Imagine
Zahra in @VMIN_AREAAبه سختی بچهی روی شونهاش رو سرجاش نگهداشت و با گرفتن دوتا دستای کپل و کوچیکش، تلاش کرد تا اون رو ثابت نگه داره اما محض رضای ... اون بچهی کوچولو با هر قدمی که جیمین برمیداشت، به سمتش برمیگشت و ازش درخواستِ خوراکی میکرد.
_ الان دارم به این نتیجه میرسم که خوراک این فسقلی از منم بیشتره جیمین!
بعد از چند دقیقه پیاده روی، بلاخره با خستگی به زبون آورد و در همون لحظه صدای اعتراض جیمین که مخالفتش رو با این موضوع نشون میداد، بلند شد:
_ خدای من این فقط یک بچهاس تهیونگ، چطور میتونی وعده غذایی خودت رو باهاش مقایسه کنی؟
تهیونگ در جواب فقط چشم غرهای رفت و با کشیده شدن موهاش توسط جیانگو، وسط خیابون فریادی کشید و با تلاش زیادی اون رو از روی شونهاش پایین آورد و میون دستهاش بغل کرد.
_ دیگه لطفا اینجا شیطونی نکن جیانگو، قول میدم برات بستنی بخرم. قبوله؟
بچهی توی بغلش بلافاصله سری تکون داد و لبخند شیرینی به لب زد. در طرف مقابل جیمین هم از شیرینی خواهرزادهاش و دوستپسرش لبخندی زد و به راهش ادامه داد.
_ اینطور که پیداست، باید به خواهرم بگم هرتایمی که شلوغ بود بچهاش رو به ما بسپره، مگه نه تهیونگ؟
_ آره حتما عزیزم؛ فقط قبلش لطفا من رو بکش.
تهیونگ در جواب لحن تمسخرانهی جیمین، اینطور جواب داد و بچهی توی بغلش رو به اون دستش سپرد. نگهداری از یک بچه، اونم درحالی که فقط خودش داشت انجامش میداد خیلی سخت بود! و با خنده و بیخیالی جیمین، سختتر هم به نظر میرسید.