Malla Experience
🆔@My_Simorgh🔸تجربۀ مالا
تجربۀ نزدیک به مرگ یک پرستار اهل نروژ به نام «مالا» (Malla) در سال2000:
…در سال 2000 من از مریضی مضمن و شدیدی رنج میبردم و سیستم ایمنی بدن من به همه چیز، حتی غذا و هوا، پاسخ منفی میداد… آن روز وقتی که به ساعت دیواری نگاه کردم 2:45 بود. احتمالاً چرتم برده بوده! اخیراً درد دوست دائمی من شده بود و نیاز بدن من به خواب مرتب افزایش مییافت. دیگر امیدی به بهبود نداشتم. آهی از خستگی مفرط کشیدم و گفتم «خدایا! دیگر نمیتوانم به این حال ادامه بدهم.» و چشمانم را بستم ….
به نظر میرسید که مدت زیادی را معلق (در تاریکی) گذراندم. درد من شروع به کاهش کرد و زمزمه کردم «خدایا شکرت»، در حالی که کم کم (از بدنم) دور میشدم. تاریکی به تدریج ضمیر من را ترک کرده و تصاویری در ذهنم شروع به نقش بستن کردند. تصاویری که زیبا و لذت بخش بودند و محیطی پر از آرامش را مجسم میکردند. موج کوچکی به آرامی به سمت ساحل آمد در حالی که پرنده کوچک زرد رنگی روی یک درخت کاج در نزدیکی آنجا نشسته بود.
ناگهان خود را در جلوی یک خانه خرابه قدیمی در محیطی ییلاقی و آرامش بخش یافتم. آسمان بدون ابر آنجا رنگ آبی روشن داشت و به نظر میآمد که بعد از ظهر است. ولی خورشیدی در آنجا نبود و به نظر میرسید که نور در آن واحد از تمام جهات صادر میشود. همه چیز ساکت و آرام بود. با خودم گفتم «چه زیبائی بی حد و حصری!». با خود فکر کردم که تا کنون هرگز خرابهای به این بی نقصی و مرتبی ندیده بودم. معمولاً خانههای خرابه اثر گذشت زمان و فرسودگی را در خود نشان میدهند و با یک فشار دست از هم فرو می پاشند. ولی گوئی اینجا را عمداً به تازگی به همین شکل ساخته بودند تا مانند یک خرابه به نظر برسد، در حالی که یک خرابه بی نقص و کامل بود. من متوجه شدم که این خرابه بی عیب و نقص سمبلی از نگاه من به زندگی خودم است. نقصهای این مکان در نوع خود کامل و بی نقص بودند. زندگی من، گرچه از دید من معیوب و به نظر یک خرابه میرسید، کمتر از (یک زندگی) کامل و بی عیب نبود. این نقص کامل و بی نقص هدفی الهی داشت. من خود این خرابه (زندگیم) را (اینگونه) ساخته بودم تا خودم را دقیقاً همانطور که تصویر ذهنی من از خودم است تجربه کنم. در نزد من باور عمیق من دربارۀ خودم به عنوان یک موجود ناقص و ناکامل پدیدار شد.
من متوجه شدم که مریضی من، من را تعریف نمیکند. میدانستم که من آن انسان محتاج و ضعیفی که در دنیا به آن تبدیل شده بودم و برای انجام تمام کارهای روزمره و شخصیام کاملاً نیازمند دیگران بودم نیستم. یک فکر مرتباً در ذهن من تکرار میشد «چطور اجازه دادم که وضع سلامتی من چنان رو به زوال بگذارد که قبل از اینکه بفهمم چه شده بمیرم؟» چیز زیادی از خرابه جلوی من باقی نبود و فقط حدود یک سوم از آجرها و دیوارهای ساختمان هنوز پابرجا بودند. صدائی به من گفت:
«دنیائی که میشناسی را تو خود خلق میکنی! به تو خارقالعاده ترین هدیه عطا شده است: اینکه بتوانی خود را در جهان فیزیکی و فرم متجلی ساخته و فرا فکنی!»
