Imagine

Imagine

Fᵃᵗٖ⃟ᵉᵐᵉ⸙

پر انرژی وارد خونه شد و بدون توجه به اینکه یه توله شیر کپی شده از خودش تو اتاق خوابیده، بلند اعلام حضور کرد. 

+من برگشتمممم… ژان گاااا

و دقیقا همون لحظه صدای گریه پسرکشون بلند شد. 

با یادآوری شرایط ، مشتشو به پیشونیش کوبید و از حواس پرتی خودش پلکاشو محکم بهم فشرد. پاورچین قدم برداشت و ثانیه ای بعد با چهره برافروخته ژان تو آشپزخونه مواجه شد. 

_تازه خوابیده بود! 

ییبو شرمنده لباشو تو دهن کشید از گوشه چشم به زمین نگاه کرد. آروم خودشو به ژان نزدیک کرد و بوسه ای رو گونه اش کاشت. 

+خوش اومدم. 

ژان که تا اون لحظه با قیافه پوکرش به ییبو خیره شده بود، با این حرف بلافاصله گوششو پیچوند و تصنعی داخلش نگاه انداخت. 

صورت ییبو ناخودآگاه از درد جمع شد و تدافعی قدمی به عقب برداشت. 

+اخخخخ… چرا اینطوری میکنی ژان گا! 

_میخواستم ببینم سالمه یا نه. 

ییبو دستشو رو گوش دردناکش گذاشت و اخماشو در هم کشید. 

_ینی صدای گریه بچه رو نمیشنوی؟! 

ابرویی به معنای تفهیم بالا انداخت. 

+اهااا

_حالا که خودت بیدارش کردی خودتم آرومش کن. 

ییبو لباشو جلو کشید و با حالتی درمونده جواب داد. 

+ولی این وزه تو بغل من آروم نمیشه. 

ژان دوباره مشغول خورد کردن سبزیجات شد و زیرچشمی به پسر نگاه انداخت. 

_خب که چی؟! بالاخره که باید یاد بگیری چطوری باهاش رفتار کنی… مگه تو باباش نیستی؟! 

ییبو هوفی کشید و با شونه های افتاده به سمت اتاق رفت. 

گریه های بچه اما نه تنها بهتر نشد، بلکه بیشتر هم شدت گرفت. 

ژان کلافه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و به ناچار دستاشو شست. 

به سرعت به اتاق رفت و کوچولوشونو آروم از دست ییبو بیرون کشید. دخترک بلافاصله با استشمام رایحه آرامش بخش ژان، تو آغوشش آروم گرفت.  

روی تخت نشست و مشغول شیر دادن به بچه شد. نگاهی به ییبو که با ترشرویی مشغول تعویض لباس بود انداخت. 

_من عملا دو تا بچه دارم . تنها فرقش اینه که تو رو من نزاییدم! 

ییبو شونه ای بالا انداخت و مثل بچه های تخس لبه تخت نشست. 

نیم نگاهی به چشمای بسته مرد و بچه در حال مکیدن انداخت و آروم خودشو جلو کشید. نیمه چپی تی شرتی که پایین افتاده بود رو بالا زد و درست مثل نوزادشون مشغول مکیدن نوک سینه ژان شد. 

ژان بهت زده چشماشو باز کرد و ناخودآگاه کمی عقب کشید. 

_چیکار میکنی؟!! 

و با دست پیشونی ییبو رو فشرد تا از سینه اش فاصله بگیره. 

پسرک با چشمای براق و معصومش به مرد زل زد و با لحن دلخوری گفت. 

+مگه نگفتی منم بچه تم… به منم شیر بده خب. 

نگاه چپی نثار ییبو کرد. 

_مسخره بازی در نیار ییبو! 

+چرا انقد بین بچه هات تبعیض قائل میشی بابایی. چطور این وزه میخوره بهش گیر نمیدی؟! 

_انقد بهش نگو وزه! 

+انقد ازش دفاع نکن! 

با انگشت به دخترشون اشاره کرد. 

_محض اطلاعت این بچه، بچه توام هست. 

+پس خودم میدونم بچمو چی صدا بزنم. 

ژان آه عمیقی کشید و کلافه سر تکون داد. 

ییبو لجوجانه دوباره جلو رفت و با ملایمت نوک سینه ژان رو مکید. 

_آه ییبو تمومش کن الان وقتش نیس. 

پلکاشو رو هم گذاشت و سرشو به سینه ژان تکیه داد. 

