JJK

JJK

Agust
Part 2

روبه روی ورودی کافه ی جئون ایستاده بود و تردید داشت که بخواد وارد اونجا شه.از یه طرف دلش میخواست بره و به صاحب اون کافه بگه که فالش درست از اب در اومده و با خوشحالی راجع به پاس شدنش صحبت کنه و از یک طرف هم 100 دلار نداشت که بخواد بهش بده!

کلافه دندون هاش رو به هم فشرد و کمی از اونجا دور شد و به تلفن عمومی ای که گوشه خیابون قرار داشت تکیه زد.


"خیلی خب اشکالی نداره؛بخاطر 100 دلار که قرار نیست بلایی سرم بیاره! فوقش بعدا بهش میدم نمیخواد که یقم رو بگیره"


لبخند رضایت بخشی زد و سریع وارد کافه شد.دستش رو به کیفش فشرد و با لبخند به سمت پیشخوان رفت.اون لحظه امیدوار بود که مرد صاحب کافه رو ببینه اما به جاش یه پسر که به نظر میومد یکی از کارکنای اونجا باشه ایستاده بود.


"سلام خوش اومدین چی‌ میل دارین؟"


"من میخواستم اقای جئون رو ببینم"


پسر لبخند دلنشینی رو تحویلش داد.


"پس لطفا چند دقیقه صبر کنید تا بیان.الان یکم مشغولن"


باشه ای گفت و همونجا روی صندلی نشست تا زمانی که جونگکوک پشت کانتر چوبی ظاهر شد.


"اوه اومدی 100 دلارمو بهم بدی؟"


جونگکوک با لبخند و لحن اروم و شوخی بهش گفت و همین باعث شد تهیونگ لبخند مستطیلی ای بزنه و کمی هم استرس بخاطر به همراه نداشتن پولش بگیره.


"خب راستش نه!"


"میخوای بگی که فالم اشتباه از اب در اومد؟"


پسر با شنیدن این جمله کمی‌ هول شد.نمیدونست دقیقا به چی دلیل فاکی ای استرس داره؛اما مسلما وقتی بهش میگفت که فالش به واقعیت تبدیل شده اون ازش پول میخواست.ادما که مجانی واسه کسی فال نمیگرفتن نه؟


"ن..نه فالت واقعی شد استادم بهم نمره داد.اومدم ازت تشکر کنم اقای جئون و راجع اون 100 دلار.."


کمی‌ مکث کرد و ادامه داد:


"میتونم بعدا بهت بدمش؟!"


جونگکوک کاملا جلوی خودش رو گرفته بود تا نخنده.این پسر با خودش چه فکری کرده بود که میخواست بهش پول بده!؟نکنه واقعا حرفش رو جدی گرفته بود؟!

میخواست بهش بگه که اون روز جدی نبوده اما دلش نمیومد با گفتنش پسر رو شرمنده کنه.


"دیدی بهت گفتم شانستو امتحان کن و بزار واست فال بگیرم؟کار خوبی کردی که قبولش کردی و خب چون پاس شدی دلم نمیخواد فعلا دغدغه ی اون پولو داشته باشی..الانم به جای گرفتنش ازت میخوام یه قهوه مهمونت کنم اگه موافق باشی.نظرت چیه؟"


باورش نمیشد که جئون ازش اون پول رو نمیخواد!


"یعنی نیازی نیست بهت اون پولو بدم؟"


پسر بزرگتر با دیدن چشم هاش نینی شکل تهیونگ کناره ی گونه هاش رو از درون گاز میگرفت تا نزنه زیر خنده.تهیونگ واقعا پسر بامزه ای بود!


"فعلا ازت نمیخوامش.به هرحال تو قبول شدی و حالا میخوام اینجا یه قهوه مهمونت کنم.راجع به اون 100 دلارم بعدا صحبت میکنیم"


بدون اینکه فرصت حرف زدن به رو به پسر متعجب مقابلش بده از پیشخوان فاصله گرفت و به سمت اشپزخونه ی کوچک پشت رفت تا براش یه قهوه ی مخصوص درست کنه.

تهیونگ میتونست به راحتی جونگکوک رو درحال درست کردن قهوه ببینه.


سعی میکرد بهش نگاه نکنه اما گاااد!بازو و عضله های پشتش که با هر حرکت منقبض میشدن و تکون میخوردن باعث میشدن چشم های تهیونگ ازش گرفته نشه.

سریع گوشیش رو از جیبش در اورد و یه عکس یواشکی ازش گرفت.اشکالی نداشت اگه توییتش میکرد نه؟

به هرحال پیجش پرایوت بود و فقط 12 تا فالوور داشت!