من به پایین نگاه کردم و متوجه شدم که یک بدن زیبا و کامل از جنس معنوی دارم. من دیگر روی زمین نبودم ولی در فضائی قرار داشتم که به چشم اندازهای زمین شباهت داشت و کمی بالاتر (دورتر) از زمین فیزیکی بود. من در حالتی بودم که هنوز هم کاملاً خودم بودم و شخصیت و افکار خودم را داشتم، ولی نیرویی غیری مادی از من محافظت میکرد. آن طور که من خودم را روی زمین مشاهده و درک میکردم به فکر پر قدرت من این اجازه را داده بود که تصویر بنیادینی که از خود داشتم را در فرم فیزیکی متجلی سازد. همین بیان در مورد دنیای فیزیکی که مشاهده میکردم صحت داشت. ترسهای من در زندگی آن چیزهایی که بیشتر از همه از آنها ترس داشتم را به سوی من جذب میکردند و دنیایی را برای من ساخته بودند که زندگی در آن ترسناک بود.
در آنجا 15 نفر دیگر نیز بودند. با خودم گفتم «حداقل من تنها کسی نیستم که احساس محنت و بدبختی میکنم!». زنی در سمت دورتر این خرابه مشغول آماده شدن برای یک نطق بود و نوشتههای خود را روی یک میز که جلوی او قرار داشت مرتب میکرد. به نظر میرسید که همه اینجا بودیم تا یاد بگیریم که چگونه بمیریم. چقدر عالی! یاد گرفتن مرگ دقیقاً همان چیزی بود که من نیاز داشتم زیرا در تمامی داستان زندگی و مرگ گم گشته و بدون سرنخ بودم. هنوز هم در مورد تمام اینها احساس آشنایی داشتم، گویی تاکنون صدها بار (مرگ را) تجربه کردهام. من در اینجا احساس راحتی کامل میکردم.
برای یک لحظه دید من به مراتب افزایش یافته و توانستم قسمتهای بزرگی از قارۀ اروپا را ببینم. متوجه شدم که در تمام اطراف زمین معبر و آستانههایی وجود دارند که به شکل دایرههایی بزرگ و شفاف هستند و برای گذر از عالم فیزیکی به عالم روحانی و از عالم روحانی به عالم فیزیکی استفاده میشوند. میدانستم که وقتی ما میمیریم و وقتی که متولد میشویم، از چنین آستانههایی برای گذر استفاده میکنیم. صدایی آرامش بخش به صورت تله پاتی ضمیر من را پر کرد:
«تو درخواست کردی، و به تو داده شد. تو انتخاب کردی، و آنچه انتخاب کردی محقق گشت. این شگفتی و شکوه زندگی است که تو میتوانی آنچه را که بخواهی تجربه کنی. در اعماق درونت آرزو داشتی که به خانه بازگردی، و اکنون در خانه هستی!»
این صدا کاملاً توجه من را به خود جلب کرده بود و مانند روز برایم روشن و واضح بود و احساس میکردم تمام وجود من را پر کرده است. هرگز فکر من اینچنین شفاف نبوده است. پیش خودم فکر کردم «این بایست یک فرشته باشد که با من حرف میزند!». صدا ادامه داد:
«مالا، چشمانت را ببند، آرام باش و بپذیر!»
من توسط نیرویی نامرئی گرفته شده و به سمت یک ترک کوچک که در دیوار خرابه بود کشیده شدم. نگران بودم که بدن من با این ابعاد چطور میتواند از این ترک کوچک عبور کند، ولی صدا دوباره به من یاد آوری کرد « چشمانت را ببند، آرام باش و آنچه را که رخ میدهد بپذیر!». من هم همین کار را کردم و از آن ترک کوچک عبور کرده و نه تنها به طرف دیگر دیوار رفتم، بلکه خود را در جهانی کاملاً متفاوت یافتم.
