نوروز و سیاست رامش
کانال نقدآگین✍🏻 راتین مهراسپند
🍂 در گاهان، یشتها و برخی از متون و منشورهای باستانی، همۀ سرسخن از «آشتی» و «رامش» است. این ایدهآلها، با آنچه سپستر در نسکهایی مانند «نامه تنسر» میبینیم، سخت ناساز و ناهمگوناند؛ با توجه به همین نکته، میتوانیم دو نگاره از نظام سیاسی ایدهآل را در فرهنگ ایران از هم بازشناسیم؛ با بازگشت به شاهنامه میتوانیم، این دو ایدهآل را ایدهآل «فرّی» و ایده آل «شاهی» بنامیم. سرتاسر شاهنامه را میتوانیم بر بنیان «تنش» ایدهآل فرّی و ایدهآل شاهی یا رهبری بازخوانی کنیم.
🍂 همه کسانی که اندیشه سیاسی در ایران را به گنجانیدههای چنان کتیبهها و نسکهایی فرو میکاهند، هیچگاه به درک این تنش بین آغازه شاهی و آغازه فرّی راه نخواهند برد. چنین کسانی، از فهم «فرهنگ سیاسی مردم در چهره آرمانخواهانه آن» که در اسطورهها و نقشاندیشیها خود را نمایان میسازد، ناتوان میمانند.
🍂 اسطورههای مردمی، با ایستادن در جانب ایدهآل فرّی که همواره با «رامشآوری، فروغافروزی، آبادسازی، بزمآفرینی، دادآیینی» و به کوتاه سخن، با «تلاش برای پاسداری از زندگی» تعریف می شود، فراسوی همه «دستورنامه»هایی میایستند که صرفاً، بازتابنده خواست فرمانروایان یا تقدیسگران قدرتاند.
🍂 اساطیر مردمی «بدبینی مطلق» مردم، نسبت به نظامهای سیاسی را بازتاب میدهند. سرچشمه اندیشه سیاسی در اساطیر ایران، همین بدبینی مطلق به قدرت است. فرهنگ سیاسی مردم در شاهنامه، بیش از هر چیز با همین «بدبینی» نسبت به قدرت و قدرتمندان شناخته میشود و بیش از همه، خود را در اسطورههای ایرج و سیاوش بازتاب میدهد و نمادپردازی میکند.
🍂 اندیشه سیاسی مردمی ایران، تا همیشه با چهرههایی مانند ایرج و سیاوش پیوند خوردهاست که هر دو بهمعنایی «کشته مهر»اند. ایرج تا همیشه، ایدهآل مهر را در فراسوی قدرت و سیاوش تا همیشه، آغازه مهر و «دیگریپذیری» را در برابر آغازه دشمنی و «دیگریستیزی» قرار میدهد. ایرج کشته میشود که با مهر خود، تا همیشه قدرتپرستان را رسوا سازد و سیاوش کشته میشود که تا همیشه مهر را بر دشمنجویی و دشمنخویی و دشمنیآفرینی چیرگی بخشد.
🍂 ایدهآل مهری و فرّی سیاوش تا همیشه، بر فراز همه نظامهای سیاسیای قرار میگیرد که با «آفریدن دشمن»، به سیاستهای چیرگیجویانه خود «مشروعیت» میبخشند. ایدهآل مهری سیاوش، فراتر از هر نظام سیاسیای قرار میگیرد که نابودی دیگری را به بهانه «دشمنی» روا میشمارد.
🍂 سیاوش نشان میدهد که همواره، ارزشهایی فراتر از دشمنی و دیگریستیزی در میان هستند و این ارزشها، همانا «مهر و پیمان»اند به شیوهای که در چهره خود او تندیسیده میشوند.
با این سنجیدار، هر نظام سیاسیای که روشهایی را برای «دشمنسازی» از مردمان پدید آورد و در راستای زورآور ساختن آن در جامعه، مهر و پیمان روییده میان مردمان را، قربانی خواستههای قدرت ورزان و قدرتپرستان کند، یک نظام سیاسی محکوم و نامشروع است.
بدینسان چهرههایی مانند تنسر در ایران، نمادهای برتری ایدهآل شاهی و قدرت در ایران هستند که «فرهنگ مردمی ایران»، با بازگشت به چهرههایی مانند ایرج و سیاوش، تا همیشه آنان را در کنار تقدیسکنندگان قدرت قرار میدهد.
شاید «نفرین رودابه» در شاهنامه، دربرابر تمام سیاهکاریها و تباهکاریهایی که دودمان اسفندیار در سیستان انجام دادهاند، در اینجا و دربرابر همه تنسرهای زمانه، از همه جا معنادارتر باشد.
