درباره داستایفسکی، آزادی و خشونت مذهبی

درباره داستایفسکی، آزادی و خشونت مذهبی

کانال نقدآگین

— «اگر خدایی باشد، پس هر چیزی مجاز است»

✍🏻 #اسلاوی_ژیژک

🖋 #ترجمه #اختصاصی_نقدآگین: #محمود_کریمی

به گفته فیلسوف اسلوونیایی اسلاوی ژیژک، امروزه اکثر مردم به طور خود به خود اخلاقی هستند و ایده شکنجه یا کشتن یک انسان دیگر برای آنها نفرت‌انگیز است - برای اینکه آنها را وادار به انجام آن کنند، به یک دلیل "مقدس" نیاز است که نگرانی آنها را در مورد خشونت را غیرضروری نشان دهد.

گزارۀ «اگر خدا نباشد، هر چیزی مجاز است» به‌طور مستقیم به «برادران کارامازوف» دستایوفسکی نسبت داده می‌شود (ژان پل سارتر اولین کسی بود که در کتابِ «هستی و نیستی» خود، این کار را کرد)، اما رمان نویسندۀ روسی قرن نوزدهم، هرگز چنین سخنی را نگفته‌است. نزدیکترین چیز به این سخنِ ننگین، انگشت‌شماری گمانه‌زنی‌ است؛ مانند ادعای دیمیتری از مناظره‌اش با راکیتین (همانطور که او آن را به آلیوشا گزارش می‌دهد):

اما در آن صورت، سرنوشت انسان‌ها چه خواهد شد؟ از او پرسیدم: «بدون خدا و جاودانگی؟ آن‌وقت، همه چیز مجاز است؛ آنها می‌توانند هر کاری که دوست دارند، انجام دهند».

اما همین واقعیت که این انتساب نادرست، برای چندین دهه ادامه دارد، نشان می‌دهد که حتی اگر از نظر واقعی با انتسابی اشتباه مواجه باشیم، با این وجود، این سخن به بافت و بنیادِ ساختمان ایدئولوژیک ما ضربه‌ای شوکه‌کننده می‌زند. جای تعجب نیست که محافظه‌کاران دوست دارند که هرگاه رسوایی‌هایی در میان نخبگان آتئیست-لذت‌گرا بوجود می‌آید، این عبارات را طرح کنند: از میلیون‌ها کشته در گولاگ گرفته تا ازدواج همجنس‌گرایان؛ اگر «اقتدار ماورایی» را به عنوان یک حد مطلق برای همه رفتارها و کنش‌های بشری انکار کنیم، به این نقطه می‌رسیم.

بدون چنین تعاریف ماورایی (بنا به این تفسیر محافظه‌کاران)، در نهایت هیچ‌چیز نمی‌تواند ما را از استثمار بی‌رحمانۀ همسایگان، استفاده از آنها بعنوان ابزاری برای سود و لذت، یا به بردگی کشیدن، تحقیر و کشتن میلیون‌ها نفر از آنها باز دارد. تنها چیزی که بین ما و این نظام اخلاقی قرار دارد، نبودِ خودکنترلی ماورایی‌ست که در آن نظام اخلاقی مذهبی حدگذاری می‌کند و قراردادهای اجتماعی -عرف و قانون- (اصطلاحا «قرارداد بین گرگ‌ها») که جهتِ بقا و راحتی‌ جمعی ماست، ولی هر فرد، هر زمانی که خواست، می‌تواند آنها را فسخ کند؛ اما آیا واقعا همه چیز اینگونه است؟

لذت‌های ممنوع

معروف است که ژاک لاکان ادعا می‌کرد که رویکرد روانکاوانه، حکم دستایوفسکی را وارونه می‌کند: «اگر خدا نباشد، همه‌چیز ممنوع است». که وارون تصور اولیۀ اخلاقی‌ست. بنابراین، برای مثال، در یک مرور و برداشت همدلانه از کتابی در مورد لاکان، یک روزنامه چپگرای اسلوونیایی، نسخۀ لاکان را اینگونه بیان می‌کند: «حتی اگر خدا نباشد، همه‌چیز مجاز نیست!». - یک تفسیر عوام‌زدۀ خیرخواهانه، تغییر حرکت ساختارشکنانۀ لاکان به اطمینانی شکننده مبنی بر این که، حتی ما ملحدینِ بی‌خدا، به برخی از مختصه‌های اخلاقی احترام می‌گذاریم!

