Incubus - 35
그냥 아미💜همیشه دلم میخواست وقتی یه روز باردار میشم، خانوادهام کنارم باشن. و بچهام از پسری باشه که دوستم داره. و حالا هربار با خودم میگم ایکاش دو سال پیش کیجو تسلیم جونگکوک نمیشد. اون وقت میتونست مامان بشه و با جیمینی که عاشقانه دوستش داشت و منی که خواهرشم زندگی کنه. و دیگه هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.
یادآوری این خاطرات نیومده، داغونترم کرد. آهی کشیدم، اما نفسم سنگینتر و خفگیم بیشتر شد. یه مشت آب سرد دیگه کوبیدم به صورتم که شاید اون راه نفسمو باز کنه. و بعد از آینه به خودم نگاه کردم. رنگ پریده و بیحال، درحالی که بهزور روی پاهام بند بودم، تمام سر و صورتمو خیس کرده بودم تا به خودم بیام.
چرا؟
چون همین چند دقیقه پیش به خیانتی نکرده اعتراف کرده بودم!
چرا؟
چون یهو به خودم اومدم و دیدم تا خرخره درحال غصه خوردنم. واسه از دست دادن آدمی که هیچوقت بهدستش نیاورده بودم.
چون فهمیده بودم من برای کسی که عاشقشم، فقط یه آدم سادهام، که هر وقت اراده کنه میتونه منو خط بزنه.
سخت بود، ولی بلاخره به حرف دکتر کیم رسیدم که گفت "بعد چند وقت... یهو با یه اتفاق... انگار از یه خواب قشنگ میپری. به خودت میای و میبینی چقدر شبیه چیزی که اون خواسته شدی و خودت خبر نداری. چیزی که فکرشم نمیکردی یه روزی باشی! اینجاست که متوجه فریبی که خوردی و تغییری که ریز ریز در تو به وجود آورده میشی."
" من نمیدونم اون چرا از تو خوشش اومده. ولی خب، بنا به هر دلیل و هدفی که داره، اون تو رو انتخاب کرده. وقتی پیششی به هر حسی و فکری که توی ذهنته شک کن. حتی در مواقع حساس، برعکس چیزی که فکر میکنی عمل کن. اینطوری شاید بهتر باشه."
جونگکوک فقط دلش یه بازی میخواست، و منو که شبیه کیجو بودم انتخاب کرده بود. این دردناکترین جوابی بود که میتونستم بهش برسم.
چرا منِ لعنتی تمام مدت یه جور دیگه فکر میکردم؟ چرا باورش کردم؟ اصلا کی انقدر بهش اعتماد کردم و بهش تکیه دادم که حالا نتیجهش شده بود سقوط خودم؟!
اون که هیچوقت برای من نبود، من که اینو از همون اول میدونستم، پس کی انقدر روی همیشه موندنش حساب باز کردم، که حالا حس میکنم تنهاترین آدم دنیا شدم؟!
یونها میگفت اون عاشقمه. هه!
با بغضی دردناک توی خودم پیچیدم و به خودم با صدایی بلند خندیدم. نمیدونم راجب این حرف چی باید بگم. آخه کدوم عشق؟ اصلا کجاست؟ پس چرا ما رو کنار هم نگه نمیداره؟!
درسته! خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. آره! تا صبح تو بغل همدیگه بودیم، همیشه و همه جا هم نگاهمون گره میخورد تو همدیگه. ولی اون لعنتی فقط برای پر کردن تنهاییش و فراموش کردن کیجو منو میخواست.
و آره... دقیقا همین حالا موقع رفته. همین الان که دارم برای موندن توی زندگیش دست و پا میزنم.
نیاز داشتم که حداقل از این بچه محافظت کنم. اون چه گناهی کرده که مادرش فریب یه آدم روانی رو خورده. چه گناهی کرده که مادرش عاشق شده. اون لیاقت یه زندگی بهتر رو داره. پس همین الان موقع رفته.
