Love
Paradoxقدم میزدیم و اهنگ با هندزفری توی گوشهامون پخش میشد، انگشتهامون بین هم گره خورده بود و هر از گاهی با لبخند به هم نگاه میکردیم. نگاهی که فقط مختص ما دو تا بود. بین درختها و روی سبزی چمنها راه میرفتیم… من عاشق بودم و فکر میکردم اونم عاشقه. من از تک تک حرکاتم احساس میبارید و فکر میکردم اونم همین طوره. وقتی بین درختها روی تخته سنگی نشستیم و اون بهم اون پاکت نامهی کوچیکو با گردنبند و انگشتر داد… انگار هیچ روزی بهتر از اون روز دیگه وجود نداشت. توی پاکت صد تا بوسهای بود که با لبهاش روی کاغذ نشونده بود و پشت اون صد بوسه… صد دوستت دارم نوشته شده بود. میتونستم خوشحال تر از این باشم؟ قطعا نه. اون قلبمو دزدیدو توی گاوصندوقش گذاشت. من شدم کور و کر بقیه… من شدم تماما گوش برای حرفهای اون و تماما چشم برای دیدن اون.
وقتی توی خیابون راه میرفتیم اون از گل فروشی برام یه شاخه رز خرید… میتونستم به جرئت بگم اون لحظه حتی اگر میمردم هم حسرتی نداشتم. اون هر لحظه منو بیشتر غرق خودش میکرد و من متوجه نبودم که اخر این غرق شدن مرگ حتمیه.
حالا من روی این مبل کوچیک نشستم با چشمهایی که از اشک خیسن مینویسم… مینویسم از خاطراتی که تنها خاطراتن از احساساتی که تنها یک طرفهان و از قلبی که هنوز توی اون گاو صندوق جا مونده.