با این وجود، حتی اگر واژگونه‌سازی لاکان، یک پارادوکس توخالی به نظر برسد، نگاهی گذرا به چشم‌انداز اخلاقی ما، تایید می‌کند که توصیف بسیار مناسب‌تری‌ست از رفتار آتئیستِ لیبرال/لذت‌گرا: آن‌ها زندگی خود را وقفِ تعقیب لذت می‌‌کنند، اما از آنجایی که هیچ مرجع خارجی وجود ندارد که فضای شخصی آنها را برای این تعقیب لذت تضمین کند، در شبکۀ انبوهی از مقرراتِ خودتحمیل (به‌اصطلاح «صحتِ سیاسی») گرفتار می شوند، گویی در برابر یک سوپر-ایگو، بسی بیشتر (حتی شدیدتر از اخلاق سنتی) پاسخگو هستند.

بنابراین، آنها دچار این نگرانی می‌شوند که در تعقیب لذت‌های خود، ممکن است حدود دیگران را زیر پا بگذارند، و بنابراین، رفتار خود را با اتخاذ نسخه‌های دقیق در مورد چگونگی جلوگیری از «آزار و اذیت» دیگران، همراه با نظام نه‌چندان پیچیدۀ مراقبت از خود، تنظیم می‌کنند (آمادگی جسمانی، غذای سالم، آرامش معنوی و غیره). به‌نظر می‌رسد که هیچ چیز در جهان امروز، صعب‌تر و رنج‌افزاتر از از این نیست که یک لذت‌طلبِ ساده باشیم.

«برای مردم خوبی که کارهای شرورانه انجام می‌دهند…»

اما یک مشاهده دوم وجود دارد که کاملاً با اولی مرتبط است: در اینجا باید گفت: برای کسانی که به‌طور وحشیانه و مستقیم به "خدا" ارجاع می‌دهند و خود را ابزار ارادۀ او می‌دانند، همه‌چیز مجاز است. البته اینها به‌اصطلاح بنیادگرایان هستند که نسخۀ انحرافی از آنچه سورن‌ کی‌یرکگارد آن را «تعلیق مذهبی اصول اخلاقی» نامید را اجرا می‌کنند.

پس چرا امروز شاهد افزایش خشونت‌های موجه مذهبی یا قومی هستیم؟ دقیقاً به‌این دلیل که ما در عصری زندگی می‌کنیم که خود را «پساایدئولوژیک» می‌داند. از آنجایی که اهداف عمومی بزرگ، دیگر نمی‌توانند بعنوان مبنای خشونت توده‌ای قرار گیرند (به‌عبارت دیگر، از آنجایی که ایدئولوژی هژمونیک، ما را به «لذت بردن از زندگی و درک واقعی‌ترین و ملموس‌ترین وجوهِ خودمان» دعوت می‌کند)، برای اکثریت مردم تقریبا غیرممکن است که بر انزجار خود از چشم‌انداز کشتن یک انسان دیگر غلبه کنند.

 امروزه، اکثر مردم به‌طور خودکار اخلاقی هستند و ایدۀ شکنجه یا کشتن یک انسان دیگر برای آنها نفرت‌انگیز است - برای اینکه آنها را وادار به انجام آن کنند، به یک دلیل «مقدس» نیاز است که نگرانی آنها در مورد خشونت را غیرضروری نشان دهد؛ «مذهب» یا «تعلق قومی» با این نقش کاملاً مطابقت دارد.

البته مواردی از آتئیست‌های بیمار نیز وجود دارند که می‌توانند فقط برای لذتِ محض، قتل عام انجام دهند، اما آنها استثناهای نادری هستند. اکثریت باید در برابر حساسیت ابتدایی خود نسبت به رنج دیگران، بیهوش شوند؛ برای همین، یک «علت مقدس» مورد نیاز است: بدون این علتِ مقدس، ما باید تمامِ بار و مسئولیت کاری را که انجام دادیم حس کنیم و به‌دوش بکشیم؛ بدون امر مطلق، کسی نیست که مسئولیت نهایی را بر عهده‌اش بگذاریم.

ایدئولوژیست‌های مذهبی، معمولاً ادعا می‌کنند که دین، جدا از صدق و کذب ادعاهای اصلی‌اش، برخی از افراد بد را وادار می‌کنند تا کارهای خوبی انجام دهند؛ با این حال، بنا به تجاربِ جهان امروز، بهتر است که به ادعای استیون واینبرگ پایبند باشیم:

با دین یا بدون دین، افراد اخلاقی، کارهای خوب و اخلاقی انجام می‌دهند و افراد شرور کارهای بد و شرورانه؛ اما برای اینکه فردی خوب، کارهای بد انجام دهد، به دین نیاز است.

