Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_536


از حرفش جا خوردم 

نگاهش کردم و گفتم

- یه کاره مارو تازه دیدن از رابطمون بپرسن؟

- میپرسن! من دور و بریامو میشناسم

آهی کشیدمو چیزی نگفتم

واقعا این زندگی نبود که منو خوشحال کنه

من انگار آدم اشتباهی بودم

اما بهرام و این زندگی دلم نمیگردن

این مدت از مهرداد هیچ خبری نبود 

انقدر که فکر میکردم اومدنش هم توهم من بوده و واقعا نیومده بود

رسیدیم خونه رضا

یه خونه حیاط دار تو محدوده خارج از شهر بود 

حیاط که زیر برف بود 

وارد خونه شدیم 

همه تو نشیمن اصلی دور شومینه نشسته بودن 

رضا اومد استقبالمون پالتو منو گرفت و بهرام خودش کتشو بیرون آورد 

راهنمائیمون کرد بریم داخل بشینیم 

از اینکه این جمع همه ایرانی بودن جا خوردم 

جز دوست دختر یه نفر که خارجی بود اما فارسی میفهمید 

منو به همه معرفی کردن 

همه تبریک گفتن 

بهرام نشست

منم کنارش نشستم و دستشو گذاشت دور کمرم 

لبخند رو لب بهرام قشنگ تابلو بود راضیه 

نمیدونستم قیافه من چطوریه 

شراب تعارف کردن 

بهرام برداشت 

من گفتم نه مرسی 

رضا خندید و گفت 

- چرا نه؟ سبکه اصلا اذیت نمیکنه

قبل اینکه من بخوام به یه دروغ فکر کنم بهرام گفت

- دیبا بارداره!


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page