کدام ناسیونالیسم؟
میترا فردوسی - پژوهشگر مطالعات فرهنگیلینک مطلب: http://www.ion.ir/News/443776.html
سمینار«ناسیونالیسم ایرانی »در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، با حضور جامعه شناسان و صاحبنظران برگزار شد
کدام ناسیونالیسم؟
در تاریخ معاصر جوامع بحثها و نقد و نظرهای بسیاری درخصوص هویت و ملیت مطرح شده است.
به بیانی دیگر، مسأله هویت ملی از مهمترین مسائل و چالشهای دولتها و نیز روشنفکران هر جامعه در طول تاریخ بوده است؛ حکومتها، همواره نیازمند ایجاد و تقویت یک هویت واحد ملی برای متحد کردن مردمان سرزمین تحت فرمان خود بودهاند. این موضوع در سرزمینهایی که ترکیبی از نژادها، ملیتها یا قومیتهای متفاوت داشتهاند، از حساسیت خاصی برخوردار بوده است؛ ایران یکی از این کشورهاست.
در ایران معاصر، مشخصاً از مشروطیت به این سو، موج جدیدی از ملت خواهی، ملیگرایی و گرایشهای ناسیونالیستی، همچون دیگر نقاط جهان، به راه افتاده است. در این بین سهم پارادایم ناسیونالیستی تاریخی نگر و باستانگرا بیش از دیگر گرایشها بوده است.
تقریباً همه جریانهای فکری مهم و روشنفکران ایرانی حداقل در صد سال اخیر، سعی در تعریف هویت ایرانی و ناسیونالیسم ایرانی کردهاند. همین تلاشهای نظری، دلیلی است بر ضرورت زیاد تبیین هویت و ملیت ایرانی. اما براستی ما چقدر از خود پرسیدهایم ایرانی کیست و ملت ایران تحت کدام عناصر هویتی سامان بخشیده میشود؟ آیا زبان، دین یا قومیت است که میتواند نقطه پیوند هویتی ما باشد یا عناصر مدنی و مدرنی مانند مفهوم شهروندی؟ این پرسشها بخوبی در نشست یک روزه «ناسیونالیسم ایرانی» که به همت دکتر سید جواد میری، در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد، به بحث گذاشته شد و تا حد امکان پاسخ گرفت. در ادامه متن صحبتهای تعدادی از سخنرانهای این نشست را میخوانید.
تقلیل ملیت به زبان
محمود افشار و پرسش از «وحدت ملی ایران»
سید جواد میری - جامعه شناس
-محمود افشار را باید مؤسس مکتب «ناسیونالیسم باستانگرا» به حساب آورد. او نه تنها یک مؤسس بود بلکه فردی بسیار قوی در حوزه نهادسازی سازمان علم در ایران معاصر بود. تحصیلات آکادمیک او در حوزه علوم سیاسی و حقوق بود ولی او را نباید در این دو دیسیپلین محدود کرد بلکه او به معنای وسیع کلمه، فردی فرهیخته و ادیب نیز بود. آثار و نوشتههای او و البته مجله «آینده» که بنیانگذارش خود او بود، آیینه تمامنمای اندیشه و تفکر او در باب ایران و آینده ایران است. اگرچه اندیشه او ابعاد زیادی دارد اما در این گفتار، ثقل مباحث من، روی مسأله زبان، وحدت ملی و جایگاه تکثر زبانی است.
محمود افشار در مقاله «آذربایجان و وحدت ملی ایران» بحث بسیار مهمی در باب «زبان ترکی» مطرح میکند. این نوشته، دال مرکزی مهمی دارد که نیاز به بازخوانی انتقادی دارد. زیرا در این مطلب، افشار یک دوگانه کاذب میسازد که در یک سوی آن «زبان محلی» قرار دارد و در دیگر سوی آن «زبان ملی» برساخت شده است و افشار زبان ترکی را زبان محلی میخواند و زبان فارسی دری را زبان ملی و در ادامه هیچ تمایز مفهومی بین مفاهیم «ملی» و «عمومی» و «ادبی» قائل نمیشود. به سخن دیگر، در این روایت مفهوم «ملی» بدرستی مفهومسازی نشده است. به نظر من، ملیت مؤلفههای متنوعی دارد و ملیت ایرانی نیز از این قاعده مستثنی نیست. برای مفهومپردازی ملیت ما باید ابعاد متنوعی چون تاریخ مشترک، پیوستگی فرهنگی و جغرافیای مشترک را در کنار «زبان» قرار دهیم والا تقلیل ملیت به زبان نه تنها ملیت را تقویت نمیکند بلکه آن را در معرض خطرات سترگ قرار میدهد. به عبارت دیگر، ملیت ایرانی مبتنی بر زبان فارسی نمیتواند تحدید شود و از این روی است که زبان فارسی بهعنوان «زبان رسمی» در میثاق جمعی ایرانیان پذیرفته شده است و دیگر زبانها هم رسمیت ادبی و عمومی دارند و هم برسازنده «زندگی روزمره» هستند. به تعبیر صریحتر، من تقسیمبندی سیاسی امر زبانی را به «محلی» و «ملی» نمیپذیرم و به جای آن امر زبانی را بهصورت دیگری مقولهبندی میکنم که برآمده از بینش شناختی و بینش زبانی و مبتنی بر تجربه اتنوگرافیک زندگی روزمره است که در آن زبان ترکی برخلاف گفته افشار زبانی فقط محلی نیست بلکه در تمامی ایران زبان ترکی محل بازنمایی دارد و محدود در حدود استان آذربایجان نیست. به سخن دیگر، ما چهار صورت از زبان را میتوانیم مقولهبندی کنیم؛ زبان مادری، زبان ملی، زبان رسمی و زبان مشترک. زبان فارسی زبان رسمی ایران است ولی در کنار رسمیت یافتن دیوانسالارانه زبان ملی برخی از ایرانیان و زبان مادری بعضی از ایرانیان و زبان مشترک در ایران (و بسیاری از نقاط قاره فرهنگی ایران بوده یا هست) ولی زبانهای دیگری نیز در ایران هستند مانند کردی، عربی، ارمنی، گرجی و ترکی و بسیاری دیگر که نه تنها زبان مادری برخی از ایرانیان است، بلکه زبان ملی ایرانیان نیز هست و در دورانی حتی زبان درباری و مشترک در قاره فرهنگی ایران و جهان اسلام بوده است و ما میتوانیم به ترکی و عربی اشاره کنیم که نه تنها زبان دربار بوده است بلکه در مناطق عظیمی از ایران چه در گذشته و چه اکنون، زبان مشترک کوچه و بازار بوده است (مثلاً بهخاطرات استاد دهخدا و ترکی یاد گرفتن او مراجعه کنید).
