Part
Eshq khod sakhte#عشق_خودساخته♥️
#پارت_537
با تو سکوت با تعجب به ما نگاه کردن کیانا با خنده گفت
- شوخی نکن بهرام
به من نگاه کرد و گفت
- جدی؟
سر تکون دادم
چشم هاش گردتر شد و با شوک گفت
- تبریک میگم... عالیه... اصلا باورم نمیشه... بهرام تو یهو چه متحول شدی
بهرام خندید
گونه ام رو بوسید و گفت
- کار دله گناه من نیست
حس کردم سرخ شدم سر تا پا
سرمو پائین انداختم
همه تبریک گفتن
رضا رفت برام نوشیدنی سالم آورد
تشکر کردم و بحث کلا چرخید و همه سر گرم بحث کاری شدن
کیانا گفت میره وسایل شام حاضر کنه
دیدم دختر ها بلند شدن رفتن کمک
من دوست نداشتم برم
اما بهرام آروم زد به باسنم که یعنی تو هم پاشو برو
به اجبار بلند شدم
رفتم سمت آشپزخونه که یه میز پذیرایی بزرگ داخلش بود
انگار دخترا منتظر من بودن
چون قبل اینکه من بتونم بگم اگه کمکی میخواید منم کمک کنم
کیانا دستمو گرفتو گفت
- بیا بشین دیبا... ما داریم میمیریم از فضولی
با این حرف آروم خندید
دختر دیگه ای که اسمش الهام بود پرسید
- ایران ازدواج کردین؟
- نه ترکیه
یکی دیگه پرسید
- سنتی؟
- نه کاملا. پسر عموم دوست بهرامه. معرفی کرد
اینترنتی یه مدت دوست بودیم
- اوه جدا. پسر عموت کیه؟
- احمدرضا. میشناسین
همه سر تکون دادن و کیانا گفت
- اونم تو داروخونه گاهی دیدم
سر تکون دادم و کیانا گفت
- حالا چرا انقدر زود حامله شدی؟
نگاهش کردم و به دروغ گفتم
- هر دو دوست داشتیم
ابرو بالا داد و گفت
- بهرام؟! آخه اون که خیلی پلی بوی بود
مریم خندید و گفت
- آره... مخصوصا وقتی مست میکرد
به من نگاه کرد و گفت
- چند باری به منم کلید کرده بود!
از حرفش ابروهام بالا پرید
حالا درسته من می‌دونم بهرام بکن بود
اما دیگه نباید جلو من اینارو بگه که
منم پر رو مثل خودش گفتم
- حالا ضروری نبود جلو من بگید
کیانا خندید و گفت
- راست میگه مریم... تو همیشه اینو میگی! اما ما که هیچوقت ندیدیم بهرام نگاهت کنه
الهام بی صدا خندید
بقیه هم خنده رو مخفی کردن
کیانا نگاهم کرد و گفت
- ناراحت نشی ها ما بچه های تجربی خیلی بی تعارفیم... اما خداوکیلی بهرام بچه شری بود قابل قبول نیست ازدواجش
الهام خندید و گفت
- دقیقا... دوست دختر آخرش می‌گفت خیلی...
با سایز دست به نشونه بزرگ دستشو تکون داد و گفت
- تجهیزاتش بزرگه! آره؟
همه ریز ریز خندیدن
( نویسنده آرام
خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )