Lost heart
evanبوی قهوه تلخ فضا رو پر کرده بود، افراد کمی توی کافه دیده میشدند و در حین انتظار برای سرو صبحونشون، با صدای آرومی صحبت میکردند.
جو گرم کافه و صبح دل انگیزی که با بارون شروع شده بود، فضای آرومی رو به وجود آورده بود.
پشت یکی از میز های نزدیک به شیشه نشسته بود و خیابون خیس و آدم هایی که چتر بدست حرکت میکردند رو با شیشه های بارون خورده تماشا میکرد.
انگشتاش دور لیوان قهوه ضربه میزدند و هرازگاهی با حلقه کردن انگشتاش، سعی میکرد با گرمای لیوان خودش رو از افکار عمیقش بیرون بکشه.
لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و جرعه ای ازش نوشید.
لیوان رو روی میز گذاشت و گوشیش رو از جیبش خارج کرد.
شماره سونگمین رو گرفت و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد، تا زمانی که منتظر رسیدن مهمونش بود میتونست با سونگمین تصمیمی که گرفته بود رو در میون بزاره.
بعد از دقیقه های طولانی سونگمین با صدای گرفته ای جواب داد.
"الو"
"سلام، خواب بودی؟"
سونگمین صداش رو صاف کرد.
"خواب چیه پسر، یه مدیر شرکت سرصبح باید توی دفترش باشه"
جی مثل قبل به حرفای طنز سونگمین نه خندید و نه حتی لبخندی زد.
سکوت جی باعث شد سونگمین سوال کنه
"چیشده؟اتفاقی افتاده؟سونگهون خوبه؟"
شنیدن اسم سونگهون باعث شد برای گفتن حرفش مصمم تر بشه.
"هیونگ، من میخام تسلیم بشم"
"تسلیم بشی؟ چرا؟ چیشده؟"
"نمیخوام دیگه باهاش مقابله کنم، باید بپذیرمش"
"جونگسونگ عوضی، بهم میگی چه اتفاق کوفتی افتاده که سرصبح زنگ زدی چرت و پرت تحویلم میدی؟"
سونگمین با صدای نسبتا کنترل نشده ای گفت.
جی نفس عمیقی کشید و دقیقه هایی طولانی رو صرف توضیح اتفاقات دیشب برای سونگمین کرد.
"حالا میخوای بخاطر داشتنش بری زیر سلطه اون پیرخرفت؟"
جی گفت
"من برا داشتنش هرکاری میکنم، تو اینو خوب میدونی"
سونگمین لحنش رو نرم کرد
"فکر نمیکنی الان دیگ یه چیزی داری که میتونی براش بجنگی؟"
جی لب پایینش رو به دندون گرفت و بعد از کمی مکث گفت.
"نقشه جدیدت چیه؟"
سونگمین هم با کمی مکث جواب داد.
"فعلا برو دلش رو بدست بیار تا ببینم باید چیکار کنیم"
جی نفسش رو بیرون داد.
"اوکی منتظرم"
با خداحافظی کوتاهی تلفن رو قط کرد.
نیم ساعت نشسته بود و هنوز خبری از مینیونگ نبود.
شاید باید بیخیال صحبت با اون دختر میشد و فقط پایان این رابطه رو بهش اطلاع میداد.
پوشهای که با خودش اورده بود رو برداشت و سمت پیشخوان حرکت کرد.
----
اشعه های آفتاب از بین پرده داخل اتاق رو روشن تر کرده بود.
با حس سردرد و کوفتگی بدنش رو تکونی داد.
چشماش رو به ارومی باز کرد.
دستش رو به پیشونیش رسوند و فشاری با انگشتاش وارد کرد.
بدن کوفتش رو به ارومی چرخوند.
خوردن الکل همیشه این مشکل رو براش بوجود میاورد.
دوروبرش رو نگاه کرد تا نشونهای از جیک ببینه و با شربت خماری روی پاتختی مواجه شد.
احتمال میداد این شربت رو جیک براش گرفته و حالا توی محل کارش نگران بیدار شدنشه.
روی تخت نشست و با چشم دنبال گوشیش گشت.