همیشه که اینطوری نیست آدما برن و رهات کنن، یه وقتایی اونا میمونن و مجبورت میکنن خودت بری. اینو وقتی فهمیدم که جونگکوک هیچ تلاشی برای بودن و موندن کنار من نکرد. حتی یه لحظه با خودش فکر نکرد که شاید این بچه واسه اون باشه. اون موقع بود که بهم ثابت شد اون منو نمیخواد، مرور خاطرات آدمای مردهی زندگیشو میخواد. و یه بدل حامله فقط و فقط یادآور عذابهای گذشتهشه، نه قشنگیاش. پس باید قبل از اینکه پرتم کنه بیرون، خودم با پاهای خودم برم.
جیمین: چی داری میگی؟! چرا چرت میگی؟!
نگام چرخید سمت در. جیمین اومده بود. حالا باید بهش چی میگفتم؟ کاش اینا همهش یه خواب بود. از پشت پلکهای بستهام قطرهی اشکی سرازیر شد. کاش به جای اینکه دنیا دست به دست هم بدن، همون روز اول، من دست توی دست جونگکوک نمیذاشتم.
جیمین: کدوم خیانت؟ کدوم دروغ؟!
یونها: واقعا نمیفهمی؟! همون جور که زندگی کیجو رو خراب کردی، زندگی این دختر رو هم به گند کشیدی!
جیمین: چرا دست نمیکشین از اون لعنتی؟! مگه من نگفتم نخوام اون اتفاق بینمون فاصله بندازه!؟ پس چرا تمومش نمیکنین!؟
تن خستهام رو تکون دادم و تکیهم رو از لبهی روشویی برداشتم و از تو دستشویی بیرون اومدم. اولین نفری که دیدمش جیمین بود. از نگاه سختش فهمیدم تو چه جهنمی داره دست و پا میزنه. ولی خودش که خبر نداره.
بعد اون، چشمم به جونگکوک افتاد. نگاهش هیچ احساسی نداشت. انگار دیگه همه چیز براش تموم شده بود. چون نه به خاطر این خیانت و نه به خاطر داد و فریاد جیمین، دیگه ذرهایی خودشو درگیر خشم نمیکرد.
و این بهم امید میداد. که منم بتونم بیتفاوت بمونم. به هر حال که حرفام هیچ تاثیری نداشت. تهش همین قدر قدرت داشتم. که بزارم و برم.
آهی از حسرت کشیدم. رو لبای بیجونم لبخند کمرنگی نشست که بیشتر شبیه دهن کجی بود.
یونها: خب! اینم از بابای بچه.
دست به سینه بهم نزدیک شد و گفت: دستشو بگیر و برو و شرت رو کم کن!
جیمین که حسابی کلافه شده بود رو به یونها فریاد کشید: بهت گفتم دهن فاکیتو ببند و تمومش کن!
یونها با یه پوزخندی چرخید طرفش و گفت: چیو تموم کنم؟ تازه شروع شده بچهجون.
و بعد برگشت سمت و من و گفت: حالا هم تا بیشتر از این عصبانیم نکردین، گمشین بیرون!
با تاکید بیشتر گفت: اینم یادت باشه که دیگه حق ندارین حتی اسمی از ما به زبون بیارین. جفتتون! حالیتونه؟!
جیمین که حسابی بهم ریخته بود، با بیپرواترین نگاهش بهم خیره شد و گفت: ببینم... تو چیزی به اینا گفتی؟! ها؟! تو کاری کردی؟!
نگام تو نگاهش قفل شد. بعد چند لحظه زیر لب زمزمه کردم: من... من باردارم.
دیدم که چطوری صورتش از هم وا رفت و چشماش تا آخرین حد حلقه شد: چی؟!
یونها: و مثل همیشه، این تویی که داری بابا میشی.
مثل دیوونهها خندید و بعد یهو فریاد کشید: حالا که فهمیدی تو چه وضعیت فاکی انداختیمون، گورتو گم کن از اینجا!
جیمین نگاه خشک شدهاش رو از من نگرفت. خوب میدونست که بچهی از اون نیست، ولی حداقل قضاوتش رو هم پیش خودش نگه داشت و مثل همه اول از همه ازم نپرسید چرا و چطوری؟
فقط سعی کرد موقعیتی که توش بود رو درک کنه. پس کمی بعد چشماش رو برای چند لحظه بست و دوباره باز کرد. و بازم فقط به من خیره شد. اولش حیرت زده بود. و بعد اخماش تو هم رفت.
زیرلبی گفتم: متاسفم.
