Pain

Pain

Kyungdom-LIO


نگاه بی حال و دردمندش رو به تصویر توی آینه دوخت.

آخرین چسب زخم رو به طرف زخم پیشونیش برد و بعد مطمئن شدن از درمان همه زخم هاش وسایل رو داخل جعبه کمک های اولیه ای که کنارش روی نیمکت رخت کن قرار داشت پرتاب کرد و در جعبه رو محکم بست‌.

دوباره خیره به آیینه قدی که رو به روش دقیقا به فضای خالی دیوار بین دو کمد رختکن تکیه داده شده بود نگاه کرد و این بار کلافه از فکر و خیالات و خوره های همیشگی مغزش از جا بلند شد و لباس های تمیزی که آماده توی کمدش گذاشته شده بود رو پوشید.

دقیقا چند وقت بود که توی این منجلاب تعفن و درد دست و پا میزد؟

زمانش رو نمی‌دونست اما نقطه شروعش رو چرا. خوب یادش بود، کدوم آدمی نقطه آغاز بدبختی ها و بزرگترین حماقت زندگیش رو از یاد میبره که کیونگسو میبرد؟!

نقطه آغاز بدبختی هاش وقتی بود که به خاطر یه حس احمقانه شروع کرد به گشتن دنبال آدمی که سالهای دور همبازی هم بودن.

نمیشد اسمش رو فقط همبازی گذاشت چون حداقل برای کیونگسو صرفا یه همبازی نبود، بلکه همه چیز و همه کسی بود که تو دنیا داشت.

ولی اون زمان کیونگسو واقعا فکر نمی‌کرد شروع جستجو برای پیدا کردنش عاقبتش رو از شاگرد ممتاز دانشگاه و رشته موسیقی برسونه به چیزی که الان بود.

تاردیگرید، درسته لقبش همین بود، البته این لقبی بود که اولین بار مربی که آموزشش میداد بهش داده بود.

تاردیگرید یا خرس آبی در واقع موجودی به اندازه نیم تا نهایت یک و نیم میلیمتر بود. ولی با این وجود به عنوان سخت جان ترین حیوان شناخته میشه چون مهم نیست تو چه هوا یا دمایی باشه از جوش ترین اب و گرم ترین دما تا سرد ترین هوا، اون در هر شرایطی به زندگیش ادامه میده.

درست مثل کیونگسو. بارها تا حد مرگ رفته بود اما همچنان به زندگی ادامه می‌داد.

حالا اون تبدیل شده بود به پر سود ترین بوکسور این باشگاه.

تو مرکزی ترین قسمت سئول باشگاهی به چشم می‌خورد که به اسم دارک سیتی معروف بود.

در ظاهر اونجا فقط یک باشگاه بدنسازی با بهترین مربی ها بود ولی درست بعد از ورود به در پشتی باشگاه و پایین رفتن از اون راه پله و نرده های فلزی و دیوار های تزئین شده با اشکال عجیب غریب نئونیش یک زیر زمین وجود داشت.

در واقع فقط زیر زمین نبود بلکه هر شب از ساعت ۶ به بعد تبدیل به شهر سیاه میشد درست مثل اسمش.

چرا؟

سادست، چون اونجا هر نوع آدمی با هر نوع خلافی از کوچیک تا بزرگ پیدا می‌شد.

بزرگترین سارقا، هکرها، قاچاقچیا، رؤسای باند های مختلف و .....

انواع اقسام آدم هایی که هر کدوم تا خر خره تو خلاف غرق بودن اونجا پیدا میشدن.فقط برای یک چیز، شرط بندی اونم روی بازیکنا.

به نوعی اونجا حکم یک دارک وب تو دنیای حقیقی رو داشت. یک محل برای جمع شدن اون آدم ها.

اون مکان صرفا خلاصه تو بوکس و قفس نبود بلکه شامل هرچیزی میشد.