رودابه، همسر زال، مادر رستم و فرزند سیندخت است و این سیندخت، یکی از زیباترین و ستودنیترین زنان شاهنامه است که زبدگیاش در سخنوری و فرستگی، مانع از پیدایش آتش جنگی جهانسوز میشود. او تندیسیدگی ایده آل مهرپرستی و آشتیجویی است و اما خاندان زال، خاندان ایرانبانان و تاج بخشانی هستند که همواره، آغازههای پاسبانی از ایران و آزادگی را فراتر از هر نظام سیاسی قرار دادهاند.
رستم در ابعاد آفریننده شخصیتش، بهتنهایی تندیسیدگی همه آرمانهاییست که در کالبد اسطوره، جهت اندیشه سیاسی در ایران را نشان میدهند. رستم ناساز با اسفندیار، چهرهای نیست که هرگز بتواند این سخن را بر زبان براند که: «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه»؛ فرمان یزدان به رستم، هیچ نیست جز «تن زدن از بردگی و بندگی».
به در شد به خشم اندر آمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاجبخش
چو خشم آورم، شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من، طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین، گرز و مغفر، کلاه منست
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
چه آزاردم او، نه من بندهام
یکی بنده آفرینندهام!
رستم آدمی نیست که در هر کار و بهشکلی نیندیشیده، فرمانبردار شاه باشد؛ فرمانبرداری او همواره، درفشدار ارزشهایی برتر، یعنی پاسداری از ایران و آزادگی است. رستم انسان آزادی است که در برابر هیچ شاه و رهبری، سر فرود نمیآورد؛ از همین روست که در چند بیت، که از شاهکارهای فردودسی در نگاریدن نگاره آزادی و آزادگی در فرهنگ ایران هستند، کیکاووس شاهِ تند خو، پرخاشجو و ندانمکار ایرانزمین، در برابر رستم سر فرود میآورد و با «پوزشخواهی»، رستم را پذیره میآید:
چو در شد ز در شاه بر پای خواست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
باری، این ابیات «غرورآفرین»، نشاندهنده فرهنگ سیاسی مردماند که بیش از همه خود را در چهره پهلوانان ایران و برتر و فراتر از همه، در چهره رستم بازمینمایانند. مردم همواره ارجمندتر از شاه و نظام سیاسی هستند و هر نظام سیاسی هم اگر ارج و ارزی دارد، از بهر آن است که با "سیاست رامش" مردمان را به "آفرینگویی" انگیختهاست.
هر نظام سیاسی اگر چنان باشد که مردم نتوانند بدان «آفرین» گویند، نظامی تباهکار و ویرانکننده گیتی است. در فرهنگ مردمی، شهریاری نیک، ارج خود را هیچگاه با «صرف قدرت» به دست نمیآورد بلکه با «نیروی کشش و ربودن دلها» به دست میآورد. آنجا که این آغازه، به کردار آغازه جهتبخش به کنش سیاسی در جامعه، کنار رود، ویرانی گیتی آغاز میگردد.
رودابه در روبارویی با خاندان اسفندیار، متوجه همین امر خطیر است و میداند که با کنار رفتن ایدهآل فرّ و چیرگیجویی ایده آلِ شاهی دین-بنیاد است که فروشد ایران آغاز میگردد و از همین روست که در فرجام کار، با دیدن و چشیدن آن همه رنج و شکنجهای جانسوزی که بهمن، فرزند اسفندیار، بر سر خاندان زال آوار میکند، یعنی تباهکاریهای دینمردی در دامان این جوانمردان و بزرگمنشان پرورده شدهاست و در این آوردگاه، حتی آیین فرزندمنشی را از یاد بردهاست، چنین مینالد که «تخم اسفندیار به گیتی مباد!».
نفرین رودابه، نفرینیست از فراز قرون، نسبت به هر نظام سیاسیای که ایدهآل رهبری را بر ایده آل فرّی - که هر آینه با جانفزایی و گیتیفروزی تعریف میشود - برتری میبخشد. هر جامعهای که در آن خود ایدهآل رهبری بر ایدهآل فرّ برتری یابد، ناگزیر در مسیری پیش میرود که بفرجام، مصداق نفرین رودابه خواهد شد.
در نسکهایی مانند نامه تنسر، برتری با همان ایدهآل رهبری است. تنسر فرزند راستین بهمنها و اسفندیارهاست و ایدهآل جهتبخش او در سیاست، همان آرمان برتری قدرت نسبت به فرّ است؛ در سایه ایدهآل او حتی بسیاری از ایرانیان نیز به اشموغ تبدیل میشوند.