مفهوم ملی در روایت من با زبان، تحدید نمیشود و معتقدم در دو ساحت تاریخی این مفهوم در ایران قابل طرح شدن است؛ یکی در ساحت پیشامشروطه و دیگری در ساحت پسامشروطه. مفهوم ملی در ساحت پیشامشروطه بهمعنای دین بهکار میرفته است و به هیچ روی جنبه زبانی و آن هم زبان فارسی دری نداشته است. زیرا زبان دینی ایرانیان بسیار متنوع بوده است و شامل زبانهای عربی، آرامی، ارمنی، عبری و... بوده است اما در پسامشروطه مفهوم ملی به معنای «ملیت» معطوف به این امر است که تمامی کسانیکه در ذیل واحد سیاسی ملت-دولت نوین ایران زندگی میکنند، بهعنوان شهروندان ایران محسوب میشوند و فرهنگ، دین، مذهب، زبان، ادبیات و هنر آنها جزئی از ملیت ایرانی به حساب میآید. در این نگاه، فقط زبان فارسی ملی نیست بلکه تمامی زبانهای داخل ایران بهعنوان زبانهای ملی ایران محسوب میشوند و در این تعریف است که وحدت و کثرت قابلیت تحقق پیدا میکنند. به سخن دیگر، محمود افشار چون تعریف کوچکی از مفهوم «ملی» دارد تقابل محلی و ملی را میسازد و سپس مقوله «ارجحیت» را مطرح میکند.
پرسش اینجاست که چرا وحدت ملی ایران در نسبت با آذربایجان در قالب دوگانه زبانی محدود شده است؟ آیا این یک اتفاق است یا مبانی نظری در منظومه فکری محمود افشار دارد؟ با نگاهی تحلیلی میتوان دالهای متعددی در آثار او یافت که ضدیت با برخی از وجوه ملیت ایرانی (مانند زبان ترکی و عربی) را نشان میدهد. به سخن دیگر، خوانش محمود افشار از وحدت ملی ایران با توجه به تعریفی که او از زبان فارسی در قالب «زبان دری» -یعنی وحدت افغانستان و تاجیکستان و ایران- دارد به نظر من ضربات مهلکی به ایده وحدت ملی ایرانیان میزند. زیرا به قول شهید مطهری ما امروز در ایران، ایرانیانی داریم که نه نژادشان آریایی است و نه زبانشان فارسی است پس با تعریف افشار از ایرانیت بسیاری از ایرانیان خارج از مفهوم ایرانیت افشار قرار میگیرند و بسا یک تاجیک و افغانی دری زبان هموطن تلقی شوند و این خود معضل دیگری برای افشار ایجاد میکند که او را به سوی ایده «مهندسی زبان» سوق میدهد که ارتباط عمیقی با «محفل برلین» و سیاستهای خلوص نژادی آلمان و ایدئولوژی نازیسم دارد که تأثیر عمیقی بر بسیاری از روشنفکران دوران پهلوی متقدم گذاشته و کمتر مورد مداقه قرار گرفته است.
ناسیونالیسم ملی در برابر ناسیونالیسم قومی
ناصر فکوهی - انسان شناس
هویت ملی ایرانی همچون هر کشور دیگری در جهان امروز که بر پایه نظام دولت-ملتها مدیریت و با یکدیگر در پیوند و همکاری و برنامهریزیهای منطقهای و بینالمللی هستند، نمیتوانند امکانپذیر باشند. این امر یک ضرورت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی است. هویت ملی به تمام فرهنگها و اقوام ایرانی تعلق دارد و همه آنها به شکلدادن در آن و بهرهبردن از آن سهم و دارای حق یکسانی هستند. اما در این میان دو خطر عمده که این هویت را در صد سال اخیر تهدید کرده است و میکند از یک سو ناسیونالیسمهای مرکزی و از سوی دیگر ناسیونالیسمهای پیرامونی است. نام دیگر این ناسیونالیسمها را میتوان «پان»های مرکزی و پیرامونی گذاشت زیرا اصل و اساس آنها، تلاش ایدئولوژیک برای تبدیل شکل و محتوای پویا و متکثر درونی و روابط پویای خود با دیگری به شکل و محتوایی یکسانسازی شده و بیروح و بسیار خطرناک هستند. چراکه ناسیونالیسم به معنای یکدستسازی حافظهای، تاریخ یکسان، موقعیت کنونی یکسان و آینده یکسان است و در برابر تکثر قرار میگیرد. این چرخه در سپهر ملیگرایی ما چرخه باخت-باخت را میآفریند. این چرخه باخت باخت مربوط به ایجاد ناسیونالیسم ملی منبعث از تلاشی صدساله است برای گنجاندن مدل یکدستساز فرانسوی (ژاکوبینی) درون سیستم حکمرانی کشوری که به هیچ عنوان پیشینه یکسانسازی مرکزی نداشته است؛ با نگاهی به تاریخ میبینیم که حتی در دوران هخامنشی هم تکثر فرهنگی و زبانی وجود دارد و تا دوره دوم ساسانیان در ایران حتی آزادی دینی وجود دارد و دین مرکزی تعریف نشده است. من اعتقاد دارم اشتباه اینجاست که ناسیونالیسمی ملی شبیه مدل فرانسوی، که عمدتاً بر ایده قومکشی، زبانکشی و یکدستسازی فرهنگی مبتنی است، بر پهنهای مثل ایران نه امروز و نه هرگز امکان پیادهسازی ندارد. سنگ بنای این مدل ناسیونالیسم ملی در ابتدای پهلوی اول گذاشته شد و اشتباه بود. اگر میخواهیم ایران باقی بماند این مدل را باید برای همیشه فراموش کنیم. یکی از مخاطرات جدی این ناسیونالیسم ملی ایجاد چرخه باطل باخت-باخت است، چیزی که به پانهای قومی یا ناسیونالیسمهای قومی دامن زده است. یعنی ناسیونالیسمهای قومی توسط روشنفکران و گروههای نخبگانی قومیتها ایجاد شدند و مدل دولت مرکزی را برای ساخت یک مدل پیرامونی الگو قرار دادند. در بحث زبان، دین وتاریخ فرهنگی وارد رقابت شدند و مدل خودشان را براساس ناسیونالیسم قومی بنا کردند. یعنی یک الگوی غلط که اصلاً با شکل پهنه ایران همخوانی نداشته در کشور پیاده شده و از آن بدتر این الگوی غلط از مرکز در اثر واکنش به پیرامون منتقل شده است. به مرور زمان هم این ناسیونالیسمهای قومی دچار انحرافهایی میشوند که دولت مرکزی دچار آن شده است یعنی حذف تکثر در داخل خودشان که در غرب ایران کاملاً در مورد زبان و فرهنگ کردی مشهود است. منظورم تلاشی است که میخواهد تکثر فرهنگی و زبانی کردی را از بین ببرد و همه را تحت یک تاریخ مشترک یکدست و در کنار آن تاریخ مرکزی را هم نفی کند.