ناگهان دیدم که مانند یک پرنده تیزبال به سرعت در هوا حرکت میکنم در حالی که غرق تماشای منظرۀ باشکوهی که در پیش روی من گسترده شده بود بودم. آنجا من را به یاد دشتها و مرغزارهای سرسبز و خرم اسکاتلند و ایرلند بعد از بارش باران میانداخت. رنگ سبز آنجا درخشنده و عمیق بود. میتوانستم درهها و درختان متعددی در دشتزار آنجا و کلبههایی زیبا و باصفا را در دامنه کوهها ببینم. همه چیز بسیار زیبا و بی عیب و نقص بود. هر دانۀ چمن در اوج کمال بود، گویی یک نقاش زبردست آن را ترسیم کرده است. هر گل گویی از آواز دلنشینترین ملودی طراحی شده بود. هیچ جا اثری از هیچ فرسودگی و کهنگی و کثیفی وجود نداشت. من با خود فکر کردم «چطور اینجا میتواند اینچنین تمیز و کامل و بی عیب و نقص باشد؟». متوجه بودم که خوشحالی و شعفی عمیق در تمام وجودم رخنه کرده و در جربان است. چه احساس سبکی و خوشحالی داشتم، در حالی که تماماً از نگرانیهای دنیا فارغ بودم و از شوق و شعفی خالص لبریز شده بودم. احساس هیجان و ماجرا جویی تمام وجودم را پر کرده بود و میدانستم که این واقعیت وجود من است! هیچ سنگینی و باری، و هیچ غم و اندوهی بر روی دوشم نبود. حتی دیگر خاطرهای از زندگی زمینی و مریضیهایم و کشمکشهای آن نداشتم. من کاملاً از هر وظیفه و مسئولیت برای انجام کاری یا گفتن سخنی یا داشتن نظر و عقیده راجع به چیزی یا کسی فارغ گشته بودم و تمام وجودم در تنها لحظهای که اهمیت داشت، یعنی ابدیت همین لحظه و ابدیت حیات حضور داشت. من در آرامشی عمیق به سر میبردم.
من حتی متوجه نبودم که تازه از زمین با اینجا آمدهام و به خاطر نداشتم که من روی زمین یک مادر هستم! در این جهان ماوراء، من فقط یک روح مطلق و خالص بودم که وجود داشتم. هیچ وقت چنین احساس کامل بودنی نکرده بودم. نه نیازی به کسی داشتم، نه کسی به من نیاز داشت. در حقیقت، من هیچ فکری نسبت به هیچ چیزی نداشتم، بجز اینکه خودم باشم و آنچه را که در پیش روی من است با شعف و در همین لحظه تجربه کنم. من روی یکی از تپهها که در فراسوی این چشم انداز بود فرود آمدم. گلهای سفید و زرد زمین زیر پای من را پوشانده بودند. تک تک گلهای آنجا مسحور کننده بودند و مانند خورشید میدرخشیدند. با اینکه من روی آنها ایستاده بودم، به نظر نمیرسید که آنها را له میکنم.
سپس متوجه شدم که دیگر بدن و فرمی ندارم! اکنون آن بدن زیبای معنوی نیز ناپدید شده بود و وجود نداشت! من تنها یک ضمیر خالص بودم. در آن موقع کلماتی با نیروی بسیار زیاد در عمق وجود من طنین افکندند:
«تو بدنت نیستی. بلکه تو جوهری ملکوتی از وجود منی!».
من پاسخ دادم «خدایــــــــا!». از اعماق روحم احساس عمیق و بی پایان تعلق داشتن قلیان کرد. دوباره آن کشش آشنا را حس کردم و از سمت عقب با شدت به طرف آن ترک روی دیوار کشیده شدم. ولی این دفعه گویی به طور غریزی میدانستم که چه باید بکنم. چشمانم را بستم و با آرامش و بدون نگرانی آنچه در حال رخ دادن بود را قبول کردم.
من خود را دوباره در کنار آن خرابه و مردم اطراف آن و زنی که قصد سخنرانی داشت یافتم. ولی دوباره به طرف آن ترک دیوار کشیده شدم. پیش خودم با شوخی گفتم «دارم در این کار ماهر میشوم» و دوباره روی همان تپۀ سرسبزی که چند لحظه پیش از آن آمده بودم سر درآوردم. احساس خوشحالی بی حد و حصری داشتم، گویی من خود از جنس شعف و لذت خالص هستم.
