My Blue

My Blue




قبل از خوندن وانشات، لطفا این متن رو مطالعه کنید:


تموم موضوعات و اتفاقات این نوشته، صرفا ساخته‌ی ذهن نویسنده ست و ممکنه حتی بعضی‌هاشون دور از امکان به نظر برسن، اگر که با چنین ژانری راحت نیستین یا دوست ندارین.


جه‌بوم این نوشته، یه نیمه انسان/نیمه‌ربات هستش. احساسات یک انسان رو داره، و فقط وقتی نیمه‌ی ربات درونش بهش غلبه می‌کنه از درک احساسات دور میشه. کمتر از نصف صورتش که شامل گونه، یک‌چشم و ابرو و نیمه‌ی پیشونی‌اش میشه، بعلاوه یک دست و کتفش فلزی هستن.


انعکاس ژنی، یعنی توانایی چند برابر شدن عمرشون با استفاده از دستکاری ژنتیکی، این‌که چند بار این انعکاس اتفاق بیفته دست خودشونه‌


تو این نوشته تغییرات ژنتیکی عجیب و غیرممکن، دورگه‌های ربات‌انسان و توانایی ایجاد تغییرات اساسی توی ظاهر از طریق ژن، ممکنه.


کلارا یه سیستم کاملا هوشمنده که مثل یه موجود زنده و نگهبان خونه و گاها افرادشه. خاموش یا روشن بودنش دست خود اعضای خونه ست.


تو زمانی که زندگی می‌کنن، اسم فامیل بچه ترکیبی از فامیلیِ هر دو والدش هست و هر دو یک حق یکسان رو بچه دارن. مگر خودشون توافق کنن که فامیلی یکی‌شون رو بچه باشه، مثل فامیلی‌ جی‌جی.


ربات‌ها در این نوشته انواع مختلفی دارن. ولی بعضا می‌تونن کاملا ساختار بدنی‌ای مثل انسان داشته باشن و حتی احساساتی مشابه. ساخت‌شون هزینه‌ی زیادی داره ولی غیرممکن نیست.


****


سال ۴۰۰۰ میلادی


سال‌ها از زمانی که تقسیم‌بندی انسان‌ها به کشور و ملیت ختم می‌شد، می‌گذره‌. حالا، نهایتا بزرگ‌ترین درگیری خانواده‌ها اینه که بچه‌شون توی کدوم سیاره متولد بشه؟

مدت‌هاست که انسان تونسته خونه‌های شناور روی گاز و لباس‌های مخصوص این شرایط جوی رو بسازه.

بهرحال هرچقدر هم بشر پیشرفت کنه، باز این پول و قدرته که حکم‌فرمایی جهان رو به عهده داره؛ پس فقط کسانی که قدرت‌های بالایی در سازمان مربوط به ساخت فضاپیماهای پیشرفته و اداره‌ی سیارات داشتن، می‌تونستن توی سیارات گازی خونه داشته باشن، چون این خونه‌ها فقط برای تعطیلات کوتاه مناسب بودن و نه برای زندگی دائم.

ژنرال لیم، دورگه‌ی ربات‌انسان، زاده‌شده از مادری انسان و اهل عطارد، و پدری با وجود فلزی که اختراع خود مادرش و بر اساس معیارهاش بود؛ خانواده‌ای که با وجود قدرت و ثروتش، زمین رو برای زیستن انتخاب کردن.

"خوش آمدید. دمای خانه مطبوع. سطح هوشیاری، متناسب. نیاز جسمی؛ غذا. نیاز روحی؛ ژنرال در سطح بالایی از روحیه و قدرت قرار دارند."

"کافیه کلارا! "

صدای بم مرد سی و شش ساله، توی خونه پیچید و بلافاصله نگاهش رو توی خونه چرخوند.

"جینیونگا؟ کجایی؟"

"پارک‌ جینیونگ؛ انسانِ خالص. همسرِ ژنرال لیم و مدافع گیاهانِ بومی کره‌ی زمین. سن؛ بیست و هفت. دارای ژن معکوس. موهای نیمه‌بلند، مشکی رنگ و فرزند ژنرال بالارتبه‌ی سازمان ارتباطات بین سیاره‌ای، پار.."

"کلارا لطفا؟ خودم همسرم رو می‌شناسم! فقط بهم بگو الان کجاست؟"

"ژنرال، همسرتون قبل از رفتن به من هیچ اطلاعاتی ندادند. فقط یک ویس برای شما به جا گذاشتند."

جه‌بوم سکوت کرد و کلارا به صورت خودکار، صدای جینیونگ رو پخش کرد.

"جه‌بوما... توی شرق آسیایِ قدیم یه سری شواهد پیدا شده. اگه بتونیم چیزای بیشتری پیدا کنیم، می‌تونیم بخشی از گیاهان نابودشده رو برگردونیم. استراحت کن، غذات رو بخور و مراقبِ دوری هم باش."

