هفت ابزارِ دنیلدِنِت برای اندیشیدن
کانال نقدآگینترجمهی محمّدمهدی مرادی
دنیل دنت (Daniel Dennett)، دانشمند و فیلسوفِ علومِ شناختی، یکی از سرشناسترین اندیشمندانِ امروزِ آمریکاست. او در این گزیده از کتابِ جدیدش، "تپشهای شهود و ابزارهای دیگر برای اندیشیدن"، برخی از درسهایی که زندگی به وی آموخته را آشکار میسازد.
![](/file/56b7fe5494be223890d46.jpg)
۱. از اشتباهاتتان استفاده کنید
همهی ما این گفتهی مذبوحانه را شنیدهایم: "خب، در زمانِ خودش عقیدهی خوبی بود!" این عبارت میتواند مصداقِ عقیدهی تأسفبارِ یک ابله و یا نشانهی حماقت باشد، اما حقیقت این است که ما باید آن را بعنوانِ رکنی از ارکانِ خردمندی، تحسین کنیم.
هر وجودی، هر فاعلی، که واقعا میتواند بگوید که "خب، در زمانِ خودش عقیدهی خوبی بود!" بر آستانِ مهارت ایستاده است. ما انسانها به هوشمان افتخار میکنیم، و یکی از نمادهای اصالتِ آن این است که ما قادریم اندیشههای گذشتهمان را بیاد بیاوریم و دربابشان تفکر کنیم – دربابِ اینکه چطور به نظر میآمدند، چرا در همان ابتدا وسوسهانگیز بودند و اینکه درنهایت، چطور غلط از آب درآمدند.
من هیچ مدرکی را نمیشناسم تا ثابت کند، گونههای زیستشناختیِ دیگری روی زمین هستند که قادرند به چنین اندیشههایی فکر کنند. اگر اینطور بود، پس تقریبا میتوانستند به اندازهی ما هوشمند باشند. وقتی شما اشتباه میکنید، باید یاد بگیرید که نفسی عمیق بکشید، عزمتان را جزم کنید و مجموعهی اشتباهاتتان را با نهایتِ بیرحمی و بیغرضی ارزیابی کنید. چندان آسان نیست. عکسالعملِ طبیعیِ انسان دربرابرِ اشتباه، شرمندگی و عصبانیت است (ما هیچ وقت نمیتوانیم عصبانیتر از وقتی باشیم که از دستِ خودمان خشمگینایم) و باید سخت تلاش کنید تا بر این عکسالعملهای احساسی غلبه کنید.
تلاش کنید تا تمرینِ استقبال از اشتباهاتتان را بیاموزید و از افشای آن بهانههایی که باعثِ انحرافتان شده، خوشحال شوید. وقتی به تمامِ منافعی که میشد از اشتباهاتتان بدست آورید نائل شدید، میتوانید با شادمانی، همهشان را پشت سر بگذارید و به سوی فرصتِ بزرگِ بعدی رهسپار شوید. اما این کافی نیست: باید با همان جدیّتی که بعدا برای جبرانِ فرصتهای از دسترفته نشان میدهید، در جستجوی فرصتهای تازه باشید.
در فضای علم، اشتباهاتِ شما علنیست. شما آنها را فاش میسازید تا دیگر بتوانند از آن درس بگیرند. از این طریق، شما نه تنها از جریانِ منحصر به خودتان دربطنِ فضای اشتباهات، بلکه از تجربیاتِ دیگران نیز سود میبَرید (ولفگنگ پاولیِ (Wolfgang Pauli) فیزیکدان، در جایی، برایِ تحقیرِ کارِ یکی از همکارانش، عبارتِ معروفِ "بدتر از اشتباه" را بکار بُرد. کذبِ محضی که با منتقدان قسمت شده، از احساساتِ گنگ و غلوآمیز بهتر است).
باری، این دلیل دیگریست تا دریابیم چرا ما انسانها بسیار باهوشتر از دیگر گونههای زیستشناختی هستیم. این چندان بدین خاطر نیست که مغزهایمان بزرگتر یا قدرتمندتر هستند، و یا اینکه از مهارت فکر کردن به اشتباهاتِ گذشتهمان برخورداریم، بلکه ما سود و مزیّتهایی را با دیگران قسمت میکنیم که مغزهایمان با پیشینههای مجزّای آزمون و خطا بدست آوردهاند.