صدایی به من گفت «ما این را با هم بارها انجام دادهایم».
من پرسیدم «واقعاً؟».
صدا گفت «بله، ما این را انجام میدهیم.»
دوباره من آنچه که شنیده بودم و به طور کامل با حقیقتی که از درون حس میکردم هماهنگ بود را به عنوان واقعیت پذیرفتم. من و آن صدا با هم یکی بودیم. در حقیقت هیچ وقت و در هیچ لحظهای از وجود من ما از یکدیگر جدا نبودهایم. نمیتوانستم بگویم این حقیقت را از کجا میدانم، ولی میدانستم که حقیقت دارد، گویی یکی بودن با این صدا تجربۀ دائمی من بوده است.
دوباره من بر فراز آن منظرۀ نفس گیر و نفیس در پرواز بودم. پشت من کوههای شیب دار و مرتفعی دیده میشدند و در پیش روی من، درههای سرسبز و پر از گل و گیاه من را به سمت خود دعوت میکردند. دید 360 درجه داشتم و میتوانستم به خوبی همه جا را در آن واحد ببینم. نمیدانم از کجا، ولی ناگهان یاد پدر و مادرم از فکرم گذشت و با این فکر بلافاصله پدر و مادرم را دیدم که از سمت راست من از فاصلۀ نزدیکی به سمت من قدم میزنند. قلب من از دیدار این دو انسان که به من حیات بخشیده بودند غرق در شادی شد. در تعجب و شگفت با خود اندیشیدم «چطور ممکن است پدر و مادرم را اینجا ملاقات کنم در حالی که میدانم آنها هنوز روی زمین زنده هستند!». من فهمیدم که پدر و مادرم در آن واحد در هر دو مکان وجود داشتند. تنها چیزی که نیاز داشتم تا بتوانم آنها را اینجا ملاقات کنم فکری از عشق و علاقه بود. من فوق العاده از این مکاشفه حیرت زده شدم و نتیجه گیری کردم که ما هیچ وقت تنها نیستیم، صرف نظر از اینکه کجا باشیم، زیرا هرجا باشیم در حقیقت همه جا هستیم. من متوجه شدم که عظمت روح ما به ما این اجازه را میدهد که در آن واحد همه جا باشیم و همۀ ما در این روح مشترکیم. من فهمیدم که تنها قسمت کوچکی از روح والدین من هم اکنون به همراه جسم آنها بر روی زمین حضور دارد. تنها لحظهای که وجود داشت لحظه حال بود و همه چیز در همین لحظه وجود داشت.
من به آرامی به مادرم که در حال نزدیک شدن به من بود گفتم «مامان، چقدر زیبا هستی!». او در حالی که چشمانش پر از محبت و پذیرش و قبول بود به من لبخندی زد. همانطور که من به این فکر میکردم که او چقدر زیبا به نظر میرسد، او آناً زیباتر و زیباتر میشد، گویی زیباتر شدن او پاسخی آنی به فکر من راجع به او بود. این در حقیقت قدرت فکر من بود. من فهمیدم که چطور من واقعاً (شرایط و دنیای) خودم را با نوع نگرشم به خود و دیگران و قدرت فکرم در هر لحظه از حیات خلق میکنم. هر چیزی که عشق خود را به او متمرکز کنیم 10 برابر بهتر میشود. مادر من که روی زمین یک پیر زن دوست داشتنی 70 ساله با چین و چروکهای فراوان بود، اینجا به شکل یک زن جوان 20 ساله با ظاهری باشکوه به نظر میرسید که قابل مقایسه نبود. او به من چشمکی زده و گفت «هر لحظه یک لحظۀ (نو و) منحصر به فرد از خلقت است». پدر عزیزم نیز چند قدم عقبتر پشت مادرم ایستاده بود. من پدرم را هم خیلی دوست داشتم ولی عشقی که برای مادرم حس میکردم غالب و بر آن سایه افکنده بود. من میدانستم که آنچه یا آن کس را که من مورد عشق خودم قرار دهم به سمت من جذب شده و گسترش مییابد. همچنین میدانستم که عشق نامشروط میتواند اثر هر بدی و تلخی را بین مردم از بین ببرد.