به‌نظر می‌رسد، همین این امر، برای تشریحِ به‌اصطلاح "ضعف‌های انسانی" نیز صادق است که موضوعی کم‌اهمیت‌تر نیست. صورت‌های شدیدِ تمایلات جنسی نادر در میان لذت گرایان بی‌خدا، بلافاصله به نمادهای مُعرفِ فسق بی‌خدایی تبدیل می شوند؛ درحالی‌که هرگونه پرسش در مورد ارتباط بین پدیده بارزتر «پدوفیلی آخوندی/کشیشی» و کلیسا بعنوان نهاد دینی، بسانِ تهمتی دین‌ستیزانه رد می‌شود.

داستان کاملاً مستند از نحوۀ محافظتِ کلیسای کاتولیک از پدوفیل‌ها در صفوف خود، نمونۀ خوب دیگری‌ست برای فهم اینکه به‌ چه‌ نحوی «اگر خدا وجود داشته باشد، همه چیز مجاز است». چیزی که این نگرش محافظتی را نسبت به پدوفیل‌ها، امری بسیار منزجرکننده می‌کند، این است که این رویکرد، توسط لذ‌ت‌گرایانِ سهل‌گیر انجام نمی‌شود، بلکه توسطِ همان نهادی که بعنوان «نگهبان اخلاقی جامعه» معرفی می‌شود، صورت می‌گیرد.

«خدایی که شکست خورد»

اما در موردِ کشتارهای جمعی حکومت کمونیستیِ استالینیستی چطور؟ در موردِ محوسازی غیرقانونی میلیون‌ها انسانِ بی‌نام‌و‌نشان چطور؟ به‌راحتی می‌توان فهمید که چگونه این جنایات، همیشه توسط «خدای جایگزین‌» کمونیست‌ها توجیه شده‌اند («خدایی که شکست خورد»، آنگونه که اینیاتسیو سیلونه، یکی از کمونیست‌های ناامید سابق، گفته‌است)؛ آن‌ها خدای خود را داشتند، به همین دلیل، همه‌چیز برای آنها مجاز بود.

به‌عبارت دیگر، همان منطقِ خشونتِ مذهبی، در اینجا صادق است. کمونیست‌های استالینیست، خود را لذت‌گرای فردگرا نمی‌دانند که در آزادیِ خود رها شده‌اند. در عوض، خود را ابزارهایِ مفهومِ «پیشرفت تاریخ» می‌دانند که بعنوان ضرورت و جبر، بشریت را به سمت مرحلۀ «بالاتر» کمونیسم سوق می‌دهند - و البته این اشاره به «امر مطلقِ» خودشان (و رابطه ممتازشان با آن) است که به آنها اجازه می‌دهد، هر کاری که می‌خواهند انجام بدهند.

به همین دلیل است که به‌محضِ ظاهر شدن شکاف‌هایی در این «سپر محافظ ایدئولوژیک»، سنگینی‌ بار کارهایی که انجام دادند، برای بسیاری از کمونیست‌، به‌صورت فردی، غیرقابل تحمل می‌شود؛ زیرا آنها باید با اعمال خود «به‌مثابه اعمال خود» مواجه شود، بدون هیچ گونه‌ توجیه و پناه‌گاهِ بالادستی‌ای چون «منطقِ تاریخ».

همچنین به‌همین دلیل است که پس از سخنرانی نیکیتا خروشچف در سال ،۱۹۵۶ پیرامون محکوم کردن جنایات استالین و «کیش شخصیت»، بسیاری از کادرها دست به خودکشی زدند: آنها در طول آن سخنرانی از چیز جدیدی مطلع نشدند، همۀ حقایق کم‌و‌بیش برای آنها شناخته شده‌بودند؛ بلکه به‌سادگی، از مشروعیت‌‌بخشی و موجه‌سازیِ تاریخی جنایات خود، بنا به ارجاع به «امر مطلقِ تاریخی» در ایدئولوژیِ کمونیسم، محروم شدند.