مدل فدرالی هم در ایران جواب نمیدهد. زیرا سیستم ایران بسیار قدیمی است و براساس حوزههای منفک شده از هم عمل نکرده بنابراین اختلاط کاملاً زیادی بین فرهنگها اتفاق افتاده است. مدلی که از نظر من برای ایران میتوانیم از آن استفاده کنیم، مدل تکثر فرهنگی مبتنی بر مدیریت تفاوت است. این سیاست همان چرخه برد-برد را میسازد. این سیاست، به دلایل متعدد در ایران شانس بالایی برای موفقیت دارد، چون حداقل از شروع دوره هخامنشی تا امروز، این سیاست بهترین مدل در مدیریت ایران بوده است. این سیاست یعنی یک قدرت به این خاطر که قدرت دارد موقعیت خودش را به دیگران تحمیل نکند و دست به یکسانسازی نزند. تاریخ شواهد خوبی برای این وضعیت پیش روی ما قرار داده است. میبینیم که اغلب در ایران کسانی در قدرت بودهاند، که قومیت یکسانی با تحت حاکمیت خود نداشتهاند، نمونه آن حکومت قاجار است که با اینکه ترک زبان بودند اما سیستم زبان ترکی را بهعنوان زبان رسمی اجباری نکردند. به نظر میرسد که سیاستمداران آن زمان بخوبی دریافته بودند که فقط میتوان این پهنه بزرگ فرهنگی را باید بر مبنای به رسمیت شناختن تکثر مدیریت کرد.
ناسیونالیسم و ایرانشهری
ما مجبور هستیم در مقابل بازگشت اعراب به ناسیونالیسم سلبی، از ایران سخن بگوییم!
دکتر قاسم پورحسن
استاد دانشگاه علامه طباطبایی
ما در ایران، جنبشهای ناسیونالیستی آنطور که در کتاب «در انتقام جغرافیا» اثر رابرت کاپلان گفته شده است، تجربه نکردهایم. کاپلان در این کتاب بخشی را به مطالعه جغرافیا و اقوام ایران اختصاص داده است و در آنجا میگوید که «جغرافیای ایران با مرزهای طبیعی هم عمودی و هم افقی است و اقوام ایران، اقوامی هستند که در باب ایران، دارای انسجام درونی هستند.» یعنی مثلاً در قیاس با ترکیه که جمعیت کمتر از 10 درصدی کردهایش را نمیتواند تحمل کند و اصلاً امکان زیست با هم ندارند مگر با تانک و حمله به دیار بکر و ماردین، ما ملتی بودهایم که تکثر اقواممان باعث عدم انسجام داخلی در باب ایران نبوده است.
ناسیونالیسم یک معنای منفی و سلبی و یک معنای مثبت و ایجابی دارد و ما ایرانیها شاهد معنای سلبی ناسیونالیسم در حوزه اعراب هستیم. مثلاً محمد عابد الجابری از روشنفکران بنام معاصر جهان عرب، در کتاب «نقد عقل عربی» مینویسد: «ما در این 1400سال، در زیر فشار فرهنگ و تفکر ایرانی له شدیم؛ اگر بهدنبال ساخت تمدن اسلامی-عربی هستید راهی غیر از بیرون رفتن از سلطه فکری ایران نیست!» او همچنین در آخرین کتابش یعنی کتاب «عقلانیت اخلاقی عربی و تأثیر سنت خسروانی» عنوان میکند که «ما هیچ آیندهای نخواهیم داشت اگر ایران با ما باشد، ما مجبور هستیم به عقل عرب برگردیم: به تجربه زیسته قومیمان که مشتمل بر مناسک، آیینها و هنجارهای عرب است.» به همین ترتیب کتابهای اندیشهورزان مصری پر است از گزارههایی با این مضمون که چه خوب شد اسکندر به ما حمله کرد و ما از سلطه فکری پارسیها و امپراطوران پارس نجات پیدا کردیم.