من از حضور در این حالِ «بودن و وجود داشتن مطلق» کاملاً راضی بودم و اصلاً در خاطرم نبود که از دنیایی فیزیکی آمدهام و آنجا همه چیز را ترک کرده و مردهام. دوباره در آن چشم انداز به پرواز در آمدم و با آن منظره یکی شدم. در این حقیقت غائی، من کاملاً آزاد و رها، عمیقاً آرام، و حقیقتاً خوشحال بودم. من یک وجدان و آگاهی خالص بودم، یک تجلی آنی از خلقت.
با شوق فریاد کشیدم «من حقیقتاً این هستم»، آن صدای مهربان راست میگفت! من خود این تجربه را انتخاب کرده بودم تا بتوانم به یاد بیاورم که واقعاً که هستم. تجربه همه چیز است! بدون تجربه کردن ما نمیتوانیم بفهمیم چه کسی هستیم، و تنها میتوانیم یک پندار و نظر دربارۀ آن داشته باشیم. ولی این تنها یک پندار از حقیقت تصویر بزرگ است تا وقتی که پندار بیان شده و به طور کامل تجربه شود و در لحظه اکنون متجلی گردد. من دوباره روی دامنۀ پر از گل یک تپه فرود آمدم. علاقهای از درون من نشأت گرفت که در تجربهام پیشرفت کنم. پیش خود اندیشیدم که میخواهم تجربۀ بعدیم چه باشد؟
آنجا زمان معنی نداشت و به محض اینکه فکر کردم که چیز جدیدی تجربه کنم آن تجربه پیش رویم ظاهر شد. من برای این تجربۀ جدید نیز آمادگی نداشتم. به من صحنۀ وحشتناکی نشان داده شد و در من احساسی بوجود آورد که تمام وجودم را تکان داد. من سعی کردم که چشمانم را ببندم تا آن را نبینم ولی فایدهای نداشت. هیچ راهی برای نادیده گرفتن و مخفی شدن از واقعیت وجود ندارد. در فاصله چند متری سمت راست من چیزی خبیث و دیو گونه ایستاده بود. نه یک دیو که شما تصور میکنید، بلکه یک دیو مقوایی! بله یک دیو مقوایی که ظاهرش کاملاً مسخره و خنده دار به نظر میرسید. میدانستم که آنچه میبینم واقعی نیست، یعنی یک ضمیر و آگاهی نیست (و حقیقتی از خود ندارد)، بلکه ساخته ذهن خود من است. قسمتی از وجود من میخواست که به او بخندد ولی قسمت دیگری از من میخواست از ترس فریاد بزند. من هرگز نمیتوانستم یک اهریمن مقوایی را پیش خود تصور کنم، ولی با این حال این صحنه اثری ترسناک روی من داشت. اهریمن به من گفت «پیش خودت فکر کردی به همین راحتی است؟» و به من نزدیک شد. من با خودم اندیشیدم «میدانم این چیست، این ترس خود من است که تجلی یافته! این تنفر و انزجار خود من و بی ارزش شمردن زندگی و انسانها است.» این تجربه من در اثر غرق شدن در ناامیدی و دلسردی در طول زندگی است. این اهریمن به من نشان میدهد چطور دلسردی و ناامیدی من روی رفتار من با خودم و دیگران اثر میگذارد. این لحن صدای خود من است وقتی که با درشتی و تندی با خودم و دیگران صحبت میکنم. اکنون این به صورت یک جهنم شخصی برای خود من ظاهر شده است. فکر من سراسیمه و با دستپاچگی سعی در به یاد آوردن یک دعا یا آیهای از زمان بچگیام از کلیسا میکرد، تا بتوانم از طریق آن این اهریمن را از خود دور کنم. من شروع به تلاوت کردم «ای پدر (آسمانی) عزیزم که در بهشت هستی. نام تو مقدس باد….» من از میان انگشتانم نگاه کردم تا ببینم آیا اهریمن از من دورتر شده است ولی دیدم که به من نزدیکتر میشود و دعای ظاهری و نه چندان خالصانۀ من اثری روی او ندارد. من ترسیدم و با تمام وجودم فریاد زدم «خدایا، خواهش میکنم به من کمک کن!»