" اوضاع حال روحی ژنرال، بعد از شنیدن صدای مهندس پنجاه درصد ارتقا پیدا کرد. تغییر حالت عضلات صورت‌شون خبر یک لبخند میده. تپش قلب‌شون تغییر پیدا کرده و چشم انسانی‌شون برق می‌زنه. این حالات در سیستم با اسم عشق ثبت شده؛ تبریک میگم ژنرال، شما عاشق شدین!"

جه‌بوم بی‌حالت به روبه‌رو نگاه کرد.‌ هر روز زمانی که به جینیونگ نگاه می‌کرد، کلارا خبر عاشق شدنش رو بهش می‌داد. متاسفانه یادش رفته بود توی سیستم کلارا قابلیت تنظیم سکوت و پخش صدا در مواقع اضطراری رو ثبت کنه.

"کلارا؟ پسرم کجاست؟"

کلارا بلافاصله توضیح داد.

" ایم‌پارک دوری! انسان با حالات کمی از سیستم پیچیده‌ی ژنرال لیم. دستکاری‌های ژنی؛ رنگ چشم و انعکاس ژن. درحال ادامه دادن راه ژنرال از سن کم. درحال حاضر پیش فرمانده پارک بزرگ هستن."

جه‌بوم لبخند زد و سر تکون داد.

"من میرم پیش همسرم. بعد از اومدن دوری، باهاش تمرین آشپزی کن تا ما برگردیم."

"چشم ژنرال، مراقب خودتون باشین."

جه‌بوم از خونه بیرون زد. وارد پارکینگ شد و بعد از انتخاب ماشینش که آخرین مدل اون برند بود، اون رو از پارکینگ خارج و با فراز تدریجی، وارد آسمون کره‌ی زمین کرد.


جه‌بوم حقیقتا رفت و آمد با اتومبیل‌های زمینرو رو ترجیح می‌داد. آسمون همیشه ترافیک سنگینی داشت و باید ساعت‌ها متتظر می‌موند تا بتونه از منطقه خارج بشه‌. می‌تونست وارد جو‌های بالاتر بشه ولی نمی‌خواست از مقامش در راستای چنین اهدافی استفاده کنه‌.

بعد از خلاصی از ترافیک سنگین آسمون‌پیماها، از منطقه خارج شد و تونست سرعتش رو بالا ببره. همسر مهربونش سال‌ها بود که راجع به حیوانات و گیاهان منقرض‌شده‌ی کره‌ی زمین تحقیق می‌کرد.

این‌طور شاید می‌تونست به سیاراتی که وضع خوبی نداشتن توی کشت مزارع کمک کنه. انسان‌ها تونستن به فضا سفر کنن، اون‌جا خونه بسازن، آمیزش انسان و ربات رو ممکن کنن و زندگی‌هایی بدون نیاز به سوخت فسیلی بسازن و بعد از تموم این پیشرفت‌ها، همچنان بی‌عدالتی و ظلم رو به نسل‌های بعد ارث بدن.

"جینیونگا؟ کجایی؟ سیستمم نمی‌تونه بوی بدنت رو پیدا کنه."

با رسیدن به بخشی که باید، جه‌بوم پرسید و بلافاصله ناله‌ای دریافت کرد.

"جه‌بوما... بیا سمت جنگل‌های سوخته. من... زخمی شدم."

با شنیدن حرف جینیونگ، چشم‌ راست جه‌بوم که بخاطر دورگه بودن آهنین بود و حالت چشم یه ربات رو داشت، روشن شد و برق آبی رنگی فضا رو برای چند ثانیه روشن کرد. همسرش زخمی شده بود... روی بی‌رحم و بدون احساس جه‌بوم، داشت به خوی انسانی‌اش مقابله می‌کرد.

با رها کردن آسمان‌پیماش و با گذاشتن دست راستش رو قلبش، زانو زد و با وجود درد وحشتناکی که متحمل می‌شد، تونست رشد دو بال فلزی‌اش رو حس کنه.

اون‌ زیاد از توانایی‌های فراانسانیش استفاده نمی‌کرد، چون این براش درد زیادی رو به همراه داشت؛ ولی الان بحث همسرش در میون بود!

با فشار محکمی به سطح زیر پاش، بدنش رو بالا کشید و چشماش رو ریز کرد‌. نیمه‌ی ربات صورتش با استفاده‌ از چشمش، درحال پردازش مکان دقیق جینیونگ بودن.

"بوی خون ترکیب شده با بوی شکلات... درد... بوی درد و ترس.."

بوی شکلات، بویی که خانواده‌ی جینیونگ قبل از تولدش با کمی شیطنت ژنتیکی تونستن بهش بدن.

توانایی شنیدن بوی احساسات، ویژگی‌ای که فقط دورگه‌های ربات‌انسان دارا بودنش، چون ترکیب توانایی‌های این دو نژاد می‌تونستن این کار رو کنن.