این گزارهها بخوبی نشان میدهد که در دنیای اسلام، ناسیونالیسم به معنای سلبی آن درحال بازگشت است. علت آن ناکامیهای فکری بخش عظیمی از دنیای اسلام است؛ ما مجبور هستیم در مقابل این بازگشت از ایران سخن بگوییم. به عبارتی در زمانی که پیروان محمد رشیدرضا، بشدت از بازگشت خلافت حرف میزنند و نیکوس کازانتزاکیس، دقیقاً در کتاب برادرکشی روایتی از خلافت عثمانی به دست میدهد که چطور توانست با بیرحمی، هویت ما را نابود کند، ترسهایی در ما برانگیخته میشود؛ ترسهایی که وقتی در ایران مسألهای تحت عنوان خلافت دنیای اسلام مطرح میشود، که ایران را در ضمن امت با محوریت خلافت تعریف میکنند، شدت میگیرند. معلوم است اینجا من در ایده ایرانشهری دفاع میکنم چراکه به زعم من، ما در درون امت و خلافت، هیچ چیزی به دست نیاوردیم و نخواهیم آورد چون که در جهان عرب، نه تنها نگاه افراد رادیکال مذهبی، بلکه روشنفکرانی چون دکتر عبدالرزاق سَنهوری، شریعتشناس وحقوقدان مصری، که ساکن پاریس است این است و رشید رضایی که روشنفکر با دانشی است و ستون نویس روزنامه «الاهرام». به این صحبت رشیدرضا در کتاب «الامه و الخلافه العظمی» خوب توجه کنید تا متوجه شوید در جهان عرب، هیچگونه فهمی از ایران به مثابه بخشی از دنیای اسلام وجود ندارد: «آینده دنیای اسلام، عقلانیت سلفی است. این عقلانیت تأسیس حکومت اسلامی با یک حاکم است ولی امکان ندارد که اجازه بدهیم این حاکمیت در بیرون از قریش شکل بگیرد.» اینجاست که به طباطبایی حق میدهم که پایبند نظریه ایرانشهری باشد. اما ایراد کار او این است که او ایرانشهری را فقط در چارچوب تفکر خواجه نظام در سیرالملوک میبیند و آن را با نژاد ایرانی، جغرافیای نیرومند و ساختار قدرت (از حیث تاریخی) پیوند زده است. چنانچه با ایرانشهری قصد بازساخت تاریخ، نژاد و قدرت شکوهمند را داشته باشیم به ورطه برتریجویی خواهیم افتاد، همانگونه که ناسیونالیسم میتواند ما را به بیراهه برده و دست به نفی دیگران و دیگری بزنیم همین لغزشگاهها در ایرانشهری در صورت عدم فهم صحیح آن نیز وجود دارد.
در صورتی که به نظر من، معنای بنیادین و اصیل ایرانشهری، خرد ایرانی یا حکمت مشرقی ایرانی است، نه ساختار و نهاد دولت امپراطوری گونه یا قدرت برتر. نباید با ایرانشهری درصدد نفی و حذف انسانها، جوامع، زبان و کسان دیگر باشیم بلکه باید از بنیاد اصیل خرد، دفاع به عمل آوریم. ایرانشهری به مثابه سلطنت یا قدرت برتر دفاعناپذیر و غیر انسانی است. تغییرات اساسی در دنیای کنون، نیازمند خردمندی است. انسان خردمند در جستوجوی کاستن درد و رنج همه انسانها است. اگر مرادمان از ایرانشهری، التفات به سعدی که در پی «انسان» است و این مفهوم بنیادین را از اندیشه ابن سینا اخذ کرده است، نباشد، همان بهتر که دست از ایرانشهری بشوییم.
من به همان اندازه که ایرانشهری را با خرد ایرانی قرابت میدهم، ناسیونالیسم را هم با وجه ایجابی آن میخوانم. وجه ایجابی ناسیونالیسم میتواند تداوم فرهنگی و تاریخی ایران باشد مبتنی بر بنیان اصیلی به نام خرد. اما فهم نادرست معنای ناسیونالیسم سبب شد تا مناقشات غیر دقیق مفهومی در ایران در 30 سال اخیر شکل گیرد. راه نخست، اصلاح فهم و خوانش از ناسیونالیسم است. درک این دقایق نیازمند رویکرد فلسفی و خردمدارانه است. بدون خوانش دقیق فلسفی از ناسیونالیسم و ایرانشهری نمیتوان به فهم بنیادین آنها دست یافت. ناسیونالیسم در معنای صحیح، چیزی جز ارزشهای انسانی و دفاع از اندیشه و فرهنگ انسانی نیست. از این منظر میتوان آن را به ایرانشهری که همان خرد ایرانی است پیوند داد.
متأسفانه تاکنون از رویکردهای چهارگانه جامعه شناسانه، اخلاقی، فرهنگی و فلسفی ناسیونالیسم غفلت ورزیدیم و بر معنای عارضی و نادرست آن پافشاری کردیم. در رویکرد جامعه شناسانه باید هویت ایرانی (هویت به معنای خاص) با مؤلفه بنیادینی چون بافتار جامعه ایران را مورد مطالعه قرار داده و این ساخت اجتماعی را در مسأله ناسیونالیسم مورد التفات قرار میدادیم. در رهیافت اخلاقی، مسأله ارزشهای انسانی، در فرهنگی مسأله گستره و تأثیرات فرهنگی اندیشه ایرانی و بالاخره در رهیافت فلسفی به خرد ایرانی (منظور سنخ خرد است نه گونهای برتر) توجه میکردیم. این سنخ از مطالعات در ایران بندرت صورت گرفته و روی به برتریجویی قومی، نژادی یا زبانی و اندیشهای آورده و از «دیگری» به طور کلی غفلت ورزیدیم.
از ملت سازی تا ملت شدن
ناسیونالیسم بستری برای باهمبودگی خوب
سید محمد محمدی
استاد دانشگاه و پژوهشگر علوم سیاسی
جامعه ایرانی در درازنای تاریخش همواره چارچوبی سرزمینی بود که اقوام و گروههای فرهنگی مختلفی را شامل میشد. این باهمبودگی همیشه خوب و صلحآمیز نبوده است و زمانهایی فراوانی هم بوده که فاتحانی شمشیر به دست با غلبه و تکیه بر زور، آنها را به همزیستیای که چندان صلحآمیز و دلپسند نیز نبوده است، مجبور کردهاند. پروژه ملتسازی، بدون توجه به مفهوم اراده و حاکمیت ملی که طی نهضت مشروطه به جامعه ایرانی معرفی شده بود، به صورت رسمی در زمان رضاشاه از بالا به جامعه تحمیل میشود.
طی این پروژه سعی میشود از طریق ایجاد همگنسازی فرهنگی و ندیدهگرفتن هویتهای قومی و فرهنگی در عرصههای اجتماعی، بویژه در قلمروهایی که مشارکت سیاسی تجسم مییابد، بستر و بنیان همزیستیای مسالمتآمیز را فراهم کند. رسمیت بخشیدن به ویژگیهای هویتی خاص بهعنوان هویت ملی عملاً اقوام و گروههای فرهنگی را مبدل به قلمروها و دنیاهای بستهای میکند که هرگونه تعامل، تفهم و گفتوگو در جهت شکلگیری اراده ملی و اجماع بر سر خیری همگانی را ممتنع میکند.