ناگهان خودم را در بدنم یافتم که تکان شدیدی روی تشکی که کف اتاق نشیمن منزل بود خورد. سیلی از افکار دربارۀ آنچه که تجربه کرده بودم به ذهنم سرازیر شد و به طور غیر قابل کنترلی شروع به گریستن کردم. دوباره احساسات فیزیکی من به من بازگشتند و بار دیگر درد تیزی که قبلاً داشتم را تا اعماق استخوانهایم حس کردم. هیچ چیزی عوض نشده بود. من هنوز هم مریض بودم و روی همان تشک افتاده و درد میکشیدم. من شروع به گریستن کردم و گفتم «خدایا! چطور میتوانی من را اینطور رها کنی؟ آیا من انسان خوبی نبودم؟…چرا درد و رنج من را تمام نمیکنی؟…» هنوز هم فکر من سعی میکرد که به من بقبولاند که من قربانی تجربۀ خود انتخاب کردهام هستم. ولی من هنوز نمیتوانستم بفهمم که من خود زندگی خود را انتخاب میکنم… نه تنها از نظر جسمانی، بلکه از نظر روانی هم من در شرف از هم پاشیدن بودم.
من مرتباً دیگران را به خاطر بدبختی و مشکلاتم مقصر میدیدم و آنها را از خود میراندم تا با خود تنها باشم. در نهایت مریضی من برای من یک پناهگاه برای فرار از تمام جنبههای ناخوشایند زندگی که خود را در برابر آنها عاجز میدیدم شده بود. من متوجه نبودم که تا وقتی که مسئولیت آنچه که ساختۀ خود من است را به عهده نگیرم، نخواهم توانست بفهمم بر من چه میگذرد. من متوجه نبودم که با این تمرکز دائم روی مریضیم تنها آن را وخیمتر میکنم، که در مقابل آن نیز خوراکی برای احساس خود را بدبخت دیدن من بود. من هنوز نمیدانستم چطور یک (فکر) و زندگی جدید را برای خودم انتخاب کنم…الهاماتی از سرچشمۀ خرد و حکمت به درون من سرازیر شدند: نمیتوانم کسی را برای مشکلات خودم مقصر بدانم. کسی نمیتواند مسئول زندگی من و زندگی کردن برای من باشد. من خود تجربۀ زندگی خودم را روی زمین انتخاب میکنم. من تماماً مسئول هر آنچه که تصمیم به خلق کردن آن میگیرم هستم، چه خوب و چه بد. ولی در نهایت همه هدایائی الهی از تجلی و خلق کردن (تجربه حیات خویش) هستند و بد و خوبی وجود ندارد….
من اکنون دائماً سعی میکنم یاد بگیرم که من خالق تجربه خود در هر لحظه هستم، صرفنظر از اینکه کجا و در چه حالی باشم. در نهایت ما با هر آنچه خلق کردهایم مواجه خواهیم شد و افکار و باورهای عمیق ما برای ما متجلی خواهند گشت. اگر میخواهیم دنیای خود را تغییر دهیم، باید از افکار و باورهای خود شروع کنیم. افکار منفی و آمیخته به ترس یا تحقیر نسبت به دیگران در نهایت به خود ما باز خواهند گشت. خدا آن چیزی را به ما خواهد داد که ما از او میخواهم.
زندگی من برای همیشه در اثر این تجربه تغییر یافت. من اکنون میتوانم به آن دریای آرامش و شعف که از آن آمدهام متصل شوم. من هنوز هم در حقیقت ماوراء هستم، همۀ ما آنجاییم، زیرا همۀ ما موجوداتی چند بعدی هستیم.
🆔@My_Simorgh