Monster
Teo.فردای اون روز، با برخورد نور لطیف خورشید به صورت بومگیو، پسر به آرومی چشم هاشو باز کرد.
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و بعد از چند ثانیه، اتفاقات دیشب رو به یاد اورد.
با دیدن جای خالی تهیون، نفس راحتی کشید اما..اون پسر کجا میتونه رفته باشه؟؟
نکنه..نقشهی جدیدی براش کشیده؟؟
بومگیو با ترس و لرز از روی تختِ راحت و گرم بلند شد و به سمت هال قدم برداشت.
اینجا خونهی تهیون بود و بومگیو قبلا خیلی به اینجا میومد، پس راه های این خونه رو خوب بلد بود.
با رسیدن به هال، دید خبری از خدمتکار ها نیست..
یعنی تهیون برای اینکه کسی از بومگیو خبری نداشته باشه، اون هارو مرخص کرده بود؟؟
_"پروانهی من؟؟"
بومگیو با شنیدن صدای تهیون، بدنش یخ کرد.
_"پسرم؟ خوب خوابیدی؟؟"
بومگیو اینقدر ترسیده بود که حرفی از دهانش خارج نمیشد.
_"هی..به من نگاه کن"
صدای تهیون سرد تر شد و همین باعث ترس بیشتر بومگیو شد.
_"من..من.."
تهیون قدمی به سمت عزیزش برداشت اما پسربزرگتر سریع عقب رفت.
_"ت..تهیون..من..من داشتم..دنبالت میگشتم..باور کن..من..کار اشتباهی نکردم.."
بومگیو که نزدیک بود از ترس به گریه بیوفته، با صدای لرزونی گفت.
تهیون خندهی بلندی کرد که بیشتر ترسناک و هیستریک بود.
_"هیشش...اشکالی نداره.
به هرحال، کسی جز ما دوتا خونه نیست و تمام در و پنجره ها قفله.
هیچ راه فراری وجود نداره؛ پس مشکلی نیست اگه توی خونه بگردی."
بومگیو نفس راحتی از اینکه تهیون عصبانی نیست، کشید
تهیون نزدیک تر شد و موهای مخملیِ بومگیو رو به آرومی نوازش کرد.
_"من جایی کار دارم و باید برم..
ولی خیلی خیلی زود برمیگردم.."
بومگیو خوشحال شد! خیلی خوشحال! ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید..
چون با حس کردن چیز تیزی داخل گردنش..بدنش سست شد و حس خوابآلودگی گرفت..
تهیون پوزخند غرورمندی زد و گفت: "وقتی برگشتم بیدارت میکنم، دونهبرف لطیف من.."
و بومگیو دیگه چیزی نشنید و به خواب رفت...
°
°
بومگیو با درد چشم هاشو باز کرد..
هنوز هم توی گردنش دردی احساس میکرد..
به آرومی از روی تخت بلند شد و..
تهیون دقیقا روبهروش روی صندلیِ چوبیِ مدرن کنار تخت نشسته بود و پوزخند ترسناکی تحویل بومگیو میداد.
_"اوه..تدی بیر کوچولوم بیدار شده؟؟"
بومگیو سعی میکرد جلوی اشک هاش رو بگیره..
اما اینبار..گریش فقط بخاطر ناراحتی و ترس نبود..
از نفرت عمیقی نشأت میگرفت..
_"چرا..چرا اینکار رو کردی؟؟!"
بومگیو با عجر فریاد زد..
و تهیون تنها با لبخندِ خونسردی جواب داد: "اوه..عزیزم..من اینکار رو فقط برای مراقبت از خودت کردم
اگه وقتی نبودم بلایی سر خودت میوردی چی؟؟"
نفرت بومگیو فقط بیشتر شد..
بلا؟
تهیون خودش باعث تمام بدبختی های بومگیو شده بود..
_"ازت بدم میاد!"
دیگه دیر شده بود..
تهیون حرفشو شنیده بود و دیگه نمیتونست جلوشو بگیره..
و حالا تهیون، با چشم های به خون نشسته به بومگیو نگاه میکنه..
_"تکرار کن.."
تهیون با لحن سرد و ترسناکی گفت..
بومگیو لرزید..میخواست همونجا بمیره..
_"تکرارش کن، گیو"
_"م..متاسفم.."
_"تکرارش کن!!!"
فریاد زد..
و اشک های بومگیو یکی پس از دیگری پایین ریخت.
_"ت..تهیون..لطفا..لطفا..ببخشید.."
تهیون بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و بومگیو مطمئن بود تهیون فردا بلایی سرش میاره..پس..
باید همین امشب فرار میکرد!
همین امشب از اینجا میرفت..
تنها راه نجاتش همین بود..