پروژه همگنسازی هویتی، نه تنها نتوانست به بحران هویت پاسخی درخور بدهد بلکه بحران مشارکت را نیز به آن اضافه کرد. برخلاف پروژه ملتسازی که از بالا و به صورت رسمی پیگیری میشده است، «فرآیندهای ملتشدن» به یاری توافق و میل آشکار به همزیستی پدید میآید. این برداشت از ملت که ریشه در انقلابهای دموکراتیک قرن هجدهم دارد بر سنت فکری «قرارداد اجتماعی» مبتنی است، مفهومی که در ایران بذرش در انقلاب مشروطه نشانده شده بود اما هیچگاه شرایط لازم برای رشد و نمو را نیافت. در این چارچوب، ضرورت شکلگیری مفهوم «ملت»، وجود مردمانی آزاد و صاحب حق است که از طریق قراردادهای تجدیدپذیر، سرنوشتی مشترک و با همبودگیای خوب را برای هم رقم میزنند.
به نظر من در ایران امروز ما از باهمبودگی خوب برخوردار نیستیم و برای همین باید دوباره در مفهوم ملیت تأمل کنیم. ما به ناسیونالیسم مدنی نیاز داریم. تأسیس میدانهای جدید برای گفتوگو و با همبودن، راهی برای ایجاد ملیگرایی مدنی است.
پرسشهایی پیش از پرداختن به ناسیونالیسم ایرانی
در دوره های مختلف تاریخی سؤال های زیادی در مورد هویت ایران مسکوت مانده است
عباس آخوندی
استاد دانشگاه و وزیر سابق راه و شهرسازی
امروز جامعه ایران با کالایی شدن بسیار جدی در تحولات اجتماعی روبهرو است. چیزی که از توسعه در رسانههای مختلف، از صداوسیما گرفته تا نشریات مکتوب بازنمایی میشود، توسعه به مثابه پروژه است. منظورم این است که توسعه با پروژه تعریف میشود و اگر رسانهها بخواهند نشان دهند که در حوزهای خوب کار شده است، پروژههای مربوط به آن حوزه را نشان میدهند. این پروژهها میتواند پروژههای عمرانی یا پروژههای مربوط به پتروشیمی و عسلویه باشد؛ مهم این است که همه چیز پروژه است. در این موقعیت است که انسان ایرانی از خود سؤالهای بیشماری خواهد پرسید. یک اینکه این پروژهها برای کیست؟ دوم اینکه چطور باید از کالایی شدن جامعه به سمت انسانمحوری و شهروندی توسعه حرکت کرد؟
به زعم من، درست است که شهروندی میتواند محور هویت و نقطه مرکزی انسان امروز ایرانی قرار گیرد اما بیایید چند مفهوم را در رابطه با شهروندی در ایران مرور کنیم تا گسلهای موجود در این موضوع را دریابیم.
داشتن حق از اصول پایهای مفهوم شهروندی است. تمام تفاوت این مفهوم با مفهوم رعیت هم در همین داشتن حق است. حق او نیز تا حدی گسترده است که حتی حکومت از حق شهروندان منبعث میشود و اساساً پایه حکومت ملی برآمده از حق شهروندان است. شهروند، حتی حق نظارت بر حاکمیت را نیز دارد. اما باید گفت که شکلگیری سپهر معنایی شهروندی، یک پدیده تاریخی و نه لحظهای است و باید زمینههای شکلگیری آن بهصورت تاریخی در یک فرهنگ وجود داشته باشد و ارادهای مبنی بر پذیرش حقوق شهروندی به مثابه امری هویتی برای یک جامعه، در لایههای مختلف ساختار قدرت و متن جامعه وجود داشته باشد. به عبارتی نمیتوان با نصیحت و توصیه آن را به وجود آورد. اینکه به جایگاهی که دارای یک انحصار بهکارگیری زور و قدرت است نصیحت اخلاقی بکنیم که خوب است نظارت یک شهروند را بپذیری، تأثیری ندارد! همه ما دوست داریم نظامی داشته باشیم که بر مبنای شهروندانی که دارای حق هستند شکل گرفته باشد و جامعه مدنی هم در این نظام حق نظارت بر حاکمیت را داشته باشد. نکته من این است که آیا این شرایط مطلوب و آرمانی که در محافل علمی و روشنفکری مطرح میشود، با شرایط امروز جامعه ما، زمینه شکلگیری دارد یا نه؟ آیا نظامهای ارزشی زمینهای، برای تحقق امر شهروندی در ایران وجود دارد؟ مشروطه کمابیش همین ایده را دنبال میکرد ولی آیا آن ایده به جایی رسیده؟ چرا شاهد اجرای وارونه قانون اساسی در ایران هستیم؟ چرا در صدا و سیمای ما اساساً حرفی از حقوق شهروندی و حق انتخاب زده نمیشود؟ چرا مدام از مردم ایران، چهرهای بازنمایی میشود که گویا همیشه در صف توزیع مواد غذایی و دیگر نیازمندیهایشان هستند و دستشان را دراز کردهاند تا چیزی از صاحب قدرت بگیرند؟
بحث من این است که روشنفکران باید پاسخ بدهند که مفهوم شهروندی و حقوق آن و پدیده شهروند ایرانی در چه بستری میتواند به وجود آید و تداوم یابد. به نظر من، باید به پدیدههای تاریخی رجوع کرد. در حوزه هویت ایرانی، خیلیها تمایل دارند که این سؤال را بیجواب بگذارند درحالی که دروازه ورود به هر بحثی در باب ناسیونالیسم ایرانی، پاسخ به این قبیل سؤالات است. در دورههای قبل از انقلاب به این پرسش، پاسخ داده نشد و آنها که پرسش را مطرح کردند مطرود شدند. امروز هم شاهد این هستیم که هرکسی که این پرسش را مطرح میکند به طریقی حذف میشود؛ گویی میخواهند برای پاک شدن صورت سؤال، پرسشکننده را حذف کنند.
