JJK
Sugarیک ماه گذشته بود و تهیونگ طی این مدت با شخصیت دوم جونگکوک کنار اومده بود.
تونسته بود به حضورش عادت کنه و باهاش وقت بگذرونه و حالا جیکی به یه بخشی از زندگی تهیونگ تبدیل شده بود.
بخشی که دوسش داشت و مثل گذشته از بودن کنارش معذب نمیشد و برعکس از بودن باهاش لذت میبرد.
جیکی رو کاملا پذیرفته بود و مثل شخصیت اصلی و اول جونگکوک دوسش داشت.
اون هم مثل قبل باهاش سرد رفتار نمیکرد.متوجه زمانهایی که خودش رو به خواب میزد و جیکی موها و دستش رو میبوسید شده بود.
شاید جونگکوک داشت درمان میشد و شخصیت جیکی از بین میرفت ولی...تحمل نبودن شخصیت دوم دوست پسرش براش سخت و غیرقابل تحمل بود.
_
بیصدا و بدون پلک زدن توی خیابون قدم میزد و برگهای زیرپاش رو له میکرد.
حرفهای هوسوک مثل خورهای مغزش رو میبلعیدن و حالش رو بد میکردن.
_فلش بک یک ساعت پیش
"متاسفم که اینو میگم جونگکوک ولی تو اختلال چند شخصیتی داری.دلیل رفتارهای عجیب تهیونگ که راجع بهشون گفتی هم همین بود!"
با ناباوری خندید و دستهاش رو روی چشمهاش گذاشت تا مانع جاری شدن اشکهاش شه.
احساس بدبختی میکرد.بیمار بود و خودش ازش اطلاعی نداشت.چقدر تو این مدت شخصیت دومش نااگاهانه به بقیه اسیب زده بود؟
"نگران نباش کوک..باهم درمانش میکنیم پسر"
با ناامیدی سرش رو بالا اورد و خیره به چهرهی نگران هوسوک لب زد:
"چ..چرا اینجوری شدم؟"
"نمیدونم ولی احتمالا ریشه تو بچگیت داره.وقتی بچه بودی برات اتفاق بدی افتاده که هضمش برات سخت بوده باشه؟"
با یاداوری چیزی توی ذهنش تلخ خندید و همزمان که اشک میریخت از جاش بلند شد.
"هیچی نمیدونم..ه..هیچی"
"اشکالی نداره کوک به خودت فشار نیار.الان برو خونه و استراحت کن بعد راجع بهش حرف میزنیم"
_پایان فلش بک
بیشتر از اینکه برای خودش شوکه و ناراحت باشه بخاطر تهیونگ عذاب وجدان داشت.
اون چقدر این مدت تحملش کرده بود؟
دلش میخواست زمین دهن باز میکرد و میبلعیدش تا بیشتر از این تهیونگش رو اذیت نکن.
یعنی جونگکوک متوجه اختلالش شده بود؟
آهی کشید و تنش رو با بیحالی روی تخت انداخت.میدونست که دوست پسرش الان حال خوبی نداره پس بهترین کار این بود که بره پیشش تا بهش نشون بده که هنوزم مثل قبل دوسش داره.
با عجله خودش رو به خونهی جونگکوک رسوند و با چرخوندن کلید توی قفل در رو باز کرد.
خریدهای کمی که کرده بود رو روی زمین گذاشت و به سمت اتاقی که میشد صداهای ناواضحی که احتمالا گریه بودن رو ازش شنید،رفت.
دستگیرهی در رو به ارومی پایین کشید.با دیدن جونگکوک که روی تخت نشسته بود و اشک میریخت مچاله شدن قلبش رو احساس کرد.
"کوک..."
با نشنیدن جوابی به جز صدای هق هق به سمت جونگکوک رفت و تنش رو به اغوش کشید.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد روزی برسه که جونگکوکش رو انقدر بیپناه ببینه.
"چ..چرا بهم.نگ..نگفتی؟"
"چیو؟"
"اینک..اینکه مریضم و..اختلال..دا..دارم"
بدون اینکه چیزی بگه قطره اشکی ریخت و بوسهای به موهای جونگکوک داشت.هوسوک بهش گفته بود که میخواد همین روزها مسئلهی اختلال جونگکوک رو باش بهش بگه ولی اصلا انتظار نداشت تا به این حد واکنش نشون بده.
"خیلی..خیلی اذیتت کردم نه؟"
"نه کوک..من باهاش کنار اومدم..قسم میخورم شخصیت دومت اونقدراهم بد نیست"
"چرا حسش نمیکنم پس؟"
دستش رو روی گونهی جونگکوک کشید و با چشمهای سوالی بهش نگاه کرد.
"چیو؟"
"اینکه به شخصیت دیگه دارم..اگه چیزی باشه باید حسش کنم ولی هیچی...فقط هوسوک راجع به اینکه چقدر بخاطرم اذیت شدی گفت..و من از خودم متنفرم که ناخواسته ناراحتت کردم"
لبخند تلخی به دوست پسرش که حالا اشکهای بند اومده بودن زد و با دستهاش صورتش رو قاب کرد.
"من دوسِت دارم کوک..هرجور که باشی عاشقتم و میپذیرمت ولی حالا..حالا که خودت راجع بهش فهمیدی میتونیم زودتر درمانش کنیم"
تهیونگ درست میگفت.
جونگکوک از اختلالش اگاه شده بود و حالا خودش میتونست به درمان و از بین بردنش کمک کنه.