نمیدونم اصلا شنید یا نه. چون خیلی زود بیتوجه به من که با ناراحتی بهش نگاه میکردم، رو کرد به جونگکوک و گفت: میدونی چیه؟
دستش رو آورد سمتم و دستمو محکم گرفت و رو به جونگکوک ادامه داد: اشتباه کردی که منو دست کم گرفتی.
لبخند کجی زد و گفت: هر کاری که از این به بعد، از من میبینی جواب کارای خودته. پس اگه یه روزی پشیمون شدی و دنبال مقصر اصلی گشتی، اول از همه برو جلوی یه آینه.
دیگه خبری از جیمینی که کمرش از غم و خسته شکسته بود، نبود. به قدری صاف و محکم جلوی جونگکوک ایستاده بود که انگار وسط میدون جنگ بود و قرار بود سپر من باشه.
با صدای نه چندان آرومی گفت: دیگه بهت اجازه نمیدم برام تصمیم بگیری! و اینم یادت باشه هر چیزی تاوانی داره. زمان بهت نشون میده چقدر بیلیاقت بودی و خودت خبر نداشتی!
حرفی که خیلی دلم میخواست خودم بهش بزنم. حرفی که قلبمو مریض کرده بود. قطرات اشک از چشمام سرازیر شد.
تو یه لحظه تونستم برقی رو تو نگاه جونگکوک ببینم. حرفا جیمین براش سنگین بود. از روی مبل بلند شد و فریاد کشید: برو گمشو بیرون!
و صداش انقدر بلند بود که تمام در و دیوارها رو به لرزه اندخت و منو از جام پروند. اما جیمین فشار حلقههای انگشتش رو دور انگشتای من بیشتر کرد. آه سردی کشید و گفت: نگران نباش. دیگه ما رو نمیبینی. حتی دیگه پا تو این شهر هم نذاریم! خیالت راحت.
جیمین دست منو که میلرزید رو محکتر گرفت و چشمای جونگکوک تو یه لحظه انگشتای بهم گره خوردهی ما رو پیدا کرد. تو اون لحظه صورتش حتی بیشتر از قبل بهم فشرده شد.
جیمین دم گوشم زمزمه کرد: بریم.
زیرلب زمزمه کردم: وسایلم؟
جیمین به آرومی جواب داد: به هیچ کدومشون دیگه احتیاجی نداری. ولشون کن همین جا.
راست میگفت. حتی دست و دلم نمیومد که بخوام یه تیکه لباس بردارم و با خودم ببرم. فقط یه نگاه. یه نگاه به جونگکوک انداختم. و فهمیدم چیزی ندارم که رفتن رو برام سخت کنه. و این خودش از همه چیز دردناکتر بود.
سخت بود نگاهمو ازش جدا کنم. اما این کار رو کردم. و همزمان احساس کردم تو اعماق وجودم چیزی مُرد.
همه میگن چیزی که تو رو نکشه، قویترت میکنه. اما من تو اون لحظه، ذرهایی احساس قدرت نمیکردم. فقط حس میکردم به بیرحمانهترین شکل ممکن کنار گذاشته شدم. ولی حداقل از یه چیزی که حتی واقعی نبود و وجود نداشت خلاص شده بودم.
از یه کابوس!
ما رفتیم و درست وقتی که در بسته شد، شنیدم که همه چیز توی اون خونه شکست و تیکه تیکه شد.
جیمین فشاری به شونهام آورد و منو مجبور کرد راه بیوفتم. منو تو ماشین خودش نشوند و راه افتاد. مسیری نامعلوم، با سرعتی پایین، و سکوتی سنگین و عمیق که هیچکدوممون توانی برای شکستنش نداشتیم.
تا اینکه جیمین نفس عمیقی کشید و پشت فرمون تکونی به خودش داد و گفت: تو سئول یه خونه دارم. اگه بخوای میتونم ببرمت اونجا.
سرمو پایین انداختم و با صدایی گرفته گفتم: دانشگاه و بابا رو چی کار کنم؟
جیمین برگشت سمتم و خیلی جدی پرسید: میخوای به پدرت چی بگی؟
سری تکون دادم و گفتم: نمیدونم.
با همون جدیت گفت: بهش بگو من پدرشم.
بهش خیره موندم. و جیمین با خونسردی ساختگی ادامه داد: این بهترین راه حله.
