Home
Marx (#KYS)با اینکه پنج سال از اون روزی که شکست خوردم و زمین افتادم میگذره، با اینکه از اون روز کلی تلاش و تقلا کردهم، هربار که حس میکنم دارم دوباره میبازم به همین نقطه برمیگردم. همین جایی که همهی روزهای خوبم توش گذشت، و تموم بدبختیام ازش شروع شد.
ساختمون خونهی قدیمی بازسازی شده و به مراتب خیلی خوشگلتر از زمانیه که ملک ما بود و داخلش زندگی میکردیم. هیچوقت یادم نمیره اون روزی که مامورهای بانک اومدن و توقیفش کردن چطور دوست داشتم که داغونش کنم و از بین ببرمش چون قبول کردن اینکه به خاطر ریسک و اشتباه من خونه رو از دست دادیم راحت نبود.
خیلی طول کشید. خیلی طول کشید تا بتونیم یه جای جدید پیدا کنیم و وسایلهامون رو از خونهی فامیل جمع کنیم. خیلی طول کشید تا حقوق اعضای خانواده بتونه کفاف اجارهی خونهی جدید رو بده و با اینکه الان توی وضعیت خوبی هستیم، باز هم گاهی که زندگی سخت میشه یا اتفاق برنامهریزی نشدهای میفته، من برمیگردم اینجا. مقابل همین خونه، جایی که برای اولین بار به عنوان یه بزرگسال توی زندگی شکست خوردم. خانوادهم اعتمادشون رو بهم از دست دادن و مدتها سرزنش شدم.
اگه اون وام رو نمیگرفتم و خونه رو گرو نمیذاشتم، اگه سرمایهگذاریم میگرفت، شاید هنوز صاحب اون خونه بودیم.
و با اینکه میدونم خانوادهای خونه رو خریدن، خانوادهی هان، بیتقصیرترین ادمهای این قضیهن، نمیتونم از دیدنشون خوشحال باشم یا هر چی...
یه نفس عمیق میکشم. باز هم گذر زمان از دستم دررفت...
دست از خیره شدن به پنجرههای خونه برمیدارم و سمت خیابون اصلی میرم. شاید از کافهی جدیدی که توی مسیر افتتاح شده یه نوشیدنی گرم بگیرم. شاید بتونه دستهای یخ زدهم رو گرم کنه.
لحظهی اخر از گوشهی چشم پسر جوونی رو میبینم که از خونه بیرون میاد. دفعهی اخری که دیده بودمش یه پسر بچهی دبیرستانی بود و بابت اینکه قرار بود احتمالا توی اتاق من زندگی کنه ازش عصبانی بودم اما،
حالا بزرگ شده. لباسهای رسمی تنشه و موهای لخت فندوقیش خودشون رو به دست باد سپردهن.
خیلی مکث نمیکنم و به راهم ادامه میدم. نمیخوام با هیچکس همصحبت بشم؛ اما چند دقیقه بعد، وقتی منتظرم تا سفارش نوشیدنیم اماده بشه عطر ملایمی توی هوای اطرافم میپیچه و به خودم که میام، میبینم شونه به شونه کنارم ایستاده. صورتم رو برمیگردونم سمتش و بهش نگاه میکنم. نمیدونم اتفاقی اینجاست یا میشناسه که کی هستم. چیزی نمیگم اما نگاه کنجکاوم روی صورتش میمونه. پسر مودبیه، و بالاخره آوای دلنشین صداش توی گوشم میپیچه که میگه: "وقت دارین کمی صحبت کنیم؟"
music:
ناشناس نویسنده: [ ]
✧ OrphicFiction ୭