من از بسیاری افرادِ واقعا باهوش درشگفتم که درک نمیکنند که شما میتوانید علنا اشتباه کنید و اصلا هم صدمهای از این بابت نبینید. من محققینِ برجستهای را میشناسم که بمیزانِ زیادی قلمفرسایی میکنند تا از پذیرشِ اشتباهشان دربارهی مسئلهای خاص، شانه خالی کنند. در حقیقت، مردم عاشق زمانی هستند که شخصی به اشتباهش اعتراف میکند. تمامِ مردم، عاشقِ این هستند که اشتباهات را برجسته کنند.
افرادِ بلندنظر، سپاسگزارِ فرصتی هستند که برای مصاعدت به آنها میبخشید، و در عینِ حال، وقتی خودشان موفق شدند به شما کمک کنند، بدان اذعان میکنند؛ افرادِ تنگنظر، از شرمنده کردنِ شما لذت میبرند. بگذار ببرند! در هر حال، ما برندهایم.
۲. به حریفتان احترام بگذارید
فکر میکنید به هنگامِ نقدکردنِ عقایدِ حریفتان، چقدر خیرخواه هستید؟ اگر تناقضاتِ آشکاری در مطلبِ حریفتان وجود دارد، باید بشکلِ مؤثری بدانها اشاره کنید. اگر این تناقضات، تاحدودی پنهاناند، باید محتاتانه آنها را مدنظر قرار دهید، و سپس بشدّت نقدشان کنید. اما جستجو برای یافتنِ تناقضاتِ پنهان، اغلب به ایرادگرفتنهای بیجا، تظاهر به باسوادی یا تقلیدهای آشکارا مضحک بدل میشود. هیجانِ جستجو و یقین داشتن به این مسئله که حریفتان جایی دچارِ آشفتگیِ فکریست، به تفسیرهای بیرحمانه و بدونِ اغماض منجر میشود؛ تفاسیری که هدفِ آسانی را برای حمله در تیررستان میگذارد.
اما این اهدافِ آسان، بطور معمول به موضوعات واقعیِ موردِ بحث ارتباطی ندارند و حتی اگر به حامیانتان هم شادی و شعف ببخشد، صرفا، وقت و صبرِ همه را زایل میکنند. بهترین پادزهری که در برابرِ این گرایشِ کاریکاتور ساختن از حریف به ذهن من میرسد، یک لیستِ قوانینیست که سالها پیش توسط روانشناسِ اجتماعی و تئوریسینِ بازی، آناتول راپوپورت (Anatol Rapoport) منتشر شده است.
چگونه یک تفسیرِ نقادانهی موفق را انشا کنیم:
۱. تلاش کن موقعیتِ هدفت را بسیار واضح، پویا و منصفانه بازتعریف کنی؛ آنهم به شکلی که حریفت بگوید: "سپاسگزارم، ای کاش من هم میتوانستم به همان شکل تعریف کنم".
۲. تمامِ نقاطِ مشترک را (بویژه اگر موضوعات کلی یا توافقهای رایج را دربرنمیگیرند) فهرست کنید.
۳. به تمام چیزهایی که از هدفتان آموختهاید، اشاره کنید.
۴. تنها در آن زمان است که میتوانید هر چه میخواهید، به نامِ استدلال متقابل یا انتقاد، بگویید.
یکی از تأثیراتِ مستقیمِ این قوانین آن است که هدفتان، شنیدارِ انتقاداتتان خواهد بود: شما پیشتر نشان دادهاید که موقعیتشان را به شکلِ متقابلی درک میکنید، و داوریِ خوبی از خود بنمایش گذاشتهاید (شما دربابِ برخی موضوعاتِ مهم با آنها توافق میکنید و دربارهی بعضی چیزهایی که آنها گفتهاند، قانع میشوید). پیروی از قوانینِ راپوپورت همواره برای من سخت و چالشبرانگیز است...
۳. بوقِ الکتریکی "قطعا"
وقتی شما در حالِ مطالعهی رسالاتِ استدلالی، بویژه به قلمِ فیلسوفان هستید، ترفندِ سریعی وجود دارد که خیلی از به هدر رفتنِ وقت و توانتان، بخصوص در این عصرِ جستجوی ساده بوسیلهی کامپیوتر، جلوگیری میکند: "قطعا" را در آن سند جستجو کنید و تعداد دفعاتِ آمدنشان را بررسی کنید. نه همیشه و نه حتی در اکثرِ مواقع، اما واژهی "قطعا"، اغلب، در نقشِ چراغِ چشمکزنِ دلرباییست که در بخشِ ضعیفی از استدلال، جای گرفته است.