با رسیدن به اون مکان، پایین اومد و روی یه زانو ایستاد. بال‌هاش جمع شدن و چشمش برای چند لحظه، برق شدیدی رو منعکس کرد. جینیونگ نمی‌دونست روی دردش تمرکز کنه، یا جذابیت بی‌بدیل همسرش؟

"جینیونگ... چه اتفاقی افتاده؟"

جه‌بوم بعد از سر پا ایستادن و دیدن خون پاش، با وحشت گفت و دوید سمتش. جینیونگ صورتش رو با درد جمع کرد و جابه‌جا شد.

"جه‌بوم... کمک کن بلند بشم. باید بریم. اطلاعات خوبی به دست آوردم‌، باید هرچه سریع‌تر با پروفسور صحبت کن..."

"دارم میگم چه بلایی سرت اومده؟"

با فریادی که زد، جینیونگ متعجب نگاهش کرد. تقریبا نیمی از صورت جه‌بوم مثل ربات‌ها، فلزی بود و یک دست و بخشی از شونه‌ی همون دست هم همین وضعیت رو داشت.

جینیونگ با دیدن روشن شدن نور انرژی چشمش که آبی رنگ بود، بزاقش رو قورت داد و بدن دردمندش رو عقب کشید. ربات‌ها احساس داشتن، ولی جه‌بوم در ازای به ارث بردن قدرت پدرش، نتونسته بود بخشی از احساسات کالبد آهنینش رو ازش بگیره.

"م... من... فق... فقط.."

حرف جینیونگ با صدای غرشی از پشت سر جه‌بوم، نصفه موند. تشخیص این‌که این موجود عامل زخمی شدن همسرشه سخت نبود.

پاهاش منقبض شدن و خواست به سمتش حرکت کنه که جینیونگ متوقفش کرد.

"نه... لطفا جه‌بوم... تموم نمونه‌های زنده‌ی این موجود قبل از انقلاب بین سیاره‌ای منقرض شدن. زنده بودن اون یه معجزه‌ست. نباید بهش آسیب بزنی‌."

"ولی اون به تو آسیب زده!"

"مهم نیست. نباید بهش صدمه بزنی. تقصیر من بود که تو محل زندگیش سرک کشیدم. ببینش، اون کاری باهامون نداره تا وقتی اذیتش نکنیم."

جه‌بوم به طرفش برگشت. آروم بود و این نشون می‌داد که حالا، جه‌بومِ خودشه که روبه‌روش ایستاده.

جلو رفت، از کمرش گرفت و با احتیاط بلندش کرد‌. زخم پاش سطحی ولی بزرگ بود.

جینیونگ لبخندی به چهره‌ی نگرانش زد. دستش رو بالا برد و موهاش رو از صورتش کنار زد. حتی موهای سرش به خاطر هویتش دو رنگ بودن‌؛ نقره‌ای و آبی.

"خوبم... این زخم مقابل اطلاعاتی که به دست آوردم چیز مهمی نیست."

"دفعه‌ی بعد بدون من همچین جاهایی نمیای! "

"چشم‌ عزیزم."

جه‌بوم در جواب، سرش رو جلو برد و لب‌های همسرش رو به نرمی بوسید. جینیونگ سرش رو به سینه‌اش تکیه داد و چشماش رو بست.

"هفته‌ی دیگه یه پرواز به عطارد دارم. تا یه ماه کارم طول می‌کشه."

جینیونگ با غصه نگاهش کرد.

"تو اون پایگاه کوفتی کسی جز تو وجود نداره؟ "

"جینیونگ.."

" می‌دونی چند وقته بدون استراحت داری کار می‌کنی؟ دارم شک می‌کنم که نکنه تو هم تو سیارات دیگه زن و بچه داری و می‌خوای ازم مخفیش کنی."

جه‌بوم تک‌خنده‌ای کرد و بدنش رو فشرد.

"شیرینم... می‌دونی که تو و دوری همه چیز من هستین."

جینیونگ با یادآوری چیزی، با ترس نگاهش کرد.

"جه‌بوم.. هفته‌ی بعد یه شهاب سنگ قراره از مرز سیارات درونی رد بشه."

"نگران نباش. پیشرفته‌ترین فضاپیما در اختیار ماست برای این ماموریت."

جینیونگ توی بغلش بلند شد که پاش تیر کشید. آخ بلندی گفت و با بی‌حالی، دوباره به سینه‌اش لم داد.

"انقدر تکون نخور! اگه بلایی سر همسرم بیاد تنبیهت می‌کنم."

جه‌بوم با شوخ‌طبعی گفت ولی جینیونگ با ترس بازوش رو گرفت.

"جه‌بوم... نرو... لطفا... من... من از نگرانی می‌میرم تا تو برسی عطارد."

جه‌بوم با رسیدن به آسمون‌پیماش، پاهاش رو روی زمین گذاشت و قبل از سوار شدن، لب‌هاش روی پیشونی همسرش نشستن و عمیق بوسیدنش.

"کسی که تونسته قلب یه نیمه ربات رو به تپیدن واسه خودش وادار کنه، نباید انقدر ضعف نشون بده از خودش. تو قلب من رو گرم کردی و اون بدون اذن تو، قرار نیست از تپش بایسته."