کنش سیاسی تنسر کنشی است در راستای ایدهآل رهبری اسفندیار که با «بتشکنی» و «دشمنآفرینی» تعریف میشود. در سایه ایدهآل اسفندیار، حتی بزرگترین پاسدار ایران (یعنی رستم) نیز چون فرمانبردار آرمان «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» نیست، خودبخود اشموغ و بزهکار است، اما فرهنگ سیاسی مردم ایران در چهره آرمانخواه خود، هیچگاه در کنار ایدهآل اسفندیار نمیایستد.
کنش سیاسی هر رهبری در ایران را مردمان با کنش سیاسی کسانی مانند جمشید در چهره سازندهاش و نیز فریدون و کیخسرو و ... می سنجیدهاند. هر شاه یا رهبر یا نظام سیاسی، اگر چشم به «سرمشقهایی» مانند جمشید و کیخسرو در «آبادسازی گیتی» و «رامشآفرینی» می اشت و چنان کنش میورزید که این چهرههای آرمانی را به یاد ایشان میآورد، او را به جان و به دل «پذیره» میآمدند؛ اگر نه علیه او می شویدند، یا چنان او را تاب میآوردند که گویی، ایشان را از بُن با او هیچ پیوندی نیست؛ از این رو، میتوان گفت تاریخ ایران، تاریخ هزارهای «کنارهجویی» مردمان ایرانزمین، از رهبران بی فرّ و فروغیست که بیش از آنکه گیتی را آباد دارند و بارور سازند، بر آن بذر تباهی و سیاهکاری پاشیدهاند.
از همین روست که میتوان گفت، بزرگترین تراژدی شاهنامه، همین تراژدی تلاشهای خستگیناپذیر ایرانیان برای جستن و یافتن نظام سیاسی فرّی و ایستادن سرسختانه آنان در برابر نظامهای سیاسی بیمایه و سیاهکاریست که آنچنان که شاهنامه به خوبی نشان میدهد، چیره گشتن و جهتبخش شدن ایدهآلهای آنان در سیاست ایران (که در چهره و سرمشق اسفندیار نمود یافتهاست)، کار را سرانجام به ویرانی ایران کشیدهاست؛ برای نمونه، نخست فروافتادن ایران، پس از چیرهشدن ایدهآل «شاهی اسفندیار» به دست اسکندر و سپس برافتادن ایران به دست تازیان در دوره دودمان ساسان (که سرمشق فرمانروایی آنان، همان سرمشق اشموغآفرین تنسر بود).
این تنش تراژیک را در همان نخستین داستان در شاهنامه بین مهرورزی فرّی و «رامشآفرین» در برابر نیروهایی را میبینیم که در نهان میخواهند با چیره گرداندن آغازه «دشمنی» جهان جان را که در «مهر» با یکدیگر و با «نظام سیاسی» خود همبستهاند، نابود سازند.
اهریمن در نهان به «بزرگی و تخت و دیهیمی» رشک میبرد که بر بنیان مهر استوار شدهاست و بر آن سر است که با «دشمنی نهانی» با «نخستین انسان» که نهاد و سرشت او با مهرورزی به همه «زندگان» تعریف میشود، زندگی را بمیراند و جهان را از جانها بپردازد. «قدرت»ی که اهریمن در راستای به چنگ آوردن آن میسگالد، قدرتیست در راستای نیستسازی هستی و آتش زندگی؛ از این رو، آنچنان که در همین نخستین داستان میبینیم ایده راهنما و جهتبخش سیاست در فرهنگ ایران، با پاسداری از جانها، جوانسازی گیتی و «رامشآوری» تعریف میشود. آتش زندگی، آتشی مقدس است که خویشکاری هر نظام سیاسی آن است که آن را از فرومردن و گزند رسیدن باز دارد:
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فرّه و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
و ز او برگرفتند آیین خویش
و این آیین، همان راه و کیش «مهرورزی و یگانگی و پیوستگی در مهر» است. اوج این ایدهآل را در کنش سیاسی جمشید میبینیم که در راستای پاسداری از «زندگی»، «بزمشهری» پدید میآورد که انسانها در آن، در ستیغ خوشزیستی و دیرزیستی خودند.
سیاستی که درفش این دو ایده آل بزرگ، یعنی خوشزیستی (خرداد) و دیرزیستی (امرداد) را نیفراخته باشد، از بُن سیاست نیست. سیاست در بنیاد خود، با «بندگسلی» و «پزشکی و درمان هر دردمند» با «خرد کاربند» ی تعریف میشود که هیچ «هنر»ی بر او بسته نیست.