چرا؟ بخاطرِ اینکه نشانگرِ آن نقطهی دقیقیست که نویسنده، درواقع دربابِ درستی آن تردیدی ندارد و امیدوار است که خوانندگان نیز دربارهی آن مطمئن باشند (اگر نویسندگان واقعا اطمینان داشتند که تمامِ خوانندگان همرأی خواهند بود، اصلا ارزشِ اشاره کردن نداشت). در نقطهی هیجانانگیزِ مطلب، نویسنده مجبور بوده تصمیم بگیرد که آیا باید موضوعِ موردِ بحث را بطورِ شفاف توضیح دهد و یا اینکه [اصلا ضرورتی دارد تا] مدرکی دال بر صحتِ آن ارائه دهد یا خیر؛ و [شاید] –بخاطر اینکه زندگی کوتاه است- با پیشبینی کردنِ یک توافقِ احتمالا ریشهدار، تصمیم به اظهارِ نظری قطعی گرفته است. جایی برای یافتنِ "صحّتی" بدسنجیده شده که در صحّتِ آن تردید است!
۴. به پرسشهای بدیهی پاسخ دهید
در همان حال که باید بسیار مراقبِ نوعِ استفاده از واژهی "قطعا" باشید، میبایست نسبت به پرسشهای بدیهی و بینیاز از پاسخ نیز در هر استدلال یا جَدَلی حساسیت بخرج دهید. چرا؟ بدین خاطر که همچون استفاده از "قطعا"، جلوهی اشتیاقِ مؤلف برای میانبُر زدن است. در آخرِ پرسشِ بدیهی، علامت سؤال وجود دارد اما این بدان معنا نیست که باید به آن پاسخ داده شود. بلکه نویسنده، از آنجایی که جواب آنقدر آشکار است که شما از گفتناش خجالتزده خواهید شد، نیازی نمیبیند تا منتظرِ جوابِ شما باشد!
جای آن است که عادتِ خوبی را بپرورانیم: هر وقت با یک پرسشِ بدیهی روبرو میشوید، سعی کنید تا به آن –بیصدا، و برای خودتان- پاسخی ناروشن بدهید. اگر چیزِ خوبی یافتید، مخاطبتان را با پاسخ دادن به آن پرسش، غافلگیر کنید. یادِ کارتونی قدیمی افتادم که این تاکتیک را به زیبایی تصویر میکرد. چارلی براون، لفاظانه پرسیده بود: "کیه که بتونه بگه اینجا چی درسته و چی غلط؟" و لوسی، در پنلِ دوّم جواب داد: "من میتونم".
۵. از تیغهی اوکام یاری بگیرید
این ابزارِ اندیشیدن، که به ویلیام اوکام (William Occam)، منطقدان و فیلسوفِ قرنِ چهاردهمِ انگلیسی نسبت داده شده، در واقع قانونی مبتنی بر تجربه و بسیار قدیمیتر است. اسمِ لاتینِ آن lex parsimoniae به معنیِ قانونِ خسّت است. این اصل، معمولا در زبانِ انگلیسی به این شکل شناخته شده: موجودیتها را فرای ضرورت، تکثیر نکن (در توضیح و تبیین، بخشهای غیرضروری را حذف کن).
این عقیده کاملا واضح است: اگر یک تئوریِ سادهتر داری (شاملِ عناصرِ و موجودیتهای کمتر) که پدیدهی خاصی را بخوبی توضیح میدهد، آن را گزاف و پیچیده نکن. اگر در معرضِ هوای بسیار سرد بودن میتواند بر تمامِ نشانههای بیماریِ سرمازدگی، دلالت کند، دربارهی "جرمهای برفی" یا "میکروبهای قطبیِ" فرضیهبافی نکن. قوانینِ کپلر، چرخشهای مداریِ سیارات را توضیح میدهد؛ ما نیازی نداریم تا خلبانانی را فرض کنیم که سیارات را از یک تابلوی فرمانِ پنهان زیرِ سطحِ کُره، کنترل میکنند. تا این حد جای مجادله نیست، اما گسترشِ این اصول، همیشه موردِ توافق نبوده است.
