LUST GYM

LUST GYM

𝗣𝗢𝗨𝗬𝗔

#باشگاه_شهوت


#پارت_208


مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:

-نه مثل تو خوبه، برید همو بدبخت کنید.

-مامان ولم کن دیگه خسته ام.

مامان سری به عنوان تاسف تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.


پوفی کشیدم و خودمو روی تخت رها کردم. دلم می خواست الان دیگه حموم می رفتم ولی با وجود حاج بابا بیرون اتاق برای شامم نمی خواستم بیرون برم و چشم تو چشم بشم.

حاج بابا حرفی نمیزد که مثلا روش تو روی من باز نشه ولی نگاه های سنگینی می انداخت.


گوشیم رو برداشتم تا حداقل با کیهان سر و کله بزنم.

یه پیام بلند بالا براش فرستادم و از فراری دادن خواستگار و شاهکارم حرف زدم.

منتظر بودم تا جواب بده، اما چند دقیقه گذشت بدون اینکه یه پیام بده!


بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و مشغول پاک شدن آرایشم شدم که دوباره در اتاقم باز شد.

-بیا شام یاسمین.

-سیرم مامان، می خوام بخوابم.

-بیا سر سفره بابات هست بچه.


-مامان بخدا خسته ام گرسنه هم نیستم.

پوفی کرد و بیرون رفت. خداروشکر بیشتر گیر نداد.

اون موقع که توی آشپزخونه بودم از استرس کلی میوه خورده بودم و دیگه الان جا ندارم.


آرایشم رو پاک کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به گوشی انداختم اما خبری از کیهان نبود!

برای اینکه سرگرم بشم تا پیام بده مشغول بازی کردن شدم.


انقدر بازی کردم که دیگه چشمام می سوختن و پلکام بالا نمی موند. خبریم از کیهان نبود حتی چندباری تک انداختم ولی جواب نداده بود.

دیگه نمی تونستم مقاومت کنم و نفهمیدم کی پلکام روی هم افتاد!

Report Page