Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_538


هنگ نگاهشون کردم 

دیگه زیادی پر رو بودن

اما نمیشد قهر کنم و برم که 

منم لبخند زدم و گفتم 

- خوبه... از پسش بر میام 

کیانا ریز خندید 

رو به الهام گفت 

- ازش خوشم میاد...

الهام هم خندید و گفت 

- چند سالته دیبا جون

لبخند زدم و گفتم ۲۰

همه چشم هاشون چهارتا شد و مریم گفت

- اوه... نصف منه سنت. من ۲۰ سالم بود تازه تو به دنیا اومدی 

الهام خندید و گفت 

- من ۲۲ بودم

کیانا گفت 

- من ۳۰ سالمه... بچه ها باقی پیرن بالا ۴۰ سال 

ریز خندید 

مریم الهام چشم چرخوندن و الهام گفت 

- در هر صورت خوش اومدی به جمع... البته فکر نکنم با وجود تو دیگه بهرام زیاد بیاد پارتی و مهمونی

مریم گفت 

- با بچه! فکر کن 

خودش خندید 

کیانا شونه ای داد بالا 

بلند شد و گفت 

- خوشبخت بشید کنار هم

سهیل همین لحظه اومد 

خواست از پشت کیانا رد شه

خودشو به پشت کیانا چسبوند 

اونم سرشو به سمتش برگردوند

هر دو لب همدیگه رو بوسیدن و اون رفت 

لبخند زدم 

الهام آروم گفت

- بهرام هضم کنم، کیانا رو با این دوتا هیچوقت هضم نمیکنم

سوالی برگشتم سمتش

لبخند بی حوصله ای تحویلم داد و گفت 

- فکر میکردم خودم عجیبم اما دورم عجیب ترن

با خنده بلند شد بره به کیانا کمک کنه

بقیه هم بلند شدن 

جز من و مریم 

مریم نگاهم کردو گفت 

- بهرام کلا قاطیه یه موقع فیتیش بچه سال داره! یه موقع فیتیش سن بالا! اصلا فکر کنم حامله کردنتم براش یه فیتیشه که با زن حامله بخوابه

چشمکی به من زد و بلند شد 

گفت

- خلاصه انقدر چند شخصیتی هست که زیاد بهش دل نبندی بهتره... بیچاره اون بچه فقط

با این حرف پشت کرد و رفت 

من خودم حالم بد بود 

درونم پر از ترک و شک بود 

حرف مریم 

با وجود اینکه میدونستم از خشم و کینه است

اما بازم حالمو بد کرده بود 

سرمو برگردوندم سمت نشیمن

مردا در حال بگو بخند 

بهرام همین لحظه برگشت سمت من...


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page