یکی از کم اثرترین تلاشها در جهتِ بکار بردن تیغهی اوکام برای یک مسئلهی دشوار، این ادعا (و ضدِّادعاهاییست) که [میگوید] مبنا قرار دادنِ یک خدا بعنوانِ آفرینندهی جهان، سادهتر و خسّتبارتر از دیگر گزینههاست. چگونه فرض کردنِ چیزی فراطبیعی و غیرِ قابلِ درک میتواند خسّتبار باشد؟ این مسئله مرا به اوجِ بیاعتدالی و تندروی میکشاند، اما احتمالا راههای بهتری برای ردِّ این استدلال وجود دارد.
نمیخواهم دربابِ این مسئله بحث کنم؛ تیغهی اوکام، در نهایت، تنها یک قانونِ تجربیست، یک توصیهی غالبا مفید. چشماندازِ تبدیلِ آن به یک اصل متافیکی یا نیازِ بنیادینِ خردمندی که بتواند تمامِ وزنِ اثبات یا ردِّ وجودِ خدا را یکجا بدوش بکشد، واقعا مضحک است. این مثل آن است که سعی کنیم تا یکی از اصولِ مکانیکِ کوانتومی را با نشان دادنِ عدمِ سازگاریِ آن با اصلِ بدیهیِ "تمامِ تخم مرغهایت را در یک سبد نگذار"، رد کنیم.
۶. وقتتان را بر سرِ چرندیات تلف نکنید
قانونِ استارجیون (Sturgeon) میگوید: ۹۰ درصد هرچیزی مزخرف است. بر این اساس، ۹۰ درصدِ آزمایشهای زیستشناسیِ مولکولی، ۹۰ درصدِ اشعار، ۹۰ درصدِ کتابهای فلسفی، ۹۰ درصدِ مقالاتِ علمی در حوزهی ریاضیات -و غیره- مزخرف و بیمعنیاند. آیا این درست است؟ باری، شاید اغراقآمیز باشد، اما بیایید توافق کنیم که آثارِ میانمایه و پیشِ پا افتادهی بسیاری در هر زمینه وجود دارد (بعضی آدمهای بدعنق میگویند که شاید ۹۹ درصد هرچیزی مزخرف باشد، اما بهتر است وارد آن بازی نشویم!).
یکی از نتایجِ اخلاقی که از این اظهار نظر میشود گرفت این است که وقتی میخواهید یک زمینه، یک رشته یا یک سبکِ هنری را نقد کنید ...وقتِ خود و ما را صرفِ های و هو دربابِ خزئبلات نکنید! دنبال چیزهای خوب بروید وگرنه از خیرش بگذرید. این توصیه، اغلب توسطِ آرمانپردازانی که قصدِ نابودیِ وجههی فلسفهی تحلیلی، جامعهشناسی، مردمشناسیِ فرهنگی، اقتصادِ کلان، جراحیِ پلاستیک، نمایشهای بداهه، سریالهای تلویزیونی، الاهیاتِ فلسفی، ماساژتراپی (شما این لیست را ادامه دهید) نادیده گرفته میشود.
بیایید از همان ابتدا تصریح کنیم که مجموعهی بزرگی از چیزهای رقّتبار و دستِ دوم از هر نوعی وجود دارد. حال، بخاطرِ آنکه نه وقتِ خودتان را تلف نکنید و نه صبرِ ما را بسنجید، مطمئن شوید که تمرکزتان را روی بهترین چیزهایی که میتوانید پیدا کنید میگذارید؛ چیزهایی مثلِ نمونههایی که موردِ تمجیدِ نخبگانِ آن حوزهی خاص است و یا آثاری که برندهی جایزه شدهاند، نه چیزهای نخاله و بیارزش. توجه داشته باشید که این بسیار شبیه به قوانینِ راپوپورت است: ما را از هرچه کاریکاتور است معاف کنید، مگر اینکه کمدینی هستید که هدفِ اصلیاش خنداندنِ مردم از طریق لودهبازیست.