با دیدن کتش کنار تخت بهش چنگ زد و گوشیش رو توی جیبش پیدا کرد.
گوشیش خاموش شده بود.
بلند شد و سمت شارژرش که کنار پاتختی بود حرکت کرد.
سرگیجهای که یهویی سراغش اومد باعث شد لحظه ای بایسته و پلک هاش رو روی هم بزاره.
از عوارض الکل خوردنش متنفر بود، اما دیشب به قدری حال روحیش خراب بود که فقط میخواست یک شب بدون فکر بخوابه.
اما بازم خواب های شیرینش که حالا خیالی بیش نبودند دست از سرش برنداشته بودن.
دوباره روی تخت نشست
.
این شب هایی که به جی فکر میکرد بیشتر خواب اون بوسه رو میدید.
اون بوسهای که جی ازش توی مستی دزدیده بود و قلب سونگهون رو رنگی کرده بود.
اون بوسهای که سونگهون هرلحظهش رو توی ذهنش ثبت کرده بود ولی جی فردا صبحش چیزی به یاد نداشت و این باعث شد تمام مدتی که پیش جی میگذروند در این باره سکوت کنه.
قلبش دوباره سنگینی رو حس میکرد.
با یادآوری خواب دیشبش لبخند محوی زد.
خوابی که به شیرینی واقعیت بود و توی فکر سونگهون ای کاش های زیادی رو کاشت.
از جاش بلند شد و با گرفتن دیوار بدنش رو که هنوز تلو تلو میخورد به سمت حموم کشوند.
گرفتن یک دوش واجب بود و اون باید زودتر خودش رو به شرکت میرسوند.
.
.
بعد از خشک کردن موهاش تیشرت سفیدی با شلوار راحتی مشکی رنگی تنش کرد و لباس های کثیفش رو توی سبد انداخت.
پالتوی سفیدش رو از روی تخت برداشت و توی کمد آویز کرد.
صدای رمز در از توی پذیرایی شنیده شد.
در کمد رو بست و با برداشتن شربت خماری که نصفش رو استفاده کرده بود، از اتاق خارج شد.
دیدن جی توی چارچوب در، اونم در حالی که با ظرف غذای تو دستش سعی میکرد کفشاش رو دربیاره آخرین چیزی بود که میتونست حدس بزنه.
جی بعد از درآوردن کفشاش و گذاشتنشون توی کمد از راهرو خارج شد و با سونگهونی که متعجب نگاهش میکرد متوجه شد.
"اوه بیدار شدی؟"
سونگهون حالا دیگه متعجب تر از قبل بود.
جی اصلا از کجا میدونست که اون خواب بوده؟
جی به چهره متعجب پسرعموش تک خنده ای کرد و سمت آشپزخونه حرکت کرد، سعی کرد مثل همیشش باشه.
"جیک دیشب ازم خواست برسونمت، زیادی حالت خوب نبود"
ظرف ها رو روی میز گذاشت و سمت جایی که سونگهون وایستاده بود برگشت.
"اتفاقی افتاده؟"
سونگهون که تازه به خودش اومده بود، خندید و سمت جی حرکت کرد.
"نه خوبم الان، جیک چرا خودش این کارو نکرد؟"
جی نگاه متفکرانش رو به سونگهون داد و همونطور که ایستاده بود گفت
"این که من آوردمت خونه، ناراحتت کرده؟"
سونگهون دوباره متعجب شد، شربت رو روی میز گذاشت و سمت دستشویی حرکت کرد.
"چی میگی، دیوونه"
در رو باز کرد و خودش رو توی دستشویی حبس کرد.
اینکه جیک چرا این درخواست احمقانه رو از جی داشته، اعصابش رو بهم ریخته بود، اما موضوعی که که حالش رو بد کرده و راه تنفسیش رو بند آورده بود، تصور اتفاق دیشب توی واقعیت بود.
با خودش فکر کرد خیلی احمقانهاس اگه یک درصد احتمال بده دیشب فقط یک خواب نبوده.
شیر آب رو باز کرد و بیشتر خودش رو درگیر احتمالات و افکارش کرد.
اون سمت در، جی کنار میز ایستاده بود و به شیشهی نصفه شربت نگاه میکرد و اتاق دیشب رو برای خودش مرور میکرد.
فلش بک»
صدای آروم نفس های پسر مو مشکی و بوی الکل تنش بیشتر از قبل دست و پای جی رو سست میکرد.
از کنار سونگهون بلند شد و سمت در اتاق حرکت کرد، فکر توضیح دادنش برای فردا و همچنین شوق لمس معشوقش خواب رو از چشماش گرفته بود.
از خونه خارج شد و به قصد خرید شربت خماری به سمت داروخانه حرکت کرد.
نمیدونست فردا باید چیکار کنه و چطوری توضیح بده چرا این همه سال چشم هاشو روی حقایق بسته بود و خودش رو محکوم به فراموشی کرده بود
وارد نزدیک ترین داروخانه ای که باز بود شد و به سمت پیشخوان حرکت کرد.
مرد مسنی روی صندلی نشسته بود
"سلام"
"سلام پسرم"
"یه شربت خماری میخواستم"
"هوشیار تر از اونی که نیاز به شربت خماری داشته باشی"
جی لبخند کوتاهی زد
"برای پسر عموم میخوام"حتی حین گفتن پسر عمو هم فشار قلبش رو احساس میکرد.
پیرمرد لبخندی زد و بعد همانطور که نگاهش بین دارو ها میچرخید گفت
"این روزا باید حواسمون به آدم های مست بیشتر باشه، دو روز پیش یه پسر جوون با ماشین تصادف کرده و یک نفر رو کشت اما وقتی به هوش اومد هیچی یادش نمیومد، انگار الکل حافظش رو از کار انداخته بود، این واقعا ترسناک بود"
جی کمی اخم کرد و با ناخونش پوست لبش رو کشید.
اگه حرف های پیرمرد واقعیت داشت و فردا چیزی یاد سونگهون نمیومد، اصلا چه دلیلی داشت که شب رو پیشش بمونه و فردا اونو از بودن توی خونش معذب کنه؟!
پیرمرد همونطور که دارو رو روی میز میذاشت گفت
"این شربت خماری رو الان بهش بده تا یکم هوشیار بشه و خودت برسونش خونه، ممکنه چیزی یادش نیاد اگه تا خرخره مست باشه، حتی راه خونش"
جی با همون اخم که از سر افکار درهمش بود، سری تکون داد و بعد از پرداخت دارو تشکر کرد و خارج شد.
نمیدونست بهتره پیش سونگهون برگرده یا فقط خودش رو زودتر به خونش برسونه و به تخت خودش پناه ببره.
در بین افکارش غوطه ور بود تا اینکه خودش رو جلوی خونه پسرعموش دید.
ناچار وارد شد و سمت اتاق قدم تند کرد.
سونگهون حتی یه اینچ هم تکون نخورده بود و این یعنی پسرک توی خواب عمیقی فرو رفته بود.
جی نگران حالش بود، اما بیشتر از الان نگران اتفاقات و رفتار فردای سونگهون بود.
پس شربت رو روی پاتختی گذاشت و بعد از دقیقه های طولانی که به چهره پسرکش خیره شده بود از اتاق خارج شد.
پایان فلش بک»
شربت رو روی میز گذاشت و سمت ظرف سوپ رفت.
بشقاب و قاشق ها رو برداشت و میز رو چید.
صدای زنگ تلفن سونگهون از توی اتاق شنیده میشد.
جی سعی کرد بی توجه به کارش ادامه بده، اما اگر تماس از سمت شرکت بود پس باید زودتر سروقتش میرفت تا سونگهون امروزش رو توی خونه بمونه.
سمت اتاق حرکت کرد، در همون فاصله لباس ها و وسایلی که سر راهش روی کاناپه یا روی زمین افتاده بود رو برمیداشت.
به پاتختی رسید، گوشی به شارژ بود و اسم مخاطبی که تماس گرفته بود روی صفحه نمایش دیده میشد.
آیکون سبز رو کشید و صدا رو روی بلند گو گذاشت.
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه کسی که پشت خط بود شروع به داد زدن کرد.