بار، کلاپ، اتاق های وی ای پی برای انجام معاملات میز های پوکر، بیلیارد و خیلی چیز های دیگه.

برای همین امکانات و جمعیت بهش شهر میگفتن چون اونجا کامل تر از هر کازینو یا کلاب و هتل و هر چیز دیگه ای بود.

برگردیم سر مسئله قبلی.

بازی تو قفس.

البته جنگ واژه مناسب تری براش بود.

قوانین این بازی برای بازیکناش ساده بود، یا میمیری یا میکشی.

درب اون قفس بعد ورود دو بوکسور باز نمیشد مگر یک نفرشون یا میمرد یا تا سر حد مرگ‌ ناتوان میشد..

این بازی هیچ قانون دیگه نداشت، داوری نداشت، خطایی هم وجود نداشت. قانون اون قفس فقط قانون بقا بود، میکشی یا کشته میشی، له‌ میکنی یا خورد میشی.

و کیونگسو دقیقا سه سال تمام توی اون جنگل با یک مشت حیوونی که از یک جا به بعد خودش هم بهشون تبدیل شده بود سر می‌کرد و با درد دست و پنجه نرم می‌کرد.

درد.....

این واژه برای کیونگسو سه سال پیش مفهوم زیادی نداشت تنها معنیش دوری از بکهیونی بود که به هرجایی چنگ زده بود تا پیداش کنه نمیشد.

بزارید بریم عقب تر.

خیلی خیلی عقب تر، جایی که کیونگسو و بکهیون فقط دوتا پسر بچه ۷ ساله بودن که شدن تنها دارایی همدیگه تو جایی که همه بچه هاش به نوعی مثل خودشون هیچ کس رو نداشتن و هرکس تشنه کوچکترین ذره ای از محبت و عشق خانواده بود.

بین یکی از همون روز ها بکهیون توسط یک مرد ناشناس به سرپرستی گرفته شد و بعد از اون برخلاف قولی که بهم داده بودن هیچ وقت نتونستن همو ببین تا سه سال پیش که بعد از تمام در به دری هاش کیونگسو بالاخره اثری از اون پسر پیدا کرد.

اونم تو دانشگاهی که تحصیل می‌کرد.

اتفاقی متوجه پچ پچ دانشجوهای دختر درباره محبوبیت و جذابیت پسری به اسم بیون بکهیون شده بود.

اسم آشنایی که از آخرین بار شنیدنش ۱۳ سالی می‌گذشت.

اوایل از پیدا کردنش خوشحال بود. بکهیون هم همینطور، خوشحال بود کیونگسو رو دوباره پیدا کرده.

البته این تصور کیونگسو بود. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کرد بکهیون دیگه اون پسر کوچولوی شیرین با شیطنتای کودکانه نیست که با خنده هاش هر روز امید به زندگی کیونگسو رو بیشتر می‌کرد.

اون عوض شده بود و کیونگسو این رو وقتی فهمید که دیر بود، خیلی دیر.

حاصل رفتار عجولانه ۲۰ سالگیش زخم ها، کبودی ها و درد های جدیدی بود که هر شب قبل از خوب شدن قبلی ها به بدنش اضافه میشد.

درد هایی که نیمی متعلق به قفس بود و نیم دیگری......

بکهیون اسمش رو میذاشت عشق ولی کیونگسو بهش میگفت جنون.

عشق جنون وار بکهیون.

گرچه.....کیونگسو هم احمق بود، این رو کاملا باور داشت، احمق بود که با وجود دست و پا زدنش توی اون باتلاق کثافت و درد خودش رو بیرون نمی‌کشید چون معتقد بود بکهیون تغییر میکنه. عقلش میگفت رها کن و قلبش میگفت عاشقی و کیونگسو ناتوان تر از اون بود که بتونه محکم بکوبونه تو دهن قلبش و بگه خفه شو، درد کافیه.