۷. مراقبِ ژَرفانهها (Deepities) باشید
ژرفانه (واژهای که توسطِ دخترِ دوستِ مرحومم، دانشمند علومِ کامپیوتر، جوزف ویزنبام (Joseph Weizenbaum)، ساخته شده) دلالت بر گزارهای دارد که بنظر میرسد هم مهم است، هم پرمحتوا و هم حقیقت دارد، اما تأثیرش را از گنگی و مبهمبودنش میگیرد. در خوانشِ اول، آشکارا اشتباه است، اما اگر درست بود، جهان را کن فیکون میکرد؛ در خوانشِ بعدی، درست است، اما جزئی و پیشِ پا افتاده است. شنوندهی ناآگاه، نشانِ درستیِ آن را از خوانشِ دوّم میگیرد، و اهمیّتِ ویرانگرِ آن را در خوانشِ اول، و بعد فکر میکند که بله! این یک ژرفانه است.
این یک نمونه (بهتر است بنشینید: مطلبِ سنگینیست): عشق، تنها یک واژه است.
عجب چیزِ عظیمی! شگفتانگیز است، درسته؟ خیر. در خوانشِ اوّل، آشکارا غلط است. من مطمئن نیستم که عشق چیست – شاید یک احساس است یا وابستگیِ احساسی، شاید یک رابطهی غیرشخصی، شاید هم نهایت آنچیزیست که ذهنِ انسان میتوان به آن دست یابد – اما ما همه میدانیم که صرفا یک واژه نیست. نمیتوان عشق را در فرهنگِ لغت بیابید!
میتوانیم با یاری گرفتن از توافقنامهای که فیسلوفها بسیار به آن اهمیت میدهند، خوانشی دیگر داشته باشیم: وقتی دربارهی واژهای صحبت میکنیم، آن را بدین شکل درونِ گیومه میگذاریم: "عشق"، تنها یک واژه است. "چیزبرگر" تنها یک واژه است. "واژه" تنها یک واژه است. اما شما میگویید که این منصفانه نیست. هرکسی که گفته عشق تنها یک واژه است، قطعا منظورِ دیگری داشته. شکی نیست، اما چیزی دربارهی آن نگفته است.
همهی ژرفانهها به آسانی تحلیل میشوند. ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) اخیرا توجهِ مرا به نمونهی خوبی از ژرفانهها که توسط رُوان ویلیامز(Rowan Williams)، اسقفِ اعظمِ کلیسای انگلیس بیان شده، جلب کرده است؛ او ایمانش را به شکلِ "انتظاری خاموش بر مبنای حقیقت، نشستن و نفسکشیدنی بیغش در محضرِ علامتِ سؤال" توصیف میکند. من، تحلیلِ این گفته را بعنوانِ تمرین به عهدهی خودِ شما میگذارم.
دنیل دنت(Daniel Dennett)، متولد 1942، فیلسوف و دانشمندِ علوم شناختی، زندگیِ آکادمیکاش را وقفِ مطالعهی فلسفههای ذهن، علم و زیستشناسی کرده است. او در دانشگاههای هاروارد و آکسفورد درس خوانده و در حالِ حاضر، بعنوانِ پروفسور در دانشگاه تافتس فعالیت میکند. بعنوانِ یک آتئیست و سکولاریست، اغلب بعنوانِ یکی از چهار سوارِ آتئیسم، در کنارِ ریچارد داوکینز (Richard Dawkins)، سام هریس (Sam Harris) و کریستوفر هیچنزِ (Chiristopher Hitchenz) فقید شناخته میشود.
او آثارِ بسیاری دربابِ ارادهی آزاد (ذهنانگیزیها، 1978)، تئوریِ ذهن (توضیحِ خودآگاهی، 1991) و نقشِ سازگاری در تکامل (ایدهی خطرناکِ داروین، 1995) به چاپ رسانده است. باورهای او توسطِ فسیلشناس، استفان جِی گولد (Stephen Jay Gould) موردِ نقد، و از سوی روانشناس، استیون پینکر (Steven Pinker) موردِ ستایش قرار گرفته است.
در سالِ 2012، جایزهی اراسموس، جایزهای اروپایی "برای شخصی که کمکِ ویژهای به اعتلای فرهنگ، جامعه یا علوم اجتماعی کرده است"، به او تعلق گرفت؛ وی به سببِ "تواناییاش در جهتِ شناساندنِ اهمیتِ فرهنگیِ علم و فناوری به مخاطبانِ بسیار" موردِ تمجید قرار گرفته است.
منبع: گاردین/آبزرور
http://www.guardian.co.uk/books/2013/may/19/daniel-dennett-intuition-pumps-thinking-extract