"پارک سونگهون هیونگ عوضی، من امروز یه عالمه استرس دارم و توئه احمق با آسیب زدن به خودت نه تنها بیشترش میکنی، بلکه یادتم رفته که امشب دارم جشن میگیرم و تو بهم قول دادی سر نیکی رو گرم میک-"
جی گوشی رو قطع کرد و نفس گرفت.
باورش نمیشد سونو بعد از دوران دانشگاه هم هنوز اون حنجرش رو حفظ کرده باشه.
گوشی دوباره به صدا دراومد و جی مردد بود بین جواب دادن یا رسوندن گوشی به دست سونگهون.
البته سونویی که حالا جی میدونست با قطع کردن گوشی از عصبانیت باعث شده شبیه توت فرنگی قرمز بشه، کسی نبود که جی دلش بخواد دوباره به تماسش جواب بده.
پس گوشی رو از شارژ کشید و سمت دستشویی حرکت کرد.
تقهای به در زد که باعث شد صدای شیر آب قطع بشه
"تلفنت داره زنگ میخوره بیا جواب بده"
سونگهون در دستشویی رو باز کرد و با صورت خیس ازش خارج شد.
نگاهی به جی انداخت و گوشی رو ازش گرفت.
با کشیدن آیکون سبز، اول صدای جیغ سونو بود که از پشت خط یه ریز به گوش میرسید.
سونگهون با قیافهای سوالی گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود و منتظر بود تا سونو نفس کم بیاره و دلیل دادوبیدادش رو سوال کنه.
قطره آبی از روی چونش به گردنش راه پیدا کرد که با پشت دست اونو تمیز کرد.
جی از کنارش رد شد و داخل دستشویی رفت.
پشت به جی سمت آشپزخونه قدم برداشت که ناگهانی بازوش توسط جی عقب کشیده شد.
سمت مخالف چرخونده شد و بعد جسم خشک و نرمی رو روی پوست صورتش حس کرد.
جی با دقتی که هیچ توضیحی براش نبود، حوله رو روی صورتش میکشید و آب صورتش رو خشک میکرد.
صدای جیغ و داد سونو جای خودشون رو به صدای بلندِ ریتم ضربان قلبش داده بودند.
صورتش هرلحظه داغ تر میشد و جایی حس کرد گر گرفته که جی سعی داشت با سر انگشتاش ابروهای بهم ریختش رو مرتب کنه.
نگاه سونگهون روی اجزای صورت پسر موردعلاقش در گردش بود.
چقدر حرف رو پشت اون نگاه سرکوب کرده بود و حالا جی با یه حرکت کوچیک میخواست بیرون بیارتشون؟!
صورتش رو از دستای جی فاصله داد و بعد قلب سونگهون بود که با دیدن لبخند جی از ارتفاع بلندی سقوط کرد.
حتی اگر تمام کینه های دنیا توی دلش جمع میشدن یا اگر همه اون کینه ها رو از جی داشت، باز هم امکان نداشت دربرابر اون لبخند مقاومت کنه و قلبش رو نبازه.
حاضر بود برای اون لبخند آدم بکشه یا کشته بشه.
اگر میشد، میتونست زندگیش رو با قبل و بعد از یک لبخند توصیف کنه.
دوباره صدای سونو از پشت تلفن شنیده شد.
"هی پارک احمق صدامو میشنوی یا چی؟"
سونگهون از جی رو گرفت و تلفنو به گوشش نزدیک کرد.
"آره صداتو شنیدم، فقط نمیدونم چرا داری دادو بیداد میکنی، یادم نرفته نیکی رو امروز میرم پیشش"
سونو نفس عمیقی کشید که حتی از پشت تلفن هم عصبانیتش رو نشون میداد.
"امیدوارم گند نزنی، به اون پسر عموی احمقتم زنگ بزن بگو امشب بیاد پیشمون دعوتش کردم"
سونگهون پرسید
"کی؟ جونگوون؟"
"من جونگوون عزیزمو هیچوقت پسرعموی تو صدا نمیزنم پارک، همونی که دیشب داشتی بخاطرش خودتو میکشتی رو میگم"
سونگهون اون لحظه فقط خداروشکر کرد که صدای سونو روی میکروفون نبود.
باشه ای گفت و با خداحافظی کوتاهی گوشی رو قطع کرد.