JJK

JJK

Agust
Part 1

کتش رو از تنش در اورد و توی دستش گرفت‌.با قدم‌ های اهسته توی خیابون راه میرفت و هرجسمی که سر راهش قرار میگرفت رو با یه ضربه ی محکم به اطراف پرتاب میکرد.


اب نبات رو از توی جیبش در اورد و بعد از باز کردنش اون رو وارد دهنش کرد و کمی میکش زد.اون جسم مزه ی زهرمار میداد ولی اهمیتی نداشت‌.لیسیدن اون کمی ارومش میکرد.

البته شاید!



توی دلش به تمام ادم های اطرافش فحش میداد.از خودش حرصش گرفته بود که این مدت رو برای درس هاش کم کاری کرده بود و حالا امروز با نمره ی 9/5 افتاده بود!

نیم نمره برای پاس شدن نیاز داشت ولی مطمئن بود استادش حاضر نیست بهش یک صدمم نمره بده چه برسه به نیم‌ نمره.نیم ساعت رو بی هدف تو خیابون شلوغ راه رفت تا جسم توی دهانش تموم شه.


"آهه چقدر بدمزه ست"


اب نبات قرمز رنگ که چیز زیادی ازش نمونده بود رو از دهانش خارج کرد و کف خیابون انداخت.اهمیتی نمیداد اگه مردم اون رو یه بی فرهنگ میدونستن،برای دانشجویی که دو ترم رو افتاده بود حرف بقیه اهمیتی نداشت.


روی نیمکت ابی رنگی که کنار یک کافه قرار داشت نشست.کلاهش رو از سرش در اورد و روی پاش گذاشت.همزمان با در اوردن کلاهش صدای نوتیف گوشیش اومد.

پوزخند پرحسرتی به حرف های جیمین زد.اگه چند دقیقه ی دیگه رو همینجا میموند مطمئن نبود که بتونه جلوی اشک ریختنش رو بگیره‌.تنها چیزی که الان میتونست ارومش کنه یه قهوه ی تلخ بود!

یا هر چیز دیگه ای!مواقعی که نا اروم بود و استرس داشت خوردن چیزی ارومش میکرد؛پس تصمیم گرفت به کافه ای که کنارش بود بره تا با خوردن یه عصرونه حالش بهتر شه.

با دستش محکم در رو هول داد و با باز شدنش صدای زنگوله توی فضای خنک و سرشار از بوی مست کننده ی قهوه پیچید.


سرش رو بالا اورد و مرد سیاهپوشی که یه ماسک مشکی به صورت داشت رو دید.مرد بدون اینکه ازش عذر خواهی کنه یا بهش کمک کنه بلند شه به شخص پشت سرش یه فاک نشون داد و از کافه خارج شد.

نگاه تمام مشتری ها به در بود و اون مکان در سکوت فرو رفته بود.

مردی که بنظر میومد صاحب کافه باشه از تمام مشتری ها عذرخواهی کرد و بعد با گرفتن بازو و کمر پسر بهش کمک کرد بلند شه.


"واقعا متاسفم که اون عوضی باعث شد بیوفتی!"


"ا..اشکالی نداره امروز حتی اگه بمیرمم برام اهمیتی نداره!"


مرد مقابلش متعجب ابرویی بالا انداخت.با اینکه تهیونگ حسابی ناراحت بود اما چهره اش اثری از افسردگی نداشت و همین اون رو قانع کرد که پسرک یه جوون افسرده و مضطرب نیست‌.

پشت سر مرد به سمت کانتر چوبی رفت و روی صندلی کنارش نشست.


"خب چی میل داری؟میخوای واست قهوه بیارم؟خسته بنظرم میای اون میتونه حالت رو بهتر کنه"


"میشه تو قهوم سم بریزی؟الان فقط دلم میخواد بمیرمم!"


مشتش رو به سطح کانتر کوبید و سرش رو روی اون گذاشت و نفس های کلافه اش از دید صاحب اونجا دور نموند.کنجکاو بود که چی ذهن پسر رو انقدر مشغول کرده؟البته نباید فضولی میکرد ولی شاید میتونست کمی بهش کمک کنه.