شاید چون خودش هم معتاد اون درد و جنون شده بود.

این قدرت عادت انسان گاهی چیز بدیه مخصوصا عادت به درد.

راستی...بکهیون صاحب تمام اون شهر سیاهی بود که کیونگسو هر شب توش جون میداد و جون دادن خیلیارو میدید.

بکهیون خودش پای کیونگسو رو به اون قفس لعنتی باز کرد و خودش هم بر خلاف کیونگ که هیچ وقت حریف هاش رو نکشته بود، هرکسی که مسبب حتی یک خراش روی صورتش بود رو جوری نابود می‌کرد که تا سالها حتی فکر دوباره نزدیک شدن به دارک سیتی یا هرجا اسم بیون باشه رو نکنن.

البته اگر به خودش بود قطعا میکشتشون ولی بعد اولین حریف کیونگسو که دستش رو شکسته بود و جسدش هفته بعد درون رود هان پیدا شد و کیونگسو مدتها خواهش کرده بود که حداقل نکشتشون سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه.

این هم از قوانین بکهیون بود. هیچ کس حق درد یا عذاب دادن یا حتی درآوردن اشک کیونگسو رو نداشت جز بکهیون.

احمقانست، نه؟!

از دید بک فقط خودش حق داشت به سو درد بده و خودش درمانش باشه.

کیونگسو هیچ وقت نتونست بفهمه چی بکهیون رو به چیزی که الان هست تبدیل کرده.

ولی امیدوار بود بتونه قبل اینکه تحملش تموم شه خودش و بکهیون رو از اون منجلاب بیرون بکشه. وگرنه بالاخره یجوری اون قلب لعنت شدش و خفه می‌کرد و این زنجیره بی پایان درد و از بین می‌برد.

میخواست با مرگش باشه یا با فرار.

بدن کرخت و خرد شدش رو روی تخت دو نفره توی اتاق رها کرد.

طبقه بالای همون زیر زمین و باشگاه کذایی آپارتمان مشترکشون قرار داشت و حداقل نیاز نبود هر دفعه مسیر طولانی رو تا خونه طی کنه.

با یک آسانسور هر سه طبقه بهم متصل بود البته آسانسور کاملا شخصی فقط برای خود بک و کیونگسو بود نه سایر افراد.

گرسنه بود ولی خسته تر از چیزی بود که بتونه به فکر شکمش باشه.

به پهلو چرخید و فقط به خوابیدن فکر می‌کرد که دستهای گرمی دور بدن سردش پیچیده شد و سفت در آغوشش گرفت.

+ باز بدون من زخم هاتو پانسمان کردی؟

از پشت سر هم میتونست اخمش رو تشخیص بده پس فقط سعی کرد با گذاشتن دستش روی مچ دست پسر و حرف زدن آرومش کنه.

_ زیادی خسته بودم، دیدم سرت خیلی شلوغ بود و منتظر شدم بیای ولی طول کشید منم داشتم از حال میرفتم واقعا.

کمی بعد حلقه دستهای پسر باز شد و بعد دست روی شانه کیونگسو گذاشت و به طرف خودش برگردوندش و بعد نوازش موهاش بوسه ای روی چشمها، پیشونی و در مقصد بعدی لبهای کیونگسو زد و بعد کنارش دراز کشید و دوباره پسرک خسته رو در آغوش کشید.

+ هرچقدرم سرم شلوغ بود سری بعد خبرم کن و باهات میام.

_ باشه

دست به سمت پتوی روی تخت برد و روی هردوشون کشید و بعد مطمئن شدن از گرم بودن جای پسرکش این بار بوسه ای به گردنش زد و کنار گوش پسرک خواب آلود و نیمه هوشیار نجوا گرانه لب زد

+ خیلی عاشقتم سو. هیچ وقت سعی نکن رهام کنی فهمیدی؟ ما بدون هم میمیریم، هر دومون.




Report Page