استالینیسم (و تا حدی بیشتر فاشیسم) دورِ انحرافی دیگری به این منطق می‌افزاید: برای توجیه خشونت و اعمال بی‌رحمانۀ قدرت، آنها نه‌تنها باید نقش خود را به ابزار[ی برای تحقق ارادۀ] «امر مطلق» [خدای تاریخ] بالا می‌بردند، بلکه باید مخالفان خود را شیطانی جلوه‌ می‌دادند تا آنها را بعنوان منحرف و گمراه و ارتجاعی به تصویر بکشند.

برای نازی‌ها، هر پدیدۀ تباهی، صراحتا نمادی از «انحطاط یهود» دانسته شده‌بود: به‌شکل صریح طرح‌شده بود که از «سفته‌بازی‌های مالی تا ضدیت با نظامی‌گری و مدرنیسم فرهنگی و آزادی جنسی»، همه و همه، نشأت‌گرفته از همان جوهر یهودی، همان «عاملِ نیمه‌نامرئی» که مخفیانه جامعه را کنترل می‌کند، است. چنین شیطان‌سازی‌ای، یک کارکرد استراتژیک دقیق داشت: نازی‌ها را توجیه می‌کرد که هر کاری می‌خواهند، انجام دهند؛ زیرا در برابر چنین دشمنی، همه‌چیز مجاز است؛ زیرا ما در وضعیت اضطراری دائمی زندگی می‌کنیم.

«خدا را دوست بدار و هر چه خواهی کن!»

نباید از طنزِ نهایی غافل شد: اگرچه بسیاری از کسانی که از فروپاشی محدودیت‌های ماورایی ابراز تأسف می‌کنند، خود را مسیحی نشان می‌دهند، اشتیاق برای یک‌ «حد[گذار] متعالی جدید» - یک عامل الهی که چنین حدودی را تعیین می‌کند - عمیقاً غیرمسیحی‌ست. خدای مسیحی خدای متعالی محدودیت‌ها (حرام‌ها) نیست، بلکه خدای «عشق مطلق» است: خدای مسیحی، بطور کلی، عشقی‌ست که وقتی بین پیروانش عشق وجود دارد، حضور دارد.

پس جای تعجب نیست که وارونه‌سازی لاکان - «اگر خدا وجود دارد، پس همه چیز مجاز است!» - به‌صراحت توسط برخی از مسیحیان، بعنوانِ نتیجۀ تصور مسیحی، از «غلبۀ عشق بر حرام‌ها و منع‌های شریعت»، دانسته می‌شود: اگر در عشق الهی ساکن هستید، پس نیازی به ممنوعیت و حرام‌های شریعت ندارید؛ شما می‌توانید هر کاری که بخواهید انجام دهید؛ زیرا اگر واقعاً در عشق الهی ساکن باشید، هرگز نمی‌خواهید کار بدی انجام دهید.

این فرمول تعلیق دینیِ «بنیادگرایانأ» اخلاقیات، قبلاً توسط آگوستین پیشنهاد شده‌بود که نوشت: «خدا را دوست بدار و هر کاری که می‌خواهی بکن» (یا در نسخه‌ای دیگر، «عشق، و آنگاه هر کاری می‌خواهی بکن»؛ (از دیدگاه مسیحیت) این دو در نهایت یکسان هستند؛ زیرا خداوند عشق است). البته نکتۀ مهم این است که اگر واقعاً خدا را دوست داشته‌باشید، آنچه را که او می‌خواهد، می‌خواهید - آنچه او را خشنود می‌کند، شما را خشنود می‌کند و آنچه او را ناراضی می‌کند، شما را بدبخت می‌کند؛ بنابراین، اینطور نیست که بتوانید «هر کاری را که می‌خواهید، انجام دهید»: عشقِ شما به خدا، اگر اصیل باشد، تضمین می‌کند که در کاری که می‌خواهید انجام دهید، از بالاترین استانداردهای اخلاقی پیروی کنید.

این یک جوکِ ضرب‌المثل‌‌گونه است که می‌گوید: «نامزدِ من، هرگز برای قرار ملاقات با من، دیر نمی‌کند؛ زیرا وقتی دیر شود، دیگر نامزدِ من نیست!». اگر خدا را دوست داری، می‌توانی هر کاری که می‌خواهی انجام دهی؛ زیرا وقتی کار بدی انجام می‌دهی، این خود دلیلی‌ست بر اینکه، واقعاً خدا را دوست نداری. با این حال، ابهام همچنان پابرجاست؛ زیرا خارج از باور شما، هیچ تضمینی وجود ندارد که خدا واقعاً از شما آن عمل را می‌خواهد - در غیابِ هیچ معیارِ اخلاقی، خارج از اعتقاد و عشق شما به خدا، این خطر همیشه در کمین شماست که از عشق‌تان به خدا، بعنوان مشروعیت بخشیدن به وحشتناک‌ترین اعمال استفاده کنید.