گفتمان «غیاب جامعه»
علی جنادله
جامعه شناس
بحث من درخصوص نسبت روایتهای تاریخی با مبحث هویت است و این ایده هم مبتنی بر این تلقی از روایتهای تاریخی است که روایتهای تاریخی صرفاً معطوف به فهم گذشته بهعنوان امری پایانیافته نیستند، بلکه این روایتها با حال و آینده همبسته بوده و آشکارا یا بهطور ضمنی حامل دلالتهایی برای حال و آینده هستند. ادوارد سعید روایتهای تاریخی را به مثابه نظامهای اندیشهای در نظر میگیرد که به بازنمایی ایماژهایی میپردازند که به استمرار ساختارهای هژمونیک دانش و قدرت کمک میکنند. به این معنی که تصویری که روایتهای تاریخی از نظم و چینش هستیها و موجودیتهای اجتماعی در گذشته بازنمایی میکنند، صرفاً روگرفتی مستقیم و سر راست از واقعیت تاریخی نبوده بلکه از مناسبات قدرت در زمان حال متأثر بوده و با آنها بده بستان دارند.
براین اساس میتوان گفت روایتهای تاریخی ارائه شده از جامعه ایرانی، هرچند بهطور مستقیم نظریهای درباره هویت و بنیادهای هویت ملی در ایران ارائه نکردهاند، بهطور ضمنی حامل دلالتهای خاصی درخصوص مبحث هویت بوده و در مباحثات و مناقشات گفتمانی موجود در حوزه هویت، بیطرف نیستند.
در بحث نسبت روایتهای تاریخی با مناقشات گفتمانی در حوزه هویت، تأکید من بر مجموعهای از روایتهای تاریخی است که هرچند هرکدام بر مدار تحلیلی متفاوت و گاه حتی متباینی میچرخند، اما تأکید آنها بر حضور دائمی و فراتاریخی مناسبات خاصی از قدرت و نظم و چینش هستیها و نیروهای اجتماعی در این مناسبات که مبتنی بر اصالت و مرکزیت دولت و حاشیهای بودن نیروهای اجتماعی در فرآیند تحولات تاریخی جامعه ایران است، آنها را به مجموعه عناصر تشکیل دهنده یک گفتمان تبدیل کرده است. گفتمانی که میتوان از آن تحت عنوان گفتمان «غیاب جامعه» نام برد. البته وجه دیگر آن اصالت دولت است.
در این منظومه گفتمانی، با نفی وجود هرگونه نیروی اجتماعی مستقل از دولت، تاریخ جامعه ایران بهعنوان پروژهای که محصول عاملیت انحصاری دولت است، برساخته میشود و پویاییهای تاریخی جامعه ایران و واقعیت متکثر آن به روند مستمر جایگزینی خطی سلسلهها و حکومتها، تقلیل داده میشود و در نتیجه جامعه از هستیها و هویتهای متکثر اجتماعی تهی میشود و موجودیتهای اجتماعی نه بهعنوان عاملیتهای دارای هستی مستقل اجتماعی، بلکه به صورت تودهای بیشکل که موجودیت و هستی آنها تنها در وابستگی به دولت و ساختار قدرت قابل تعریف است، بازنمایی میشوند. بدین ترتیب روایتهای تاریخی برآمده از این گفتمان، روایتگر غیاب نیروها و هستیهای اجتماعی هستند نه روایتگر حضور آنها و بخش عمدهای از نیروهای اجتماعی بازتابی از خودشان در این روایتها نمیبینند.
در این میان بویژه، ایلات و عشایر که به لحاظ تاریخی متن جامعه ایرانی را تشکیل داده و حاملان منظومههای فرهنگی و عناصر هویتی متکثر جامعه ایرانی بودهاند، بهعنوان عناصری منزوی، حاشیهای و بیگانه با متن جامعه ایرانی بازنمایی میشوند که با یورشهای مستمر خود، متن جامعه ایرانی را -که در موجودیتی فراتاریخی به نام دولت استحاله شده است- دائماً مورد تهدید قرار میدادند.این تصویر را میتوان در آثار مختلف جامعهشناسی تاریخی ایران با حدت و شدتهای مختلف آشکارا مشاهده کرد: دکتر کاتوزیان در صورتبندی خودش از استبداد ایرانی، ایلات را بهعنوان نیروی خارجی مهاجمی معرفی میکند که مانع انباشت مازاد تولید بوده و از پیدایش فئودالهای مستقل کشاورز و بورژوازی شهری جلوگیری میکرد. دکتر احمد اشرف هم با معرفی «نا ایمنی» عمومی بهعنوان یکی از موانع داخلی رشد سرمایهداری در ایران، یکی از عوامل اساسی این ناایمنی را وجود ایلات متعدد و یورش و سلطه آنها بر روستاها را در کنار اقتدار سیاسی متمرکز و استعمار، یکی از سه مانع عمده رشد بورژوازی مستقل در ایران معرفی کرده است. دکتر پرویز پیران هم با تحلیلی مشابه، غارت روستاها، بستن راهها و یورش به شهر توسط ایلات را امری دائمی معرفی میکند که اولین عامل «ناامنساز» جامعه ایرانی و بازتولیدکننده مداوم «زورمداری» بوده است. در آثار نویسندگان دیگر همچون دکتر زیباکلام و دکتر علمداری هم همین مضامین را به صراحت میتوان مشاهده کرد.
براین اساس در روایتهای تاریخی این گفتمان، ایلات و عشایر نه بهعنوان یکی از عناصر و مؤلفههای اصلی جامعه ایرانی بلکه بهعنوان عنصری حاشیهای، بیگانه و بیرونی نسبت به جامعه و نیرویی «مسألهساز» بازنمایی میشوند در مقابل آنچه که بهعنوان متن جامعه ایرانی اصالت مییابد، نهاد دولت است. نکته مهمی که باید بسیار مورد توجه قرار گیرد این است که در گفتمان «غیاب جامعه»، تاریخ بهعنوان جریان رخدادها «واژگون» میشود. به این معنا که در این گفتمان با اتخاذ رویکردی جبرگرایانه مبتنی بر جبر اقلیمی-جغرافیایی برای تبیین اصالت دولت، تاریخمند بودن ایده «اصالت دولت»، پنهان شده و وجود دولت تمرکزگرا و فراگیر نه به عنوان یک پدیده جدید، بلکه بهعنوان خصلتی فراتاریخی که محصول ضرورت و حتمیتی ناشی از کلیتی فراتاریخی که تبیینکننده گذشته، امروز و آینده است برساخت میشود.