+اون همش اندازه یه فندق کوچولوعه ولی همه جای منو این تو گرفته. 

و با نوک انگشت اشاره اش به محل قلب ژان کوبید.

لحن غمگینش به ژان نشون میداد که علی رغم بچه بازیای قبلی این جمله الکی نیست. بچه ای که به خواب رفته بود رو آروم کنارش قرار داد. دستاشو دو طرف صورت پسر قاب گرفت و به سمت خودش بالا کشید. کمی لپای آویزونشو فشرد و اخمی مصلحتی بین ابروهاش نشوند. 

_این حرفارو از کجات در میاری؟! حتی فکرشم مزخرفه! 

ییبو نگاه شیفته ای به لبخند ژان انداخت و برای شروع بوسه ای جلو رفت که دوباره صدای گریه بچه بلند شد. نفسشو با حرص بیرون فرستاد و عصبی عقب رفت. 

+بفرما، مث اینکه کلا با من و حضورم مشکل داره. اصن نمیخواد مارو کنار هم ببینه…فندق کوچولوی حسود! 

ژان بچه رو برداشت و به طرف ییبو گرفت. 

_بگیرش

ییبو ناباورانه به چشمای مطمئن ژان نگاه کرد. 

+میخوای دوباره گریه اش گوش فلکو کر کنه؟؟ 

ژان لبخندی از جنس آرامش رو لباش نشوند و سری به نشونه نفی تکون داد. 

_زود باش ییبو… بگیرش. 

ییبو بچه رو بغل گرفت و همونطور که پیش بینی کرده بود، دوباره صدای جیغ و دادش بلند شد.

سردرگم حرکات بی قرار بچه رو دنبال میکرد و برای هر واکنشی تردید داشت. 

+خیلی خب بابا انقد کولی بازی درنیار. اصن من حسودم… میرم و تو و باباییتو تنها میذارم. 

به ناچار بچه رو به سمت ژان گرفت که با مخالفتش روبرو شد. 

_اون احساستو میفهمه ییبو. 

+اگه میفهمید انقد ادا در نمیاورد. 

لب پایینشو تو دهن کشید و ادامه داد. 

+شاید فکر میکنه دوسش ندارم نه ؟؟ واس همین منو نمیخواد ؟؟ 

رو به بچه برگشت و با لحن ناراحتی پرسید. 

+ازینکه بهت میگم وزه ناراحت شدی هوم؟؟ ولی من منظورم یه وزه خوشگله بابایی. 

ژان لبخندی زد و دست نوازش وارانه انگشتاشو لای موهای ییبو کشید. 

_استرستو حس میکنه… میدونه مضطربی و از ناراحتی تو بی قرار میشه. حتی فکر میکنم تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه!

+داری واسه دلخوشی من میگی نه؟؟ 

ژان سرشو به نشونه نفی تکون داد. 

_یه نفس عمیق بکش. رایحه تو کنترل کن. 

ییبو با پیروی از توصیه های ژان، چشماشو بست و دم عمیقی کشید. 

ژان دستاشو رو بازوهای ییبو قرار داد و برای بوسه ای عمیق و پرحرارت پیشقدم شد. 

آروم و ملایم همگام باهم پیش میرفتن و غرق دنیای قشنگشون بودن ، طوری که حتی متوجه نشدن دخترک کی از خوشحالی خونواده اش آروم گرفت. 

بعد از لحظاتی طولانی، ژان عقب کشید و با لبخند به ییبو اشاره کرد. 

_دیدی؟؟ اون نمیخواد ما جدا بشیم، فقط میخواد تو همراهی و حس خوبمون شریک باشه. 

ییبو تک خنده ای ناباورانه رو بچه زد. تقریبا اولین باری بود که بچه رو آروم میکرد و برای این مسئله به شدت ذوق داشت. 

ژان خواست دخترک رو آغوش پدرش بیرون بیاره که ییبو مخالفت کرد. 

+نه… بذار همینجوری بخوابه. 

_ولی دستت خسته میشه. 

ییبو با عشق به چشمای ژان زل زد. مک کوتاه و عمیقی از لبای مرد گرفت، با ملاحظه جا به جا شد و به تاج تخت تکیه داد. 

+چقد خوشحالم که شما رو دارم.

ژان سرشو رو شونه پسر قرار داد و دستشو رو دستای ییبو که دور بچه پیچیده بود گذاشت . 

_منم خیلیی خوشحالم که شما دو تا گوجه کوچولورو دارم. 

Report Page