جینیونگ فقط با ناامیدی نگاهش کرد و سعی کرد بغضش رو قورت بده. این‌که همسرش یه ژنرال بالارتبه بود فقط از دور قشنگ به نظر می‌رسید، جینیونگ هر بار از استرس عملیات‌های خطرناکش دیوونه می‌شد و کاری از دستش برنمی‌اومد.


****


روش‌های درمانی پیشرفته، موفق به طولانی‌تر کردن عمر انسان‌ها شدن. از همین رو جمعیت کره‌‌ی زمین روز به روز بیشتر شد و درنهایت انسان‌ها تصمیم به مهاجرت به باقی سیارات گرفتن.

زخم پای جینیونگ با داروها و مراقبت مناسب، بعد از چند روز بهتر بود. سطح کمی ازش باقی مونده و راه رفتن حالا براش راحت‌تر بود.

جه‌بوم آماده‌ی رفتن، به چشم‌های براق و پر از اشک همسرش خیره شد و لبخند مهربونی زد.

"گریه چرا؟ مگه اولین بارمه؟ من هر جایی برم، دوباره برمی‌گردم پیش شکلات کوچولوی خودم."

جه‌بوم به جای هر حرف دیگه‌ای، جلو رفت و بدنش رو بغل گرفت، موهاش رو بوسید و محکم فشردش. به خاطر نیمه‌ی آهنینش، زورش چند برابر جینیونگ بود.

بدنش رو بین دستاش بالا کشید و جینیونگ بلافاصله پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.

"غصه نخور عزیزم. دلم نمی‌خواد وقتی تو این‌طور ناراحتی کره‌ی زمین رو ترک کنم. لبخندت رو به نیمه‌رباتِ عاشقت نمیدی؟"

جینیونگ گردنش رو محکم چسبید و غر زد.

" این آخرین باره... با پدرم صحبت می‌کنم تا دیگه تو چنین شرایطی به تو ماموریت ندن."

"چشم شیرینم. خودمم با فرمانده صحبت می‌کنم تا دیگه عملیاتی ندن که این‌طوری شکلات کوچولوی من رو نگران کنه."

جینیونگ بدنش رو ازش فاصله داد. از بغلش پایین پرید و دستش رو پشت گردنش برد، موهاش رو کنار زد و گردنبندش رو باز کرد.

مقابل نگاه کنجکاو جه‌بوم، دستش رو جلو برد، دست آهنیِ جه‌بوم رو چسبید و بعد از دو دور پیچوندن زنجیر گردنبند، اون رو دور مچش بست.

" خودت می‌دونی... این گردنبند، تنها چیزیه که از گذشته و اجدادم مونده. چیزی که عطش من برای تحقیق راجع به گذشته رو روشن کرد. با خودت ببرش؛ هر بار که نگاهت بهش افتاد، به یاد بیار به خاطر من هم که شده باید از خودت محافظت کنی."

جه‌بوم کمرش رو چسبید، جلو کشید و موهاش رو بو کرد.

"تموم فکر و قلب من همیشه پیش توعه، بدون نیاز به یه نشونه یا همچین چیزی. مواظب خودت و دوری باش. اگه دوباره زخمی ببینمت، اهمیتی نمیدم کسی که مقابلمه چیه یا کیه، اونی که بهت آسیب زده رو نابود می‌کنم."

جینیونگ فقط بهش لبخند زد. جه‌بوم ازش جدا شد، به سمت دوری که خوابش برده بود رفت و خم شد تا گونه‌هاش رو ببوسه.

موهای آبی‌مشکیش رو که ترکیبی از خودش و جینیونگ بود کنار زد، صورتش رو بوسید و برای چند ثانیه‌ بهش خیره موند.

"کلارا! هر تغییر منفی‌ای تو جسم و روحیه‌ی خانواده‌ام رو بهم گزارش بده."

"ثبت شد ژنرال."

جه‌بوم سر تکون داد. برای آخرین بار، دست جینیونگ رو گرفت، پشتش رو بوسید و ازش فاصله گرفت.


****


"جدیدترین فضاپیمای ساخت سازمان! مقاوم مقابل دما و سرعتی بالاتر از هر فصاپیمای دیگه. نگران چیزی نباشید و روی کمک به مردم عطارد تمرکز کنید. برای جلوگیری از فاجعه‌ی آتش‌فشان از تمامی سیارات درخواست کمک کردیم. هدف ما بهبودبخشیِ منظومه‌ست! "

جه‌بوم و تیمی شامل ده نفر از مهم‌ترین مقامات و تعداد کثیری از قدرتمندترین ربات‌ها و دستگاه‌هایی که بتونن اوضاع رو بفهمن و کنترل کنن.

علامت نظامی منظومه رو به نشانه‌ی احترام انجام دادن و با فرود فضاپیمای غول پیکر مقابل پاهاشون، یکی یکی وارد شدن.

جه‌بوم آخرین نگاهش رو به فضای سازمان انداخت و بعد از یه نفس عمیق، وارد فضاپیما شد.