نفس عمیقی گرفت و گفت: بعدش هم بزار من بقیه راه رو کمکت کنم. با این شرایط روحی که الان داری نمیتونی دست تنها ادامه بدی. ترس... استرس... ناراحتی... هیجان...
پریدم وسط حرفش و گفتم: من خوبم جیمین!
جیمین: با تظاهر کردن چیزی درست نمیشه.
با لحن تندی گفتم: من تظاهر نمیکنم. واقعا دیگه برام مهم نیست.
جیمین با نگاهی سنگین از گوشهی چشم بهم خیره شد. کمی به خاطر عصبانیتی که یهویی اومده بود سراغش ساکت موند، و بعد به آرومی پرسید: چرا بهش نگفتی بچهی خودشه؟
گفتم: فکر نمیکردم انقدر پست باشه که حتی یه لحظه به اینکه بچهی خودش نیست فکر کنه. چه برسه به اینکه به زبون بیارش...
پوزخندی زدم و گفتم: چه برسه به اینکه باورش کنه!
جیمین: میتونستی بهش ثابت کنی.
برگشتم سمتش و قاطعانه گفتم: چیو؟ بچه رو؟ یا خودمو؟ یا عشقمو؟ اصلا به کی؟! به کسی که صاف صاف تو چشمام نگاه کرد و پرسید این بچه از کیه؟! کسی که باور صددرصد داره به اینکه پدر این بچه نیست؟!
با چشمایی که به اشک نشسته بود فریاد کشیدم: یه بار اون زبون لعنتیش نچرخید بپرسه حالم خوبه یا نه؟! نگران نشد چه بلایی سرم اومده؟! اشکهام رو ندید، زجهها و التماسام رو ندید!
با صدایی که هیچی ازش نمونده بود زمزمه کردم: به این آدم خودمو ثابت کنم؟! خودمو بیشتر از این پوچ و بیارزش کنم؟!
حرفای توی سرم داشت دیوونهام میکرد. ولی ترجیح دادم به زبون نیارمشون. پس فقط به صندلی تکیه دادم و رومو از جیمین برگردندم و چشمام رو با یه کوه اشک بستم.
جیمین با صدایی آروم زمزمه کرد: متاسفم.
کمی بعد پرسید: الان میخوای چی کار کنی؟
بدون که رومو برگردونم گفتم: منو ببر آزمایشگاه. پیش بابا میمونم.
بدون هیچ حرفی راهنما رو زد و اولین بریدگی رو دور زد. چند دقیقه بعد جلوی آزمایشگاه بودیم. توی تاریکی شب پیاده شدم و قبل از اینکه برم تو خم شدم و از تو شیشه رو به جیمین گفتم: واقعا ازت ممنونم. و همون قدر معذرت میخوام.
لبخند تلخی زد و گفت: میدونی... من از خدام بود این بچه مال من باشه. حیف که بابا اون حرومزادهی عوضیه.
سرمو پایین انداختم و بعد کمی مکث پرسیدم: میری سئول؟
جیمین با تکون سر تائید کرد. صاف ایستادم و گفتم: مراقب خودت باش.
جیمین: تو هم! و اگه لازمم داشتی حتما خبرم کن.
پوزخندی زد و گفت: و هنوزم با کمال میل حاضرم باباش باشم.
از ماشین فاصله گرفتم و گفتم: این بچه پدر لازم نداره.
جیمین به حرفم آهسته خندید و خیلی زود رفت. منم راه افتادم سمت آزمایشگاه و توی راه به این فکر کردم که باید چی به بابا بگم. این بچهی منه؟ باباش جونگکوکه؟ یعنی این بچه نباید یه مادر و پدر نرمال داشته باشه؟ مادری که توی آزمایشگاه با اختلاف یه کرومزوم از مادر خودش کشت شده و پدری که یه خونآشام پیره؟
دلم بیشتر از خودم، براش سوخت.
***
یه سال بعد:
صدای رعد و برق تمام بدنم رو میلرزوند. ولی من با آخرین توانم فقط میدوئیدم. زانوهام به شدت میلرزید، خون از سر و صورتم قاطی قطرههای بارون پایین میریخت و من فقط از آخرین نفسهایی که برام مونده بود استفاده میکردم که برسم به خونه.