"میتونی بهم بگی چیشده؟البته اگه دوست داری!"


سرش رو از روی سطح چوبی برداشت و مستقیما به چشم های مرد نگاه کرد.


"دینامیکو افتادم،کم کاری کردم درس نخوندم..."


چنگ کلافه ای به موهاش قهوه ایش زد و ادامه داد:


"فقط نیم‌ نمره میخوام تا پاس شم ولی استادم بهم نمره نمیده"


"و از کجا مطمئنی؟"


"اون‌ یه عوضیه حتی یه صدمم تا حالا انفاق نکرده!"


جونگکوک نیشخندی زد و لیسی به لبش زد.فکر برای بهتر کردن حال مشتری اش به سرش زد.



اشکالی نداشت اگه یکم سربه سرش میذاشت نه؟

اخم بین ابروهای تهیونگ کمی باز شد و ناخوداگاه لبخند کوچکی زد.


"میدونم که نمره نمیده پس..فال و اینجور چیزا جواب نمیده"


"شانستو امتحان کن مرد!"


جونگکوک گفت و با لبخند دندونی از اونجا دور شد و به سمت قهوه ساز رفت.چند دقیقه گذشت و بالاخره کاپ قهوه ای مقابل تهیونگ قرار گرفت.


"خب پس منتظر چی هستی؟زود باش قهوت رو بخور تا واست فال بگیرم...و راستی اخرش رو نگه دار"



لبخند مستطیلی ای به مرد زد و ماگ قهوه رو نزدیک لب هاش برد و کمی ازش نوشید‌.خیلی داغ بود ولی قابل خوردن بود پس تمامش رو نوشید و طبق خواسته ی صاحب کافه اخرش رو نگه داشت.وقتی ماگ رو به سمت مرد گرفت جونگکوک لبخندی زد و اون رو ازش قاپید.

دست هاش رو دور اون جسم قرمز رنگ حلقه کرد و روی استکانی که رو به روش بود برعکسش کرد.

چند دقیقه صبر کرد و بعد اون رو برداشت.اشکال نامفهومی توی لیوان شکل گرفته بود و فقط خدا میدونست که اون ها چین.

به پسر مقابلش که با چشم های پاپی شکل و کنجکاو بهش زل زده بود لبخندی زد.


"خب؟!"


یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.


"اینجا داره یه پرنده رو نشون میده..یه چیزی شبیه به پرستوهایی که تو بهار هستن...پرنده تو فال قهوه به معنای موفقیته و این یعنی اینکه تو موفق میشی استادت بهت نمره میده"


با پوزخند شیطانی به پسر مقابلش نگاه کرد‌.اثری از ناراحتی چند دقیقه ی پیش تو چهره اش نبود،هرچند که مطمئن بود اون حرفش رو باور نکرده.

خودش هم میدونست که باور نمیکنه.محض رضای خدا اون اصلا از فال و طالع چیزی سر در نمیاورد و بهش اعتقاد هم نداشت. فقط برای بهتر کردن حال پسر مقابلش اون حرف رو بهش زده بود و البته اون لحظه خداروشکر کرد که امروز صبح وقتی در حال اومدن به کافه اش بود یه پسر بچه روزنامه ی طالع بینی بهش داده و توی اون نوشته شده بود که پرنده ها توی فال نماد موفقیت و خوشحالی اند.

مطمئنا اگه اون رو صبح نمیدید الان نمیدونست باید به پسرک چی بگه که کمی قانعش کنه.


"بنظرم بیشتر به اشکال تو لیوان دقت کن شاید پایین پرنده یه چیز قهوه ای باشه به معنای اینکه قراره استادم برینه به حالم"


جونگکوک نتونست جلوی خنده اش بگیره و بلند زد زیر خنده.پسر کوچکتر هم همزمان با مرد کافه دار خندید و برای یه لحظه ناراحتی اش رو فراموش کرد.دستش رو گوشه ی چشمش کشید و اشک ساختگیش رو پاک کرد.


