برای دخترم زهرا
عباس آخوندی - ۱۴ تیرماه ۸۹امروز که زهرا خانه را ترک میکرد، گویی تمام غمهای جهان به دلم فروریخته بود. آخر این دختر زیبا و پُرخندهی من است که شادی را به دلِ من میآورد و لبخند را بر لبانم مینشاند. صبحها که او پُرشور و پُرنشاط از خواب بیدار میشود و سرِ میز صبحانه در کنار من مینشیند، گویی تمام آرزوهای دلم به یکجا برآورده میشوند و غمها به یک سو میروند. ولی، امروز آخرین روزی بود که زهرای دلبندم در کنار من به رسم دخترِ خانه پُرشتاب، بیقرار و دواندوان صبحانه خورد. او رفت که برای جشن عروسیاش آماده شود. این بزرگترین آرزوی یک پدر و مادر است که دخترشان به خانهی بخت برود و زندگی پُر ثمر خویش را آغاز کند. لیکن، پدر و مادرها، حسهای متضادی دارند. در عینِ حالی که از این بابت بسیار خوشحال هستند، فرایند تدریجی جدایی فرزندانشان بیتابشان میکند. خالیشدن جای فرزندان در خانه سخت غمانگیز است.
به خودم نهیب میزنم که مبادا امروز چهرهای غمناک داشته باشی! این خاطرهانگیزترین روز زندگی دخترت است. تو که به شادی او شادی، باید تمام تلاش خودت را برای کاشت لبخند بر لبان او بکار گیری. هرچند، کم و بیش در پنهان کردن احساسهای درونیام مهارت دارم، مطمئن نیستم که بتوانم این بار این احساس را مخفی کنم. حس میکنم که دارم کم میآورم. خدایا خودت کمکم کن که بتوانم این تجربهی سخت را با موفقیت به پایان برسانم.
همین حالا که در حال نوشتن هستم، نمیتوانم خودم را کنترل کنم. اشک در چشمان حدقه زدهاست. و سینهام سخت تنگ است. مطمئن هستم که نفیسه هم همین حال را دارد، شاید، با شدّتی بیش از من. او فقط یک شانس دارد که به شدّت مشغول کارهای عروسی است. و در کنار زهرا است و فرصت اندیشیدن به این موضوع را ندارد. شاید هم در عین درگیری، یاد دوری زهرا از خانه لحظهای ذهن او را آرام نمیگذارد. متاسفانه، آنقدر این چند روز گفتار بودیم که فرصت نکردیم در این باره با هم چند کلمهای صحبت کنیم.
واقعا دچار سرگیجه و بهت هستم. مگر دخترم به کجا میرود؟ به خانهی بخت. به خانهای که خودش با کمک نفیسهی عزیز جزء به جزء آن را تهیه و چیدهاند. او دارد زندگی تشکیل میدهد. در کنار شوهری که او را دوست دارد و او نیز به او عشق میورزد. پس من از چی ناراحت هستم؟ من که باید خیلی شاد باشم! نمیدانم این چه احساس دوگانهای است که خداوند در وجود ما به ودیعت گذاشتهاست. از یک طرف خواهان کمال و رشد فرزندانمان هستیم و از سوی دیگر، نمیتوانیم دوری آنها ازخانه را تحمل کنیم. به خودم دلداری میدهم که او را هر روز خواهم دید. یا در مسیر خانه به او سر میزنم. سرِ کار او را میبینم. یا اینکه او مرتب به خانه ما میآید. همهی اینها درست هستند لیکن، اتاقِ خالی او در خانه آزارم میدهد. از او خواستهام که تمام عکسهای پیشین خودرا در اتاق بگذارد. و هیچکدام را با خود نبرد. بدون آن عکسها من به آن اتاق نخواهم رفت. آری، بدون او خانهی من یک ستاره کم دارد.
نمیدانم این خودخواهی ما پدر و مادرها است که حتی بچههایمان را برای خوشی خودمان میخواهیم؟ و یا عشقی است که ملاحظهی خردورزی را نمیکند و الزامات خوشبختی و استقلال بچهها را به حساب نمیآورد. گردش روزگار چنین است. اینک که به عقب بر میگردم و روزهایی که با خوشی برای آیندهی زندگی خودم از خانه بیرون آمدم را نگاه میکنم، میبینم که هیچ توجهی به احساس مادرم نداشتم. به عواطف پدرم هم توجهی نکردم. نه اینکه آنها را دوست نداشتم بلکه، از صمیم قلب عاشق آنها بودم. لیکن، این جدایی را جزیی از فرایند زندگی میدانستم. اگر کسی هم آن روزها احساسات مادرم را به من یادآوری میکرد، احتمالا پاسخ من شانه بالا انداختن بود. این شرط عقل است. ولی، عشق گوشش به این حرفهای خردورزانه بدهکار نیست. او کار خودش را میکند. و پدر و مادر را از درون میسوزاند. و اینک بازی روزگار ما را به میدان فراخوانده است!
خدایا، به من و نفیسه کمک کن تا از این آزمون سربلند بیرون آییم. نکند این عشق ما مایهی مزاحمتی برای زندگیِ عزیزانمان شود. این آتش مربوط به سینهی ماست. نباید آن در خرمن دیگری بیفتد و زندگی او را بسوزاند. خدایا، به ما یاد بده تا از این سوختن لذت ببریم. خدایا، به ما الهام کن که این سوختن را به عشق تو متصل کنیم. اگر استقلالِ زندگی دختری که به یقین هر روز یا او را خواهیم دید و صدای دلنشیناش را خواهیم شنید، چنین بر سینهی ما سنگینی میکند، جدایی از تو باید برای ما صدچندان سخت و گرانبار باشد. خدایا، به ما تعلیم کن، که دوری از فرزندان یاد فراق از تو را در ذهنمان مجسم سازد. آنگاه برای تو بسوزیم و با تو نرد عشق ببازیم. چه اگر تو در دلِ ما خانه بگزینی، تمام غمهای جهان سهل و آسان خواهد بود. چرا که تو تمام هستی هستی. و وقتی تو با مایی، فزرندانمان نیز در کنارمان هستند. بارالها، دل آرام گیرد به یاد تو. تو ما را یکّه و تنها مگذار!
خدایا، در این روز زیبا و سرنوشتساز برای زهرای عزیز، از تو میخواهم که در تمام زندگی یار و پشتیبان وی باشی. او جوان و نارس است، در عینِ حال معصوم و دوستداشتنی است. خدایا، یک لحظه او را تنها مگذار. به او توفیق بده که معرفت تو را در سینهی خود جای دهد. و جلوههای مادی چشم وی را پر نکند. به همسر او نیز گوهر معرفت عطا کن. و دست هر دو را بگیر. جوانان روزگار سختی را در پیش دارند. پریشانیهای اجتماعی ایمان آنها را هدف گرفته است. و نابسامانی اقتصادی معیشت آنها را تنگ کرده است. خدایا، در این روزگار سخت یار و مددکار آنان باش. و آنان را از نمازگزارن قرار بده. خدایا، از تو میخواهیم که به این وصلت دوام ابدی با سرخوشی و شادمانی و نیکبختی عطا کنی. بارالها، حاصل این وصلت را مبارک گردان و از اینان نسلی صالح و پیشوای پرهیزگاران فراهم آور که بندگی تو را بکنند و مایهی سعادت خود شوند. و حسنهی جاودانهای برای والدینشان باشند. خدایا، این دو را به تو میسپارم که إنَّکَ حمیدٌ مجید و فَعّالٌ لِما تُرید.
عباس آخوندی 14/4/1389