بار سنگین آزادی

وقتی داستایفسکی خط فکری را در امتداد این جمله پیشنهاد کرد که «اگر خدا نباشد، پس همه چیز مجاز است»، به‌هیچ‌وجه، صرفاً در مورد آزادی بی‌حد-و-حصر هشدار نمی‌داد؛ یعنی خدا را بعنوان عامل ممنوعیتی متعالی که آزادیِ انسان را محدود می کند، فرا نمی‌خواند:

 در جامعه‌ای که توسط تفتیش عقاید اداره می‌شود، قطعاً همه چیز مجاز نیست؛ زیرا خدا در اینجا، بعنوان یک قدرت برتر که آزادی ما را محدود می‌کند، عمل می‌کند، نه بعنوان «منبع آزادی».

تمام نکتۀ تمثیلی رمانِ «مفتش اعظمِ» داستایفسکی، دقیقاً این است که چنین جامعه‌ای، پیام مسیح را محو می‌کند: اگر مسیح به این جامعه باز می‌گشت، بعنوان تهدیدی مهلک برای نظم و شادی عمومی سوزانده می‌شد؛ زیرا او برای مردم، هدیۀ آزادی و مسئولیت را آورده‌است؛ هدیه‌ای که بار سنگینی‌ست.

این ادعای ضمنی که «اگر خدا نباشد، پس هر چیز مجاز است»، بسیار مبهم‌تر از آن چیزی‌ست که به‌نظر می‌رسد؛ بنابراین، ارزش این را دارد که نگاه دقیق‌تری به این بخش از برادران کارامازوف بیندازیم - به‌ویژه گفتگویی طولانی در کتاب پنجم، بین ایوان و آلیوشا.

ایوان برای آلیوشا، داستانی خیالی دربارۀ مفتش اعظم را تعریف می‌کند. مسیح در زمان تفتیش عقاید، در سویل، به زمین باز می‌گردد. پس از انجام چند معجزه، مردم او را می‌شناسند و او را می‌پرستند، اما او توسط نظام تفتیش عقایدِ کلیسا، دستگیر می‌شود و روز بعد، به سوزاندن با آتش محکوم می‌شود.

مفتش اعظم، عیسی را در سلولش ملاقات می‌کند تا به او بگوید، کلیسا دیگر به او نیازی ندارد: بازگشت او در مأموریت کلیسا، که شادی مردم است، اختلال ایجاد می‌کند. مسیح در مورد ماهیت انسان، به اشتباه قضاوت کرده‌‌بود: اکثریت اعظمِ بشریت، نمی‌توانند آزادی‌ای را که او به آنها داده‌است، تحمل کنند - به‌عبارت دیگر، با دادن آزادیِ انتخاب به انسان‌ها، عیسی اکثریت بشریت را از رستگاری محروم کرده و آنان را محکوم به رنج کرده‌است.

مفتش اعظم و کلیسا، برای اینکه مردم را به سعادت برسانند، از «روح‌ خردمند و هراس‌انگیزِِ مرگ و نابودی» پیروی می‌کنند (یعنی شیطان)، که به‌تنهایی می‌تواند ابزار پایان دادنِ همۀ رنج‌های بشری را فراهم کند و زیرِ پرچم کلیسا همه را متحد ساز. توده باید توسط عدۀ معدودی هدایت شوند که به‌اندازۀ کافی قوی هستند تا بار آزادی را بر دوش بگیرند. تنها در این صورت است که تمام بشریت، در جهالتش، با خوشی زندگی می‌کند و می‌میرد. این چند نفر که به اندازۀ کافی قوی هستند که بار آزادی را بر دوش بگیرند، خود شهیدان واقعی هستند که زندگیِ خود را وقف می‌کنند تا انتخاب را از انسانیت دور کنند.

به‌همین دلیل است که مسیح، در رد وسوسۀ شیطان برای تبدیل سنگ به نان، اشتباه کرد: مردم همیشه از کسانی پیروی خواهند کرد که شکم‌شان را سیر کنند. مسیح این وسوسه را با گفتن «انسان نمی‌تواند تنها با نان زندگی کند» رد کرد، و این حکمت را نادیده گرفت که به ما می‌گوید: «مردان را سیر کنید و سپس از آنها فضیلت بخواهید!». مسیح که در تمام مدت ساکت بود، به‌جای پاسخ دادن به مفتش اعظم، لبان مفتش را می‌بوسد. مفتش که شوکه‌شده، مسیح را آزاد می‌کند، اما به او می‌گوید که، دیگر برنگردد.