گفتمان غیاب جامعه با قائلبودن به فراتاریخی بودن اصالت دولت، تاریخچه این وضعیت را محو کرده و بدین ترتیب دولت نه یک پدیده نو و معاصر، بلکه بهعنوان پدیدهای فراتاریخی، اصالت پیدا میکند؛ پدیدهای فراتاریخی که دولت تمرکزگرا و یکسان ساز مدرن نوپدید، خود را در آن تبارشناسی کرده و خود را بهعنوان استمرار و تداوم این کلیت فراتاریخی بازنمایی میکند.
تاریخ اجتماعی به تاریخ سیاسی سلسلههای حکومتی فراگیری که به طور متوالی در یک پیوستار زمانی جایگزین یکدیگر شدهاند، تقلیل داده شده و هویتهای فرهنگی و اجتماعی متکثر به یک هویت باستانی یکپارچه و فراتاریخی مبتنی بر این سلسلهها فروکاسته میشوند. بنابراین دولت با بازنمایی خود بهعنوان استمرار وحدت تاریخی و با نادیده گرفتن واقعیتهای اجتماعی و عناصر هویتی بویژه هویتهای قومی موجود در جامعه معاصر ایران و با تهیکردن جامعه از واقعیت اجتماعی خود، هویت ملی یا ناسیونالیسم مورد قبول خود را بر عناصری باستان گرایانه و انتزاعی بنیاد مینهد و بنیادها و عناصر هویت زیسته موجودیتهای متکثر جامعه ایرانی را نادیده میگیرد.
با تغییر در آرایش و ترکیب نیروهای سیاسی و مناسبات قدرت در جامعه و فراز و نشیبهای گفتمانی و سیاستی در خصوص هویت، رویکرد انتزاعی به هویت ملی همچنان استمرار یافته و هرچند عناصر دیگری همچون اسلامیت و مدرنیت (تجدد) به عناصر سازنده هویت ملی افزوده شدند، بنیادهای عینی و زیسته هویتساز جامعه ایرانی همچون هویتهای قومی متنوع و متکثر جامعه ایرانی همچنان مورد غفلت قرار میگیرد.
بدینترتیب در مباحث و منازعات هویتی، دوگانه «متن-حاشیه» به صورت دوگانه «هویت ملی-هویت قومی» بازتولید شده و همانگونه که ایلات و عشایر در تاریخ پیشامدرن بهعنوان عناصری حاشیهای و مسألهساز بازنمایی شدهاند، هویتهای متکثر قومی نیز بهعنوان پدیدهای پیرامونی و چالش برانگیز و حتی نگرانکننده تلقی میشوند.
بیتوجهی به بنیادهای عینی و تجربی هویتساز جامعه، در محدوده مناسبات قدرت و حوزه سیاست متوقف نمانده و حتی در اغلب گفتارهای آکادمیک نیز عموماً ارکان و بنیادهای هویت ملی به سه عنصر باستانی- اسلامی- جهانی(مدرن) تقلیل داده شده و هویتهای قومی متنوع و متکثر جامعه ایرانی نه بهعنوان عنصر سازنده هویت ملی، بلکه در پیرامون و در نسبت با آن -تقویتکننده یا تضعیفکننده آن- مورد توجه قرار گرفتهاند.
کلام آخر اینکه، ما نیازمند بازنگری در روایتهای تاریخی هستیم به گونهای که واقعیت تاریخی متکثر و جامعه ایرانی را به تصویر بکشند و براین اساس تعریفی فراگیر و در برگیرنده از هویت ملی ارائه کنیم که همه این تنوعات و تکثر را در بر بگیرد.
خلط کردن مفهوم تمدن با مفهوم ملت خطایی فاحش است
محمدرضا زمردی
استاد دانشگاه بوعلی سینا همدان
مفهوم ملت یکی از پرابهامترین و نامشخصترین مفاهیمی است که معنای آن اغلب بدیهی و مسلم انگاشته میشود. این در حالی است که توافقی بر سر تعریف ملت وجود ندارد و ماهیت ذاتاً پر چالش چیزهایی که این اصطلاح به آنها اطلاق میشود، تعریف بیطرفانه از ملت را دشوار میکند.
واقعیت این است که از قرن نوزدهم است که ملت تبدیل به مسأله میشود و پیش از آن این مفهوم هرگز چندان موضوعیتی نداشته است. هیچ معیار مشخص مستقلی نیست که تعیین کند کدام یک از شکل بندیهای متمایز پیشامدرن مجال تبدیل شدن به ملت در گستره یک سرزمین را خواهد داشت جز تقدیر تاریخی!
ملیگرایانی که آکنده از حس نیرومند حقانیت نهضت خویش هستند معمولاً برآنند که فرهنگ آنها واقعاً و به طور عینی یک ملت را تعریف میکند، غافل از اینکه همین تصورات است که واقعیت تاریخی ملت را به وجود میآورد نه اینکه خود انعکاس وجود یک ملت باشد. به تعبیر دیگر این ملیگرایی است که ملت را میآفریند.
اصولاً تکوین مفهوم ملت در ایران هم از این قاعده مستثنی نبوده است. میتوان نضجگیری و تکوین رویه و روحیه ملیگرایی را در ایران عصر مدرن مورد واکاوی قرار داد و کم و کیف تأثیر آن بر شکلگیری مفهوم ملت در این دیار را مورد مداقه قرار داد. این در حالی است که ملیگرایان بنیادگرا (مثل مروجان ایده ایرانشهری) که تا حد زیادی بیتوجه به ادبیات نظری مرتبط با این مباحث آرا خود را مطرح میکنند از اساس منکر این معنی هستند. ایشان میکوشند مفهوم مدرن ملت را از تاریخ کهن ما استنباط کنند و در این راه لاجرم به تکلفها و تحریفها و تقلیبهایی متوسل میشوند. البته تمدن ایرانی یکی از نخستین تمدنهای بزرگ بشری بوده است. تمدنی که برخلاف چند تمدن از میان رفته دیگر بقایای آن هنوز در ایران کنونی و چند کشور همسایه همچنان زنده است. ولی خلط کردن مفهوم تمدن با مفهوم ملت خطای تحلیلی فاحشی است. افزون بر این، این حقیقت که نخستین دولت پیچیده در امپراطوری ایران ظهور کرده نمیتواند مبنایی برای این استنباط باشد که ایرانیان ملتی کهن بودهاند. هر امپراطوری از فرهنگهای متعددی تشکیل میشد و دولت-ملتهای مدرن را نمیتوان و نمیباید با آنها مقایسه کرد. امروز اطلاق عنوان ملت به گروهبندیهای قومی درون یک کشور هم از منظر تئوریک صحیح نیست (گاهی قومگرایان پانیست بر چنین کاربستی اصرار میورزند و حرف از ملت ترک یا ملت کرد میزنند).
