IMAGINE
Jeinaآسمون آبی توجهشون رو خریده بود و جیمین بهونهی خوبی داشت برای اینکه باهم دیگه موزیک موردعلاقشون رو گوش بدن.
پس یکی از گوشهای هنزفریش رو به گوش راست تهیونگ و دیگری رو به خودش چسبوند.
آهنگِ بیکلامی پلی کرده بود، چون نمیخواست سردردی به مردش بده! اون وارد زندگیش شده بود تا تهیونگ دور از هیاهویِ این دنیا باشه و بتونه آرامشی که بهش نیاز داره رو ببخشه.
دقایق طولانیای رو به گوش دادن موزیک بیکلام سپری کرده بودن؛ زیر آسمونی که آبیترین رنگش رو نشون میداد، باد خنکی که موهاشون رو نوازش میکرد، عطرِ نعنایی که زیر بینی تهیونگ میپیچید و بهش آرامش میداد... چون اون عطرِ موهای جیمین بود.
دیگه نتونست طاقت بیاره و مقابلش که نشسته بود، بیدرنگ لبهاش رو خیلی نرم روی لبهای جیمین گذاشت.
خیلی آروم لب پایینیش رو مکید و پسر کوچیکتر هم باهاش همراهی کرد... زیاد طول نکشید، چون همون لمس لبهاشون کافی بود تا جیمین چونهی مرد رو با دستش بگیره و تمام صورت تهیونگ رو ببوسه.
بینیش، خال زیر چشمش، گونههاش، وسط ابروهاش.
وقتی به پیشونیش رسید لبهاش رو به پوستش چسبوند و پرسید:
_ آرومتری؟
+ بیشتر از هرچیزی...
تهیونگ کمر جیمین رو بین دستهاش گرفت و بیشتر خودشون رو بهم دیگه نزدیک کرد.
+ این آرامش همیشگیه مگه نه؟
_ معلومه که آره فرشتهی من... تو معجزهی قلبمی، چرا باید از خودم جدات کنم؟
تهیونگ درجواب لبخند عمیقی زد و بینیش رو به گردن جیمین چسبوند تا دوباره احساس کنه که خونهی امنش رو پیدا کرده.
خونهی امنش جیمین بود...