"نگران نباش دقت کردم بهش هیچ اثری از یه چیز قهوه ای پایین پرنده نبود"



سه دلار از کیفیش در اورد و روی کانتر گذاشت.کلاهش رو پوشید و از روی صندلی بلند شد تا اون محیط گرم و مست کننده رو ترک کنه‌.


"ممنون بابت قهوه و فال...ولی بازم قرار نیست پاس شم"


"و اگه شدی؟!"


با اینکه تهیونگ قصد داشت اونجارو ترک کنه اما جونگکوک هنوز میخواست در لحظه های اخر به پسر مقابلش امید بده.شاید دیگه هیچوقت اون رو تو نیویورک نمیدید اما میخواست خاطره ی خوبی از خودش رو توی ذهن مشتریش به جا بزاره.


"عام..نمیدونم"


"100 دلار بهم بده!"


"چی؟؟"


لبخندش رو حفظ کرد و به چشم های متعجب و پاپی شکل تهیونگ نگاه کرد.


"اگه پاس شدی باید فردا بیای اینجا و بهم 100 دلار بدی!"


چهره ی متعجبش در عرض یک ثانیه به حالت عادی برگشت.صد دلار زیاد بود ولی میدونست قراره نیست اون مردک عوضی بهش نمره بده پس قبول کرد.


"قبوله.روز بخیر اقای؟؟"


"جئون.روز بخیر پسرجون فردا ازت 100 دلار میخوام یادت نره!"


لبخند مستطیلی ای زد و کافه خارج میشد.برای چند دقیقه به نمره اش یا اینکه احتمالا بازم باید یه ترم دیگه این درس رو بخونه اهمیتی نداد،تنها چیزی که الان تو ذهنش نقش بسته بود لبخندهای کافه دار و فالی بود که براش گرفته بود.چی میشد اگه واسه یه بار یه اتفاق خوب تو زندگیش میوفتاد و اون فال قهوه واقعی میشد؟


                    ***


دیشب رو از فرط استرس حتی یک ثانیه هم نتونسته بود چشم هاشو رو هم بزاره.چشم هاش از شدت بی خوابی قرمز شده بودن و میسوختن اما اهمیتی نداشت!

تنها مسئله مهم الان فهمیدن نمره ی نهاییش بود.هرچند که میدونست الکی امیدواره قطعا با همون 9/5 افتاده بود.

"نمره هاتون رو نمیخونم چون به شدت افتضاح بودن!فقط اسامی کسایی که پاس شدن رو میخونم."


با شنیدن صدای گرفته ی استادش که درحال خوندن اسامی پاس شده ها بود اب دهنش رو قورت داد.تمام تنش میلرزید.بطری اب معدنی رو از جیب کیفش برداشت و کمی ازش نوشید تا وسط کلاس سکته نکنه.


"کیم تهیونگ"


لحظه ای که اسمش رو از میون لب های استادش شنید اب توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.قلبش تند میزد و الان بود که از سینه اش در بیاد.


"ب..بله؟!"


"چی بله؟"


"اسمم رو گفتین استاد."


"دارم اسامی کسایی که پاس شدن رو میخونم.حواست کجاست پسر؟"


درست شنید؟!پاس شده بود؟گوش هاش درست شنیده بودن یا توهم زده بود؟


"م..من پاس شدم؟"


"بله مرد جوان!"


برای لحظه ای احساس کرد قلبش درحال خارج شدن از سینشه.به قدری از هیجان میکوبید که اگه دوباره اب نمیخورد مطمئن بود همونجا از شدت خوشحالی تشنج میکرد.

بطری اب رو روی میز گذاشت و دستش رو مشت کرد.بعد از شنیدن پاس شدنش تنها یه چیز به ذهنش رسید.


مرد کافه داری که براش فال گرفته بود و بهش گفته بود قبول میشه و حالا....چطور باید 100 دلار بهش میداد؟!


اینم از پارت اول JJK.

لطفا دوسش داشته باشین و کلی بهش عشق بدین♡ 


Report Page