اون هم نه از راه همیشگی، از بیراهههایی که خلوت و تاریک بودن. و مدام نگام به پشت سرم بود.
اونا بلاخره پیدام کرده بودن. داشتم از دستشون در میرفتم که وسط جاده یه ماشین محکم کوبوند بهم. ماشینم رو له و داغون، وسط تقاطع ول کردم و با آخرین توان فقط دوئیدم.
اونا نباید دستشون به من میرسید! نباید دستشون به ریان میرسید! اون روسهای عوضی از طرف پدرم منو پیدا کرده بودن. ماموریتشون دزدیدن من و دختر کوچولوی ۶ماهم بود.
بلاخره رسیدم. با دستای لرزون و خونی کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم. اما یهو با دیدن جسدهایی که تو خونه افتاده بود، همون دم در پخش زمین شدم.
اصلا نفهمیدم چطوری انرژی پیدا کردم و دوباره سرپا شدم. ولی فقط یه اسم روی زبونم میچرخید: ریان...
خودمو به اتاق رسوندم. با چشمایی که پر از اشک و خون بود به صحنهی جلوم خیره شدم. جیمین درحالی که ریان رو بغلش گرفته بود بیجون روی زمین افتاده بود.
اشکهام با زجهایی دردآور از سینهام خارج شد. دوئیدم سمتشون. صورت رنگ پریدهی جیمین با چشمای بسته تمام امیدم رو سراب کرد. ریان توی بغلش به آرومی دست و پا میزد.
کشوندمش بیرون و گذاشتمش توی تخت خودش و افتادم روی جیمین. با گریه و هقهق التماسش کردم که زنده باشه. و وقتی پرش آورم پلکشو دیدم، گریههام بیشتر شد.
صدای آرومشو شنیدم که گفت: کوک... جونگکوک...
صورت غرق خونش رو توی دستام گرفتم و نزدیک صورتش آروم زمزمه کردم: هیش... هیش هیچی نگو... هیچی نگو...
درحالی که دنبال خونریزیش میگشتم، شنیدم که دوباره نالید: بهش... زنگ... بزن...
دیدمش! پهلوش تیر خورده بود و خون زیادی از دست داده بود. گیج و نیمه هوشیار بود. دوباره صورتشو توی دستم گرفتم و نزدیک صورتش، طوری که صدامو بشنوه گفتم: جیمین. تو صدمه دیدی. تیر خوردی. باید ببرمت بیمارستان.
دستش افتاد روی دستم. با همون یه ذره جونی که براش مونده بود دستمو فشار داد و دوباره تکرار کرد: جونگ... کوک... تو... باید... فرار کنی...
وسط بغض و گریه و ترس سر تکون دادم و جیمین وقتی دید دارم به حرفش گوش میدم نفس راحتی کشید و چشماشو روی هم گذاشت.
جیمین: بهش... بگو...
هنوز داشت زیرلب حرف میزد. درست مثل هزیونهای یه آدم تبدار. چشمم به صورت ریان افتاد. اون توی این چند ماه حتی یه روز آروم نداشت. یه بچه توی این سن خدا میدونه چقدر ترس رو تجربه کرده بود.
چشمامو برای چند ثانیه بستم و گذاشتم اشک روی صورتم بریزه. و بعد سریع گوشیم رو درآوردم و شمارهی جونگکوک رو گرفتم. قلبم داشت از دهنم بیرون میومد. دست و پاهام سست بود. ولی اون آخرین امیدم بود.
جونگکوک: الو!
صدای خشک و جدیشو که شنیدم هقهقهام بیامان شد. بدون هیچ حرفی فقط دستمو روی دهنم گذاشتم که جلوی خودمو بگیرم. شنیدم که اسمم رو صدا زد: پرنسس؟
با چشمای بسته، نفس سنگینی گرفتم و گفتم: به کمکت احتیاج دارم، کوک!
و دوباره موجی از هقهق بود که راه گلومو بند آورد.
با التماس گفتم: ازت خواهش میکنم... ازت خواهش میکنم...
سکوتش طولانی شد. خیلی طولانی!
اون قرار نبود بهم کمک کنه. سال پیش خیلی واضح گفته بود که من براش مردم. تموم شدم.
درحالی که داشتم پشت تلفن جون میدادم شنیدم که گفت: تا چند دقیقه دیگه اونجام.