My only law
@LarShelterهوا داغ بود و از آسمون آتیش میبارید.
آسمونی که دیگه نه آبی بود و نه پر از اکسیژن و زندگی.
آسمون نارنجی رنگی که رو به قرمز میرفت و هماهنگی عجیبی داشت با دمایی که از بین رفتن تدریجی جو برای کرهی زمین و ساکنان بی دفاعش رقم زده بود.
هوا داغ بود و آلوده، اما علت سومی هم به سوختن چشم های نامجون دامن میزد.
غم.
غم زیاد. کشنده تر از هیدروژن و هلیوم داغی که از تنهی سنگین مشتری به هوای زمین تزریق میشد و اکسیژن اطرافش رو میبلعید. عناصر سمی... در عوضِ هوای نفس کشیدن مردم بازمانده روی این کرهی خاکیِ رو به افول. معاوضهی مرگ با زندگی.
اما هیچ غمی نمیتونست نامجون رو متوقف کنه.
نه تنها غم، که تقلاهای جیمین برای آزاد شدن، خراشیده شدن بازوها و ساق دستش با ناخن دستهایی که ناامیدانه تلاش میکردن مخالفت خودشون رو به نتیجه برسونن و حتی داد و بیداد و گریههای این پسر وحشتزده...
هیچکدوم نمیتونستن نامجون رو متوقف کنن.
زور جیمین بهش نمیرسید و این اولین بار بود که این موضوع براش مفید واقع میشد.
کمربند سیاه رنگ رو دور کمر جیمین محکم کرد و با چنگ انداختن جیمین به یقهی لباس آبی تیرهی پژوهشکدهی فضاییش که حالا فاقد اعتبار بود، لحظهای سگک کمربند از دستش در رفت، اما بعد با جدیت دستهای جیمین رو پس زد و با اخمی که پوششی روی بغض بزرگش بود، دومین و سومین کمربند رو به دور بدن پسری که از غم و ترس میلرزید محکم کرد و ضجه زدن و هقهق های بریده بریدهای که قلبش رو آزار میدادن رو نشنیده گرفت.
جیمین سرش رو با التماس به دو طرف تکون داد و خواهش کرد: نامـ... نامجون... التماس میکنم... این کارو با من نکن. نامجون به خاطر خدا یکم صبر کن...
و با دستهایی که از گریه و ضعف خسته شده بودن، مجدد به یقهی نامجون چنگ انداخت و با گریه نالید: من اونجا میمیرم نامجون... منو نفرست پیش آدمایی که هیچکدومشون مثل تو نیستن... توروخدا بذار بیام بیرون...
نامجون اما همچنان نگاهش رو از پسر مقابلش میدزدید.
مجددا دستهای دوده گرفته و لرزون پسر رو از یقهاش جدا کرد و اونا رو به سمت دستههای سفید رنگ صندلی مجهز برد و همزمان با بستن بندهای باریک اما محکم مخصوص به مچ دستهای جیمین، لبهای خشکش رو زبون زد و با صدایی که به وضوح میلرزید زمزمه کرد: مثل من نیستن... اما دوستت خواهند داشت...
و کار به اسارت کشیدن جیمین بین بندهای دور پا و دستهاش و همینطور کمربندهای ضخیم و سفید مخصوص سفرهای فضایی پرخطر به اتمام رسید.
با اضطراب به منظرهی بیرون از پنجرهی کوچیک اون فضاپیمای یک نفره نگاه سریعی انداخت و فهمید که باید عجله کنه.
گرانش شدید مشتری میتونست روی مسیر این فضاپیمای سبک و کوچیک تاثیر بذاره.
به سمت مانتیورهای متعدد پشت سر جیمین قدم برداشت تا برای طی کردن یک مسیر مشخص برنامهریزی مخصوصی به سیستم فضاپیما بده و با این کار جیمین دوباره به خودش اومد.
با تمام زوری که میدونست بی فایده اس برای خلاص شدن از اون صندلی مجهز لعنتی تقلا کرد و با گلویی که از داد و بیدادهای قبلیش میسوخت فریاد کشید: ولم کن لعنتی! نامجون عوضی! بهت میگم منو از شر این کوفتی خلاص کن میخوام باهات توی همین جهنم بمونم احمق! نامجون خواهش میکنم... التماست میکنم لعنتی...
و به هقهق افتاد.