سیاست جمشیدی همان باد بهاری گرهگشاییست که بند از قبای غنچه گل میگشاید. اینکه در فرهنگ ایران، نام جمشید با «نوروز» گره میخورد، از آن روست که نوروز، سر راستانه، کالبدینگی همین ایده آلها، یعنی خوشزیستی و دیرزیستی در گیتی است. می و جام و نغمه چنگ و چغانه رامشگران، ابزارهای این زندگی زیبا و دیرپا در زمیناند. شهر زیبای جمشیدی، شهر شور و شراب و شیرینی است.
اگر شهر ایده آل، به لحاظ مکان زیستن انسان، یک «بزمشهر» است، به لحاظ زمان نیز، زمان، گاهستان خوشی و خرمی است. بدین معنا، شهر جمشیدی، شهری است که «نوروز»، سرمشق آن برای زندگی انسان میرا در گیتی است. ارمغان جمشید به انسان میرا، هیچ نیست جز همین سور و سرور و شادمانی. جام، هدیه جمشید به هر جمی در «خرابات مغان» است و حافظ همآواز با چنین سرمشقیست که از پس قرنها، آن را چنین باز میسراید که:
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
شهر خرم جمشیدی، شهری نوروزی و همتای سرمشق یونانی شهر زیبا -کالیپولیس- نزد افلاطون است. در این شهر است که انسان، از رنج و درد همه "نظمهای آهنین" آزاد میشود و چنانکه نظامی گنجوی در «شرفنامه» خود به ما نشان میدهد، عروسان نادیدهشوی، رخ آراسته و دستها در نگار، به شادی از هر کنار میدوند، مغانه می لعل بر میدارند و فروهشته گیسو شکن در شکن، یکی پایکوب است و یکی دست زن، جدا هر یکی بزمی میآراید و از آنجا بسی «فتنه» برمیخیزد.
همین «فتنهخیزی» نوروز است که سرشت نمای شهر خرم جمشیدی است. شهر خرم، شهریست که با شادی از مرز همه برجها و باروهایی که به اسم شهر، انسان را در بند کشیدهاند فراتر میرود. اینکه این شهر خرم بر فراز "بلندا"هاست، بدین معنا نیز هست که چنین شهری، چکاد خواست و خرد انسانی است.
پی افکنی جشن نوروز به دست جمشید، درست پس از آن انجام میگیرد که او با خواست و خرد خویش، به چکاد همه کامیابیهای انسانی خود فرا میرود و فرّ شاهنشهی چنان از او می تابد که حتی خدایانی مانند آذر نیز خواهان آن میشوند که به فرّی دست بیابند که فرّ او به کردار یک انسان است؛ حتی خدایان نیز میخواهند به انسان مانند شوند!
پُر پیداست که این شهر نیز چونان همه بودههایی که در چنگال قانون نامیرای شوندگی اسیرند، سرنوشتی جز "فرومردن" و "از هم پاشیدن" ندارد. هر شهر زمینی را گریزی و گزیری از نابودی نیست، اما به همان سان که شهر زیبای افلاطونی، شهریست در آسمان که چونان یک سرمشق، افقی برای ساختن و برافراختن شهرهاست، شهر خرم جمشیدی نیز شهریست در چکادها که سرمشق برافروختن و برافراختن هر شهری به دست انسان است.
در شاهنامه، ایرج در ساخت «باغ زیبا»ی خویش و سیاوش و دیگر چهرههای سرنمونی، در ساخت شهرهای زیبای خود، چشم به سرمشق جمشید دارند. شهر برای اینکه شهر خرم باشد، باید بازتابنده برترین نیازهای خواست و خرد آدمی باشند و انسان هیچ چیز را به اندازه آزادی، زیبایی، خوشزیستی و نامیرایی نمیخواهد.
ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری
با چشم دوختن در این ایده آلها، شهر آنچنان که فرهنگ ایران در آن اندیشیدهاست، نمیتواند شهری «نوروزی» نباشد. نوروز، روزیست که ایرانی، به کردار انسان، هر بار از برترین ایدهآلهای خود یاد میکند و با بازاندیشی نگاره خویش از شهر خرم، هم خود را به گذشتگان خویش پیوند میدهد، هم خود را به آیندهای پیوند میدهد که آنان در «سپهر ایدهها»، تا همیشه فراسوی مرزهای زمان و مکان فرا-افکندهاند.
جمها میآیند و میروند، اما «جام جم» فرهنگ ایران تا همیشه نوید و مژده سرخوشی به هر انسانیست که «از بد حادثه»، به «خرابات مغان» فروافتادهاست:
شگفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی، ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چون سنگ نمود
ببین جام زجاجی چه طرفه اش بشکست!