پشت سیستم نشست و بعد از اطمینان از ورود همه و امنیت درها، میکروفون و شنود رو گذاشت. دکمه‌ی قرمز رنگ رو زد تا بفهمه که کسی اطراف فضاپیما هست یا نه؟

با اطمینان پیدا کردن از نبود شخص یا شی‌ای، نفس عمیقی کشید و با صدای بلندی به حرف اومد.

"فضاپیمای کد 0098927_L، اوضاع محیط مطلوب برای فراز. اطلاعات جو رو می‌خوام."

ربات نصب روی سیستم، بلافاصله صفحه‌ای سرمه‌ای رنگ با نوشته‌های سفید حاوی اوضاع جو رو بهش نشون داد. جه‌بوم سر تکون داد و بعد از زدن چند دکمه و کشیدن یه اهرم، فضاپیما به سمت بالا حرکت کرد.

"دما، ترافیک، اوضاع جوی و فضا کاملا مناسب ادامه‌ی صعود. سیستم منتظر دستور بعدی ژنرال."

ستوان بقل دستش، بعد از سر تکون دادن جه‌بوم اهرم سمت خودش رو با قدرت کشید و فضاپیما بعد از گذشت چند دقیقه، کاملا از جو زمین خارج شد.

" لایه‌ی محافظتی رو فعال کنید. در صورت وجود فضاپیمای عملیاتیِ دیگه‌ای، گزارشش رو به ما بدین."

"ثبت شد ژنرال."

دوباره سر تکون داد. روی نقشه‌ی هوشمند روبه‌روش، مسیر درست و دقیق عطارد رو بالا آورد و با قدرت اهرم رو چرخوند و فضاپیما با سرعت بالایی به حرکت دراومد.


سفینه‌شون سرعت فوق‌العاده‌ای داشت. جه‌بوم با خیالی که راحت شده بود، اختیارش رو به عهده گرفت.

همه چیز آروم بود. استحکام و سرعت خوب سفینه، قسمت درونی‌اش آروم و مطمئن بود. از همه مهم‌تر، سیستم اطلاع‌رسانی بشدت قدرتمندی داشت.

با سرعتی که می‌دید، مدت زمان سفرشون قرار نبود زیاد باشه. از این بابت خوشحال بود، چون می‌خواست به محض رسیدن با جینیونگ ارتباط بگیره و از نگرانی خارجش کنه.

با قرمز شدن نقشه‌ی روبه‌روش، چشماش ریز شدن. فقط چند ثانیه طول کشید تا صدای هشدار امنیت فضاپیما بالا بره و سیستم اخطار بده‌.

" اخطار... اخطار... فضاپیما در خطر اثابت شهاب‌سنگ.. اخطار!... اخطار!.."

چشماش گرد شدن. با عجله بلند شد و به سمت همکارش چرخید.

"مایک بشین پشت اهرم."

مایک اطاعت کرد و یکی دیگه از هم‌تیمی‌هاش روی قسمت خاصی از بدنه، فضای کلی‌ای از جو اطراف‌شون رو بالا آورد.

"شهاب‌سنگ با سرعت بالایی درحال حرکت به سمت ماست. زمان برای جابه‌جا کردن فضاپیما، فقط ده ثانیه. سرعت شهاب‌سنگ بالا و شتابش بیشتر از شتاب فضاپیما. امکان اثابت، صد در..."

صدای سیستم هوشمند با برخورد جسم بزرگی به فضاپیما قطع شد. اطلاعات سیستم محو شدن و فقط نور قرمز رنگی فضا رو روشن کرد.

فضاپیما نباید سوراخ می‌شد، هیچ‌کدوم‌شون این طوری زنده نمی‌موندن!

جه‌بوم خودش رو به اهرم رسوند. اون رو به سمت پایین کشید و دکمه‌ی ارتباط با پایگاه رو زد.

"فرمانده... فضاپیما با شهاب برخورد کرده، درخواست کمک فوری داریم. فرمان..."

حرفش نصفه موند‌؛ چون شهاب ضربه‌ی محکم دیگه‌ای به فضاپیما وارد کرد و باعث پرتاب جسم غول‌پیکرش شد. بدن جه‌بوم پرتاب شد و به شدت روی زمین فرود اومد.

چشم رباتیش برق آبی رنگی زد و به زنجیر ظریف دور مچ دستش خیره شد. همسرش، بچه‌اش، آشنایی‌شون و همه چیز داشت از حافظه‌ی پنهانش رد می‌شد.

سفینه درحال سقوط بود. فضای درونی فضاپیما ساکت بود و تنها نور کوچیک و آبی رنگ چشم ژنرالِ نیمه‌ربات بود که خیره به گردنبند دور مچش، روشن مونده بود.


****


از نوجوونی و بعد از آشنایی با جه‌بوم، از پدرش مجوز گرفته بود تا بتونه توی پایگاه رفت و آمد کنه. سخت بود، ولی شد و حالا این‌جا قرار داشت.

همهمه‌ی ایجادشده توی‌ پایگاه، به قلب جینیونگ چنگ زد. فقط اومد تا با پدرش صحبت کنه ولی انگار چیزی درست نبود...؟!