و حاصل تمام التماسهاش، نامجونی بود که بعد از تنظیم سیستم، ماسک گاز القای خواب آلفا رو توی دست گرفت و با قدمهای عجول اما قاطعی به سمتش حرکت کرد و با دیدن این صحنه، قلبش از حرکت ایستاد.
نامجون روی صورتش خم شد و با حوصلهای که همیشه بین پژوهشگرهای فضا زبانزد بود، ماسک شفاف رو به طرف صورتش برد و حتی سر تکون دادنها و طفره رفتنهای جیمین هم مانع گذاشته شدن ماسک روی صورتش نشدن.
ماسکی که با نفسهای تند صاحبش بخار گرفت و سطح بیرونیش از اشک خیس شد.
چندباری پلک زد تا اشکهاش رو به عقب هل بده، درحالی که با نگاه عصبانی، غمگین و خیس جیمین نشونه رفته بود، دست جلو برد و همزمان با فشردن دکمهی آغاز تخلیهی گاز خواب آلفا، با دست آزادش موهای خاک گرفتهی پسر مقابلش رو نوازش کرد و با آرامش و برای صدمین بار توضیح داد: این تنها فضاپیمای باقیمونده اس... و فقط به اندازهی رسوندن یک نفر به پایگاه زحل اکسیژن زخیره داره جیمین. و اون یک نفر تویی. چون باید تو باشی. چون توی دنیایی که من زورم از تو بیشتر باشه... تو تنها کسی هستی که باید نجات پیدا کنی. این قانون منه.
پس زدن اشکهاش بیفایده بود.
اولین قطرهی اشک صورت خاک و دوده گرفتهاش رو خط انداخت.
به گاز سفید رنگ رقیقی که با نفس های تند پسر مهمون ریه و سلولهای خونیش میشد چشم دوخت و با لبهایی که از ترس و گریه میلرزیدن ادامه داد: تو تنها قانون منی و این قانونه که باید زنده بمونه. نه قانونگذار.
سرش رو جلو برد، بوسهی سبکی روی پیشونی مرطوب از عرق سردش گذاشت و عقب رفت.
جیمین حالا آروم تر نفس میکشید، اما هنوزم قادر نبود دست از گریه برداره.
با بیحالی سری به علامت مخالفت تکون داد و با چشمهایی که کم کم به خواب فرو میرفتن، بیصدا التماس کرد که تنها گذاشته نشه.
نامجون این التماس بیصدا رو شنید و مصممتر شد.
با لبخند کوچیکی عقب عقب رفت و همینطور که از فضای کوچیک فضاپیما خارج میشد، ساق دستش رو روی چشمهاش کشید و با رضایت زمزمه کرد: وقتی بیدار بشی... همه چی بهتره جیمین. بهت قول میدم...
و لبخند رضایتمند نامجون که با خیسی اشکهاش میدرخشید، آخرین تصویری بود که از عالم هوشیاری، توی آلبوم خاطرات جیمین از زمین قرار گرفت.
آخرین خاطرات... از نامجونی که روی زمین تنها موند تا تنها قانونش زنده بمونه.
و جیمین حرکت فضاپیما رو حس نکرد.
فضاپیمایی که به طور خودکار به عمق آسمون قرمز رنگ پرتاب شد و فقط نفس های یک نفر رو تأمین میکرد.
نفسهای مهمترین فرد زندگی کسی که حالا روی زمین تنها بود. زمینی که فقط چند ثانیه تا بلعیده شدن مابین گاز داغ و هستهی مذاب هیولایی قرار داشت که رنگهای سرخ و قهوهای نفرین شدهاش، تمام آسمون زمین رو در بر گرفته بود.
رو به آسمون چرخوند و خیره به صحنهی هولناک اما به طرز غیر قابل باوری باشکوه مقابلش، فرستندهی صوتی مشکی رنگ رو بالا گرفت و صحبت کرد.
و صداش با خشخش آرومی که لحظه به لحظه بیشتر میشد، توی محیط آروم و ساکن فضاپیمایی پخش شد که تنها مسافرش، توی سردترین خواب دنیا، توی بیحس ترین رویای نداشتهی ممکن و مابین ستارهها غرق بود.
پیامی چند ثانیهای و ناتموم... از سمت یک قانونگذار: روی زمین میمیرم و توی همین خاک فرو میرم جیمین...
توی همین خاک دفن میشم و تبدیل به گل نرگسی میشم که به معشوقهی آیندهات هدیه میکنی. اون موقع... یه دل سیر تماشات میکنم. حتی اگه این پایان زمین باشه.
اندازهی کل روزایی که ندیدیم دوستت دا...