عکس رو پست کرد و با لبخند گوشیش رو خاموش کرد و درست لحظه ای بعد با دیدن دوباره ی مرد اب دهنش رو قورت داد.

جوری که فکش منقبض شده بود و با جدیت مشغول کارش شده بود باعث میشد پسر کوچکتر چیزهایی رو توی شکمش احساس کنه!


لمس کردن اون ماهیچه های محکم چه حسی میتونست داشته باشه؟یا اینکه جونگکوک اون رو روی بازوهاش بلند کنه و روی پیشخوان کافه خمش کنه درحالی که داره با دست های بزرگش اسپنکش میکنه؟!

لمس کردن‌ رگ‌ هاش درحالی که داره اون رو انگشت میکنه و تهیونگ برای اروم تر پیش رفتن بهش التماس میکنه میتونست چقدر فوق العاده باشه؟


با برگشتن صورت جونگکوک و چشم تو چشم شدن باهاش تهیونگ تازه به خودش اومد و افکار کثیفش پس زد و دقیقا همون لحظه جسم برامده ای که به شلوارش فشار میاورد رو احساس کرد.


"فااااک نههه!من نباید انقد منحرف باشم که وسط یه کافه شق کنممم!شتتت نباید انقدر حشری باشمممم!!"


باید گندی که زده بود رو قبل از اومدن جونگکوک و دیدنش با این وضعیت جمع و سریع اونجا رو ترک میکرد تا یجوری خودش رو خلاص کنه.

سریع از روی صندلی بلند و شد و وارد اشپزخونه شد.پسر بزرگتر با دیدن سر و وضع اشفته ی تهیونگ تعجب کرد.


"حالت خوبه؟"


"د...دسشویی کجاست؟"


"ته راهرو..خوبی تو؟"


بدون اینکه جوابش رو بده سریع از اونجا خارج شد و به سمت دسشویی دوید.وارد یکی از اتاقک ها شد و روی توالت نشست‌.خودش رو بخاطر این حجم از منحرف بودنش سرزنش کرد و بعد زیپ شلوارش رو پایین کشید‌.باکسر و جینش رو تا بالای زانوهاش پایین کشید و دستش رو به سمت عضو سفت شدش برد‌.

اون رو دور دیکش حلقه کرد و با تصور اینکه جونگکوک درحال هندجاب دادن بهشه حرکات دستش رو شروع کرد.


"آاهه..آه...ج..جئون"


حتی اسمش رو هم نمیدونست که بخواد اون رو ناله کنه‌.سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و حرکاتش رو سریع تر کرد.


"ممم..آه..فاک"


تا جایی که تونست به خودش هندجاب داد ولی کام نمیشد!انگار بدن و اسپرم هاش هم باهاش لج کرده بودن.


میخواست بازم"جئون"رو ناله کنه ولی با شنیدن صدای اون مرد و تقی که به در خورد هینی کشید و دست از کارش برداشت.


"هی اینجایی؟حالت خوبه؟"


"ا..اره خوبم"


"مطمئنی؟آخه صدای ناله شنیدم جاییت اسیب دیده یا درد میکنه؟اگه چیزی شده من اینجا جعبه کمک های اولیه دارم"


لعنت بهش اون صدای ناله اش رو شنیده بود؟اگه اون فکر میکرد که تهیونگ یه عوضی منحرفه اونوقت باید چه غلطی میکرد؟


"نه نه چیزی نیست فقط..گیر کرده..اره گیر کرده"


"گیر کرده؟اوه باشه پس من میرم به کارت برس یه لحظه نگران شدم"


با ناباوری به دیوار روبه روش خیره شد.چرا انقدر احمق شده بود که اونو گفت؟

حالا جئون فکر نمیکرد که اون یه عوضی منحرفه بلکه تصور میکرد اون داره برای تخلیه کردن روده اش تلاش میکنه ولی نمیتونه انجامش بده،چون گیر کرده!

با گونه های سرخ شده لعنتی به خودش فرستاد و به کارش ادامه داد تا وقتی که بلخره ارضا شد.


دستمال توالت رو برداشت و رون ها و دستش رو تمیز کرد.دستش رو شست و با گونه های‌ سرخ شده به سمت صندلی رفت.

جونگکوک با لبخند بهش نگاه میکرد.