"شهاب‌سنگ کاملا در مسیر فضاپیماست فرمانده. اعضا در خطرن، دستور چیه؟"

با چیزی که شنید، زانوهاش شل شدن و هنوز هضمش نکرده بود که صدای بلندی تو پایگاه پیچید و تک تک صفحات هوشمند، روی حالت هشدار قرار گرفتن.

بغض ناشی از ترسی که آروم و بی‌صدا داشت گلوش رو خفه می‌کرد، با شنیدن صدای آشنای همسرش بی‌صدا ترکید.

"فرمانده... فضاپیما با شهاب برخورد کرده، درخواست کمک فوری داریم. فرمان..."

اون صدای جه‌بوم بود. جه‌بومِ خودش! ولی چی داشت می‌گفت؟

بزاقش رو قورت داد و با ترس دنبال پدرش گشت.‌

"پایگاه در حالت آماده‌باش! ارتباط ما با ژنرال و تیم‌شون قطع شده. ترتیب چینش نیروی کمکی!"

ژنرال؟ منظورشون جه‌بوم بود... ارتباط‌شون قطع شده بود؟ امکان نداشت که جه‌بوم بهوش باشه و کاری نکنه... پس..

نگاهش گیج بود و حس می‌کرد حالت تهوع داره بهش غالب میشه. چنگی به لباسش زد و با چشمای خیسش، فضا رو یک دور کامل رصد کرد.

روی زانوهاش فرود اومد و چشماش به یه نقطه ثابت شدن. حس می‌کرد جونی توی پاهاش نداره. امیدوار بود که این یه رویا باشه، یه خواب و حتی شوخی احمقانه‌ی همسرش.

"برخورد دوم، فضاپیما سقوط کرده. اگه زودتر حرکت نکنیم یه فاجعه رخ میده."

فاجعه؟ این فاجعه نبود؟ جون همسرش واسشون بازی بود؟ راجع به چی حرف می‌زدن؟ فاجعه رخ داده بود، جه‌بوم توی اون فصاپیمای کوفتی بود و چه فاجعه‌ای بزرگ‌تر از این؟

"مهندس پارک... شما این‌جا چی‌کار می‌کنین؟"

یکی از دوستان جه‌بوم بود که شناختش. جینیونگ با گنگی نگاهش می‌کرد.

"جه... جه‌بوم.. اون.."

مرد مقابلش لب گزید و کمکش کرد تا بلند بشه.

"ما یه گروه رو واسه کمک فرستادیم. نگران نباشین، امیدواریم که ژنرال و هم‌تیمی‌هاش سلامت باشن."

"فقط امید دارین؟ همسر من رو فرستادین به کام مرگ و الان... فقط امید دارین؟"

جونی واسه حرف زدن نداشت. مرد جوون مقابلش، با شرمندگی نگاهش کرد و جینیونگ هق زد. چه بلایی داشت سرش می‌اومد؟!

وقتی پایگاه تو حالت آماده‌باش قرار می‌گرفت، همه‌‌ی افراد اون‌جا باهم ارتباط داشتن و الان هم همین بود. پس یکی از اعضای تیم نجات، صحبت کرد و صداش تو سالن پیچید.

"متاسفم فرمانده... ولی... دو نفر از اعضای تیم رو از دست دادیم."


چشماش گرد شدن و با ترس به مرد کنار دستش خیره شد. ژنرال جوون، لب گزید ولی قبل از این‌که حتی بتونه چیزی بگه، جینیونگ مثل باد از کنارش رد شد.

ژنرال که پیتر نام داشت، دنبالش دوید. جینیونگ خانمی رو که داشت با سفینه‌ی جه‌بوم ارتباط برقرار می‌کرد رو کنار زد و بی‌اهمیت به نگاه متعجبش، شنود و میکروفون رو برداشت و روی سرش تنظیم کرد.

"جه‌بوما؟"

صدای نرم پسر توی فضای سفینه پیچید. تیم نجات بی‌خبر از اتفاقی که افتاده، لحظه‌ای مکث کردن.

"جه‌بوم؟ تو جواب من رو میدی مگه نه؟ تو... تو نمی‌تونی جینیونگت رو رها کنی."

پیتر با دست اشاره کرد که کسی مزاحمش نشه، فقط خودش نزدیک بهش ایستاد تا با دکمه‌ها و لوازم اطرافش، کار خطرناکی نکنه.

"قرار بود از خودت مراقبت کنی. از جه‌بومِ جینیونگ... تو دیگه مال خودت نیستی ژنرال، تو سهم منی... جه‌بومیِ دوست‌داشتنی من! "

گریه نمی‌ذاشت خوب حرف بزنه، ولی اون با سرسختی ادامه داد.

"جه‌بوم.. تو سالم برمی‌گردی! این یه دستوره! من پسر مافوقتم! می‌تونم بگم پدرم تنبیهت کنه. تو... باید سلامت برگردی این‌جا ژنرال، چون همسر و بچه‌ات بدون تو حتی نمی‌تونن نفس بکشن."