با پرهیز از سادهسازیهای مفهومی و لغزشهای روش شناختی میتوان به نحوه تکوین ملیت ایرانی جدید رویکردی علمی و غیرباستانگرایانه داشت و ایران را با تجلیل همه تنوعات قومی و زبانی و مذهبی مفهومپردازی کرد. در غیر این صورت همچنان سیاستهای قومی و زبانی مرکز مدار دنبال خواهد شد و با استمرار توسعه نامتوازن منطقهای، انگیزههایی واگرایانه برای قطبیتسازی و تقابل با مرکز (به مثابه یک مفهوم و هستار و نه یک مکان) بازتولید خواهد شد. این رویکردها از رهگذر بازتابشان در خودفهمی و انگارههای سیاستگذاران در خط مشیها متجلی خواهند شد و منشأ آثاری در جهان اجتماعی قرار خواهند گرفت. پس به هیچ وجه با مباحث صرفاً آکادمیک یا روشنفکرانهای سر و کار نداریم که فقط به کار مجادلات نخبگان بیاید.
شهروندی را باید جایگزین
هویت شناسنامهای کنیم
آیدین ابراهیمی
دانش آموخته دکترای جامعه شناسی
هویت امری است مربوط به نمادها و نمودها؛ بنابراین باید به فراروایتی از ناسیونالیسم اندیشید که در آن مدنیترین شیوه ارضای «نیاز هویت» در سوژه ایرانی، آشکار شود. جهانی شدن ما را به واکنش واداشته تا با جستار در مفهوم ناسیونالیسم، به امکانهای ظهور و بروز فراروایتی از ناسیونالیسم که ضمن پذیرش تکثر، به یک نوع الگوی زیست و اخلاق شهروندی تبدیل شود، بیندیشیم. اینجاست که باید امکانها بیان و ناسیونالیسم ایرانی به مثابه الگوی وحدتبخش جامعه ایران، نقد شود. چرا که خویشتن تبیینشده در روایتهای مختلف از ناسیونالیسم، خویشتنی تاریخی و از گذشته آمده است که هیچگونه نسبتی با نیازهای امروز، مسائل اجتماعی و مفاهیم مدنی و شهروندی ندارد.
حال باید از خود پرسید، چرا همواره خویشتن ایرانی را با گذشته تعریف کردهایم؟ آیا بازگشت به گذشته در هر نوعش، چیزی از نیازهای هویتی امروز ما برطرف میکند؟ آیا این بازگشت چیزی به همبستگی ما میافزاید؟ به نظر میرسد که اینجا جهانیشدن شهروندی در سپهر مدرنیته، مورد مداقه قرار نگرفته است. انگار ما رسالت تاریخیمان این بوده که تاریخ و تمدنی را کشف کنیم و از طریق آن امر فراملی را تعریف کنیم و از طریق امر فراملی، بتوانیم جهانی را بازسازی کنیم. اما من میخواهم بگویم که شهروند امروز علاوه بر نیازهای بومی، نیازهای فرامنطقهای و جهانی دارد و این نیازها باید در رویکردهای نظری در باب ناسیونالیسم، لحاظ شوند. درحالی که متأسفانه میبینیم روایتهای غالب حوزه ناسیونالیسم ایرانی، در دام گفتمانهای ایدئولوژیک افتادهاند و از اینرو در این روایتها، گاهی ما به نفی دیگری و گاه به نفی خویشتن برمیخوریم و نزاعی دائمی بین این روایتها باعث تضعیف امر کلی و وحدتبخش میشود. باید بگویم که اگر ناسیونالیسم را به هویت تقلیل دهیم به دیالکتیکی همزمان مخرب و سازنده میرسیم که در رخدادهای اجتماعی و فرهنگی میتواند همانگونه که خویشتن را میسازد دیگری را نابود کند یا همانطور که دیگری را به رسمیت میشناسد، خویشتن را تباه کند. در نهایت این خویشتن لاغر تاریخی، در بنبستهایی تاریخی گم و گور میشود که اصلاً به سوژه امروز ایرانی هیچ ربطی پیدا نمیکند.
تا کی باید دنبال یک شناسنامه برای هویت بگردیم؟ تا وقتی که شهروند ایرانی برای درک هویت خودش، دنبال شناسنامه 1000 سال پیش است، مسائل اجتماعی-سیاسی امروز صرفاً برای او تبدیل میشود به ابزاری برای پرداختن به آن مسأله بزرگ که من چنین و چنانم و از فلان تمدن و تاریخ آمدهام. باید تصریح کنم که به هیچ وجه تاریخ تمدنیمان را کم نمیشمارم، ولی اینجا مسأله من این است که در پرداختن به هویت که مسأله مرکزی ناسیونالیسم است، نباید رویکردی تکپایهای اتخاذ کنیم: آنطور که مثلاً در دوران پهلوی، هویت تکپایهای ملی و در دوران بعد از انقلاب، هویت تکپایهای مذهبی را محور ناسیونالیسم گرفتیم. هویت وقتی که شناسنامهای و مبتنی بر یک تاریخِ از گذشته به ارث رسیده تعریف شود، نه چیزی که سیال و مربوط به امروز و فضای آنلاین و دنیای مجازی است، با مخاطره ذاتگرایی رو به رو میشود.
من شهروندی را حد مشترک زیستمان در ایران میدانم. ما شهروندان مدرن هستیم. برپایه عدد و آمار، جمعیت شهری به حدی رسیده که بتوانیم شهروندی را پایه هویتی قرار دهیم. ارزشهای شهری اکنون جای مهمی از زیست ما را شکل میدهد و زندگی در فضای مجازی، در جهان آنلاین، مجالی به عنصر تکپایهای مرکزی گذشتهگرا، برای عرض اندام در مفهوم هویت نمیدهد. به نظر من مادامی که شهروند جدید را درک نکرده باشیم، نمیتوانیم تعریف درستی از ناسیونالیسم ارائه کنیم.