آلیوشا با تکرار ژست مسیح به داستان پاسخ می‌دهد: او نیز لب‌های ایوان را به‌آرامی می‌بوسد.

هدف داستان، فقط حمله به کلیسا و دفاع از بازگشت به آزادی کاملی که مسیح به ما داده‌‌بود، نیست. خود داستایفسکی نتوانست سخنش را صریح بگوید. باید در نظر داشت که استعارأ مفتش بزرگ، متعلق به یک زمینۀ استدلالی بزرگتر است که با اشارۀ ایوان به ظلم و بی‌تفاوتی خداوند نسبت به رنج بشر آغاز می‌شود،‌ با اشاره به سطرهایی از کتاب ایوب (۹: ۲۲-۲۴):

هیچ فرق نمی‌کند؛‏ از همین روست که می‌گویم:‏ او بی‌عیب و شریر را هلاک می‌سازد.‏ آنگاه که بلا به ناگاه کشتار کند،‏ او بر ناامیدیِ بی‌گناهان ریشخند می‌زند.‏ جهان به دست شریران سپرده شده‌است،‏ و او رویِ داوران جهان را می‌پوشانَد.‏ اگر او نیست،‏ پس کیست؟‏

استدلال متقابل آلیوشا این است که تمام آنچه ایوان نشان داده، این است که چرا نمی‌توان به مسئلۀ رنج، تنها با خدای پدر پاسخ داد، اما آلیوشا اضافه می‌کند که، ما یهودی یا مسلمان نیستیم؛ ما «خدای پسر» را داریم و بنابراین، استدلال ایوان در-واقع، خلافِ اعتقاد صرفاً خداباورانۀ مسیحی را تقویت می‌کند: مسیح «می‌تواند همه چیز را ببخشد، همه و برای همه؛ زیرا او خون بی‌گناهِ خود را فدیه داد برای همه و همه چیز». و ایوان در پاسخ به این بازخوانیِ مسیح - گذر از پدر به پسر - است که تمثیل استعاری خود را از مفتش اعظم ارائه می‌دهد. و اگرچه هیچ پاسخ مستقیمی به آن وجود ندارد، می‌توان ادعا کرد که راه حل ضمنی رمان، روح‌القدس است: مسئولیتی کاملاً برابری‌طلبانۀ هر یک برای همه و همه برای یکی.

همچنین می‌توان استدلال کرد که زندگی زوسیمای بزرگ، که تقریباً بلافاصله بعد از فصل مربوط به مفتش اعظم است، تلاشی برای پاسخ به سؤالات ایوان است. زوسیما که در بستر مرگ بسر می‌برد، می‌گوید که چگونه در دورانِ جوانی انقلابی‌اش و در میانۀ دوئل، ایمان خود را پیدا کرد و تصمیم گرفت که راهب شود. زوسیما می‌آموزد که مردم، باید با اعتراف به گناهان و خطاهای خود در برابر دیگران، همدیگر را ببخشند: هیچ گناهِ فردی‌ای در میان نیست؛ بنابراین، هرکس مسئول گناهان همسایۀ خود است.

آیا این قرائت داستایوفسکی‌وار از سخن لاکان «اگر خدا نیست، پس همه چیز ممنوع است» نیست؟ اگر عطای مسیح این است که ما را به طور بنیادین آزاد کند، پس این آزادی، بار سنگین مسئولیت کامل را نیز به همراه دارد.


اسلاوی ژیژک فیلسوفی هگلی، روانکاوی لاکانی و یک کمونیست است. او مدیر بین‌المللی مؤسسه علوم انسانی بیرکبک در دانشگاه لندن، استاد مدعو در دانشگاه نیویورک، و محقق ارشد در گروه فلسفۀ دانشگاه لیوبلیانای اسلوونی است. آخرین کتاب‌های او عبارتند از: «خیلی دیر برای بیدار شدن: چه چیزی در راه است وقتی هیچ آینده‌ای وجود ندارد؟»، «آزادی یک بیماری بدون درمان»، و «الحاد مسیحی: چگونه یک ماتریالیست واقعی باشیم».

Report Page