بعد از قطع شدن صداش توی سفینه، مقابل چشم تیم نجات، همون نور آبی رنگ برای لحظه‌ای تمام منافذ دست فلزی جه‌بوم رو روشن کرد و بعد از فشرده شدن پلاک گردنبند توی مشتش، نور دست و چشمش، هم‌زمان باهم خاموش شدن.

پیتر با کسب اجازه از پدرش، جینیونگ رو با یه ضربه بیهوش کرد. آشفتگی و بهم ریختگی پسرک اجازه نمی‌داد که به درستی روی عملیات نجات تمرکز کنن.


****


با سر و صدایی که شنید، چشماش رو باز کرد و نگاهش رو تو اتاق چرخوند. این‌جا کجا بود؟

دستش رو ستون کرد، نشست و کمی فکر کرد تا یادش بی‌افته چه اتفاقی افتاده.

"تیم نجات رسیدن، نمی‌خوای بری پیش‌شون؟"

صدای پدرش بود. جینیونگ نگاهش کرد و با یادآوری اتفاقی که قبل از بیهوش شدنش افتاده بود، با وحشت از جا پرید.

"جه‌بوم... او... اون.."

نتونست ادامه بده. گریه‌اش گرفت و سینه‌اش رو چنگ زد.

" اگه بلایی سرش بیاد هیچ‌وقت نمی‌بخشمت پدر‌."

فریاد زد و بیرون دوید. پدرش هم‌ پشت سرش بیرون رفت.

چندتا از ربات‌ها داغون شده بودن. فضاپیما کاملا غیرقابل استفاده شده و چندین پزشک اون‌جا حضور داشتن تا قبل از هر اتفاقی و دیر شدنش، کاری انجام بدن.

با نگاهش دنبال جه‌بوم گشت و با دیدن دست آهنی‌ای که از زیر فضای احیاکننده بیرون مونده بود، گریه‌اش بالا گرفت و به سمتش رفت.

صورتش خراش داشت. بالاتنه‌اش برهنه بود و رنگ پوستش روشن‌تر از هر وقتی.

"زنده‌ست درسته؟ بگو... بگو که هنوز نفس می‌کشه."

با گریه سر دکتری که اون‌جا بود فریاد زد. دکتر با درماندگی به پدرش‌خیره شد و لب گزید. جه‌بوم زنده بود، ولی اوضاع بهوش اومدنش نامشخص!

جینیونگ خم شد، بدن جه‌بوم رو بالا کشید، سرش رو به سینه‌ی خودش‌فشرد و چندین بار پشت سر هم موهای دو رنگش رو بوسید.

"بیدار شو عزیزم. چشمات رو باز کن جه‌بوما... ببین! من این‌جام! "

جوابی نشنید و با حالت هیستریکی بدنش رو تکون داد.

"مگه نگفتی قلبت بدون اجازه‌ی من نمی‌میره؟ بیدار شو.... من بدون تو نابود میشم... جه‌بوم... نگاهم کن.."

جمله‌ی آخر رو فریاد زد و با خشونت یقه‌ی دکتر رو چسبید.

"چرا بهوش نمیاد؟ پس تو به چه دردی می‌خوری؟ می‌دونی قدرت نابود کردن خودت و همه کَست رو دارم؟ بجنب! جه‌بوم باید بهوش بیاد! همین الان!"

پدرش با غصه از دیدن حالاتش، از پشت بغلش کرد تا مهارش کنه.

"پسرم... شدت ضربه‌ای که به فضاپیما وارد شده زیاد بوده... زمان می‌خواد تا بیدار بشن."

جینیونگ هولش داد اون‌ور و با گریه و زمزمه‌وار به حرف اومد.

"فقط منفعت خودت و سازمان کوفتی‌ات واست مهم بود نه؟ همسر من... جه‌بومِ من... فقط واست مهم بود زودتر واسه عطارد کمک بفرستی تا از بالا دستیات پاداش بگیری؟ چی دادن بهت؟ پول؟ قدرت بیشتر؟ چی دادن که بدون در نظر گرفتن هر چیزی، جه‌بوم من رو فرستادی بره؟"

منتظر جواب نموند. برگشت سمت جه‌بوم و صورتش رو قاب کرد. پیشونیش رو به پیشونی نیمه‌ربات چسبوند و لب‌هاش رو بوسید. چندین بار، پشت هم و بی‌وقفه بوسیدش و حرف زد.

"بیدار شو... چشمات رو باز کن... تو باید بلند شی بوما... ما هنوز خیلی کار داریم باهم. مگه قرار نبود باهام بیای تا تنها نباشم و دوباره آسیب نبینم؟ اگه این بار زخمی بشم و تو نباشی کمکم کنی چی؟ هوم؟ بیدار شو عزیزدلم... دوری دلش واست تنگ شده. جه‌بوم... منم... جینیونگ.. دارم التماست می‌کنم... تو نمی‌تونی دست رد به سینه‌ام بزنی! حقش رو نداری.."


