Once upon a time...

Once upon a time...

𝖳𝗌𝗎𝗄𝗎𝗒𝗈

ساعت ها باهاشون جنگیده بود و دیگه انرژی‌ای براش نمونده بود.

فایده نداشت هر چقدر باهاشون بحث می‌کرد اونا هرگز بهش اجازه نمی‌دادن چیزی که دوست داره رو دنبال کنه.

چیزی که دوست داره باشه.

در واقع نمی‌ذاشتن خودش باشه.

تنها چیزی که برای خانوادش اهمیت داشت اسم خاندانشون بود و راهی که باید ادامه پیدا می‌کرد برای نسل های آیندشون...

اما اون دیگه تصمیم خودش رو گرفته بود.

بالأخره اشکاش رو پاک کرد قدم هاش رو محکم کرد؛

سمت پنجره باز اتاقش رفت و به چراغ نورانی داخل آسمون نگاه کرد و رو بهش داد زد:

" Heavens listen to me! I am what I am and I love all about it. I promise to you and my heart, I am never going to change for anyone. "

دیگه مهم نبود کسی پشتش باشه یا نه، حتی دوستاش، خودش این مسیر رو می‌رفت؛

با قدرت جواهر آبی رنگی که روی میز کنار کتاب‌هاش می‌درخشید...

Report Page