"بلخره اومد‌ یا نه؟"


اب دهنش رو قورت داد و با گیجی پرسید:


"چ..چی‌ اومد؟"


"گفتی گیر کرده.خب اومد یا نه؟"


گونه هاش سرخ تر از قبل شدن.دست هاش رو روی صورتش گذاشت تا کوک سرخی بیش از حدش رو نبینه.

پسر بزرگتر از شدت بامزه و شیرین بودن تهیونگ لبخندی روی لب هاش نشست‌‌.


"هی این چیزی نیست که ازش خجالت بکشی.واسه همه پیش میاد..بلخره بدن ادم یه وقتایی کار نمیکنه دیگه"


ته دلش خداروشکر میکرد که جونگکوک منظور اصلیش از‌ "گیر کرده" رو نفهمیده.دست هاش رو از رو صورتش برداشت و وقتی جونگکوک کاپ قهوه رو جلوش گذاشت لبخند کمرنگی زد.


"خب پس قبول شدی اقای..؟"


"تهیونگ..کیم تهیونگ..اره استادم بهم نمره داد"


"اوه خیلی خوبه. میتونم بهت بگم تهیونگ؟!"


پسر سرش رو تکون داد و مشغول نوشیدن قهوه اش شد.

تقریبا دیگه خبری از افتاب تو اسمون نبود و این نشون میداد که ساعت باید از 5 گذشته باشه.وقتی مشغول نوشیدن قهوه بود متوجه شد که جونگکوک لباس هاش رو عوض کرده.


قطعا داشت به خونه میرفت تا استراحت کنه و تهیونگ اصلا این رو نمیخواست.دلش میخواست اون کافه دار جذاب هنوز همونجا بمونه تا بتونه خوب بهش نگاه کنه.


"تهیونگ من دارم میرم خونه و کارو میسپارم به کارکنام..."


لعنت بهش اصلا چرا داشت اینو به مشتریش میگفت؟


"اوه باشه.بابت قهوه ممنونم اقای جئون خیلی طعمش خوب شده"


"خواهش میکنم.و لطفا بهم بگو" جونگکوک".وقتی با فامیلیم صدام میزنی معذب میشم"


تهیونگ لبخند شیرینی زد و باشه ای گفت.دلش میخواست بیشتر از اینا جونگکوک رو ببینه؛تا وقتی که چشم هاش از دیدن جذابیت ها و لبخندهاش خسته شن.


"آقای جئ..ینی جونگکوک کی میتونم بازم ببینمت؟"


بعد از گفتن جملش کمی سرخ شد.نمیدونست از کی تاحالا خجالتش رو کنار گذاشته.اصلا دلیلی نداشت که بخواد یه کافه دارو ببینه!


"روزا از صبح تا عصر میتونی بیای اینجا اون تایمو اینجام ولی..."


مطمئن نبود بخواد جمله اش رو کامل کنه ولی ادامه داد.


"میخوای شب باهم بریم بیرون؟


قهوه تو گلوی تهیونگ گیر کرد و سرفه زد.قلبش از شدت هیجان شنیدن این جمله اونقدر محکم میتپید که ممکن بود ادمایی که اونجا بودن صداش رو بشنون.



"ا..اره حتما"


"خب پس میتونم شمارتو داشته باشم تا شب باهات تماس بگیرم؟"


بلافاصله گوشیش رو به سمت تهیونگ گرفت تا شمارش رو وارد کنه.پسر کوچکتر با ذوق وصف نشدنی ای ارقام شمارش رو یکی یکی وارد گوشی کوک کرد و بعد هم با لبخندی از هم خداحافظی کردن.


با خارج شدن جونگکوک از کافه دستش رو روی قلب هیجان زدش گذاشت و با لبخند عمیقی گوشیش رو برداشت‌.همیشه وقتی اتفاق خوبی برای میوفتاد اول از همه اون رو باید برای جیمین تعریف میکرد.



با لب هاش غنچه شده گوشیش رو خاموش کرد و دستی به موهاش کشید.امشب قرار بود با یه مرد جذاب بیرون بره پس باید به خونه میرفت و خودش رو به بهترین شکل ممکن اماده میکرد.


________

هی چطورین؟

امیدوارم داستان تا اینجا براتون جذاب بوده باشه.یه گله ازتون دارم.پارت قبل 57 تا ریدر داشت ولی فقط چهار نفر نظر دادن!

اپ خیلی چیزا تا الان بخاطر کمبود تعداد نظرات متوقف شده و منم دلم نمیخواد اپ این آیو رو متوقف کنم.پس لطفا با نظراتتون حمایتش کنید و دوسش داشته باشید♡


@BTSTOWN7









Report Page