Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_542


صورتش هیچ حسی نشون نمیداد 

دلم ریخت 

نکنه باز عصبانیش کرده باشم 

با تن صدای آروم

اما آزرده ای گفت 

- دیبا... چرا به من اعتماد نداری؟

فهمیدم ناراحت شده 

سریع دستم نشست رو بازوهای عضلانیشو گفتم

- قضیه اعتماد نداشتن من به تو نیست... 

- پس چیه؟

نفس خسته ای کشیدم و گفتم 

- قضیه خودمه... من... من... من نمیتونم باور کنم تو به من انقدر حس داشته باشی

ناباور نگاهم کرد و گفت

- چی؟

- چرا منو دوست داری؟ چرا جز من هیچکس دیگه جذاب نیست برات؟!

ابروهاش بالا پرید 

رنگ شک نشست تو چشم هاش

آروم گفت

- تو... دوستم نداری دیبا؟

از سوالش شوکه شدم و گفتم 

- دارم...

- نداری... اگه داشتی حس من برات سوال نبود 

از روم چرخید 

پشت به من نشست رو تخت 

صورتشو تو آینه میدیدم

کلافه تو موهاش دست کشید 

سر در گم بلند شد و گفت 

- چرا دروغ میگی؟

بلند شدم و گفتم

- بهرام ...

اما زد از اتاق بیرون 

شوکه بودم

یهو چرا اینجوری شد 

من دروغ گفته بودم

اما اون چطور فهمید دارم دروغ میگم؟

سر در ک بلند شدم 

رفتم دنبال بهرام 

دیدم تو سرما رفته رو تراس برف گرفته پذیرایی ایستاده

نمیدونستم چکار کنم 

جلو در تراس ایستادم و گفتم 

- بهرام ...

بدون نگاه کردن بهم گفت 

- برمیگردونمت ایران. هر چقدر هم بخوای بهت پول میدم... برو برا خودت زندگی کن... دیگه نمیخوام ببینمت...


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page