با نشنیدن جوابی، ازش جدا شد و فریاد زد. بلند و از ته قلب. حس کرد که گلوش آسیب دید ولی مگه مهم بود؟

زانو زد و صورتش رو تو دستش گرفت. هق می‌زد و با چنگ زدن سینه‌اش، گریه می‌کرد. جه‌بوم نمی‌تونست رهاش کنه... پس جینیونگ چی؟ قلبش.. عشق‌شون...

نمی‌دونست چند دقیقه‌ست داره گریه می‌کنه و ضجه می‌زنه. پدرش با پشیمونی نگاهش می‌کرد و جینیونگ با امیدواری و اشک‌هایی که دیدش رو تار کرده بودن، به دست جه‌بوم خیره بود تا حرکتی ازش ببینه.

"مهندس پارک...‌ این... ژنرال... ژنرال دارن بهوش میان."

با شنیدنش،‌ مبهوت به دکتر نگاه کرد و پلک زد، داشت اذیتش می‌کرد؟

"ژنرال؟ چیزی می‌بینین؟"

حس کرد یه جون تازه بهش بخشیده شده. با هول از جا بلند شد و به صورت نیمه‌جون جه‌بوم خیره شد. حق با دکتر بود، جه‌بوم داشت بیدار می‌شد.

نور آبی رنگی از چشم راستش می‌تابید. جینیونگ با امیدواری دستش رو روی سینه‌ی سمت راستش گذاشت و بلافاصله اون قسمت هم آبی رنگ شد. لایه‌ی آهنی نمی‌ذاشت درست نور برسه ولی هاله‌ی کم‌رنگی ازش مشخص بود. به خاطر وجود انسانی‌اش، انرژی احیاکننده‌اش سمت راست بدنش قرار داشت.

لب‌هاش از هم فاصله گرفتن و سرفه‌ی خشکی کرد. جینیونگ با دیدنش شدیدتر گریه و صورتش رو نوازش کرد.

"جه‌بوم؟ عزیزم؟ صدام رو می‌شنوی؟ بوما... جینیونگم... می‌شنوی؟"

نگاهش تار بود. ولی این بوی خاص شکلات رو حتی با وجود سطح هشیاری پایینش هم می‌تونست تشخیص بده.

"جین.."

دکتر با شنیدن صدای ژنرال، نفس راحتی کشید و عقب رفت تا سراغ بقیه‌ی گروه بره. جه‌بوم لب تر کرد تا حرف بزنه، ولی جینیونگ اجازه نداد.

صورتش رو برای بار دوم قاب کرد و لب‌هاش رو روی لب‌های جه‌بوم گذاشت. با زبون خودش سطح لبش رو خیس کرد.

جه‌بوم خنده‌ی بی‌جونی کرد و ساکن موند تا جینیونگ به خواسته‌اش برسه.

احساس بی‌حالی داشت. بدنش کوفته بود و درد داشت ولی با یادآوری چیزی، انگار که شوک بهش وارد شده، دستش رو بالا برد.

گردنبند جینیونگ هنوز دور دستش بود. نگاهش رنگ آسودگی گرفت و کمر همسرش رو بغل کرد. دستاش اندازه‌ی قبل جون نداشتن ولی در هر حال، اون یه نیمه‌ی ربات داشت که بهش قدرت می‌بخشید.

"بیا این‌جا ببینم."

به سختی گفت. جینیونگ بدون توجه به بقیه، کنارش نشست و موهاش رو از صورتش کنار زد.

"حسابی من رو ترسوندی ژنرال."

"پس الان... مساوی شدیم؟"

"بدجنس نباش!"

زمزمه کرد و طوری که انگار تازه دیدتش، بهش خیره شد. تا یک قدمی از دست دادنش رفته بود، پس چطور می‌تونست حالا از نگاه به صورت زیباش دست برداره؟

"خوشحالم که سالمی. پسرم داشت پایگاه رو به خاطرت بهم می‌ریخت."

پدرش بود. جینیونگ کنار رفت و پدرش با فشردن دست دامادش، بهش لبخند زد.

" لازم باشه کل منظومه رو براش بهم می‌ریزم."

صداش آروم بود. دست‌هاش بین موهای جه‌بوم قرار داشتن و حین شونه کردن‌شون، با پدرش حرف می‌زد.

" این آخرین باری بود که اجازه دادم به چنین ماموریتی بره. درسته که بخاطر نیمه ربات بودنش بدنش از همه محکم‌تره و امکان آسیب دیدنش کم‌تر؛ ولی قرار نیست اجازه بدم به خاطر سود بقیه،‌ خودش رو به خطر بندازه."

پدرش با شرمندگی لب گزید و جینیونگ ترجیح داد به نوازش و بوسیدن صورت همسرش بپردازه. هر امکانی وجود داشت، پس این‌که الان جه‌بوم داشت نگاهش می‌کرد یه هدیه بود، یه موهبت! همسرش دوباره بهش برگشته بود.


****


امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین ~~

__


「@JJProject 」


Report Page