Happyfamily-part17

Happyfamily-part17

https://t.me/DonoJEON

⭕️بعد از عکس‌ها متن هست⭕️

گوشی رو کنار گزاشت و تازه متوجه مکالمه‌ی عجیبِ دخترا و پسرش شد. 

- لطفا نگید دیگه این حرف رو..میگم حرف بدیه! ای خدا موهام سفید شد..مینجی!!!


" چیه عوضی" 


چشمهای تهیونگ‌ گرد شدن و سریع روی زمین کنار اون سه نشست و مینجی رو روبه خودش برگردوند.

+ این حرف زشتیه مینجی! از کجا یاد گرفتی؟


- این همون چیزیه که من سه ساعته دارم سعی میکنم بفهمم، درصورتی که شما تو گوشیت معلوم نیست چیکار میکنی تهیونگ‌شی. 


تهیونگ‌ تکخندی زد:

+ حالا با توهم صحبت دارم پسرم...فعلا دخترام بی‌ادبتر شدن! 


مینجی و یوجین ریزریز خندیدن و تهیونگ سمتشون برگشت، اخم نکرد اما لبخند هم نزد و پرسید:

+ دوباره میپرسم..از کجا‌ یاد گرفتید این حرفو؟ 

"از تولویژیون یاد گرفتیم اپا"

یوجین لو داد و‌ مینجی چشم‌هاش رو چرخوند.

"خب الان دیگه نمیزاره تولوویژیون ببینیم"


تهیونگ اخم کرد و‌ چشمهاش رو به جونگکوک داد، حالا پسر با گونه‌های سرخ شده ساکت نشسته بود و با حس کردن سنگینیِ نگاه تهیونگ سرش رو پایین انداخته بود و لبش رو با استرس میگزید. 

وقتی مرد دختراش رو به اتاق برد و به اندازه‌ی پنج دقیقه باهاشون صحبت کرد و بهشون گفت که وقتی تلویزیون میبینن اجازه‌ی خارج شدن از برنامه‌ی کودک رو ندارن، مینجی و یوجین کلافه و خسته شدن و اروم نشستن پای نقاشی کشیدن. تهیونگ هم بالاخره بیرون اومد و اما جونگکوک‌ هنوز همونطور سرِجاش نشسته بود!

مرد که روی بچه‌هاش حساس بود و اونا رو خط قرمزش میدونست اعصابش از اینکه فحش یاد گرفته بودن خورد بود. روی مبل نشست و گفت:

+ نقاشیِ بچه‌ها که‌ تموم شد ما دیگه‌ کم کم میریم جونگکوک

پسر به سرعت سرش رو بالا اورد و با صدای گرفته گفت:

- نه..نه چرا برید؟‌ بمونید لطفا. 


+ شب نریم بهتره..بچه ها قبل از خواب یکم توی خونه...


سرش رو بالا اورد و با دیدن چشمهای کمی قرمز و صورت رنگ‌پریده‌ی جونگکوک‌ حرفش رو قطع کرد، نگران شده دوباره روی زمین کنارش نشست و صورتش رو بین دستاش گرفت.

+ گریه کردی؟؟ چیشد یهو؟

پسر لبش رو‌گزید تا دوباره کنترل اشکهاش رو از دست نده و با چهره‌ای پر از بغض سرش رو به معنای نه تکون داد. تهیونگ گونه‌هاش رو‌نوازش کرد و‌دوباره پرسید:

+ بگو پسر..چیشده؟ بگو بهم.


- د..دیشب نباید تنهاشون میزاشتیم...د..دخترا رو...میدونم چقدر..حَس..حساسی

بعد از تموم‌ کردن جمله‌ش از خجالت دستهاش رو روی صورتش گذاشت و تهیونگ با تعجب و نگرانی نگاهش کرد و بعد از چند لحظه، بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید.


+ مگه این گریه داره اخه؟ یکم خوشگذروندیم...حالا بچه‌ها یه فحش یاد گرفتن اونم به عهده‌ی منه که یادشون بدم استفاده نکنن...نگران چی‌ای اخه عزیزم؟ هوم؟


- ن..نمیدونم...ب..بخاطر من نیست؟ ا..اخه قبلا پیش اومده بود؟


+ معلومه که بخاطر تو نیست! یعنی فکر میکنی من تاحالا هیچ چیز بدی از اون دوتا وروجک نشنیدم؟ حرفا میزنیا!!! 


دستهای جونگکوک رو بزور از روی صورت زیباش برداشت، اشکهاش رو پاک کرد و ردشون رو بوسید. 

+ ببین جونگکوک...بچه بزرگ‌کردن همینه. الکی از خودت ایراد نگیر. سر چیزای اینطوری مرواریدهات رو هدر نده... به نظرم بجاش جاهای بهتری، و فقط و فقط بخاطرِ کارای من اشک‌ بریز پسرم.


چهره‌ی جونگکوک سریعا سرخ شد و مرد خندید. این حجم از حساس بودنِ بدنِ دوستپسرش نسبت به حرف‌ها و رفتارهاش رو‌ دوست داشت. 

- از این حرفا نزن تهیونگ!!


مرد گونه‌ش رو بوسید و چشمی‌ گفت.


+ حالا دیگه‌ گریه نکن...تا الان بهت حق دادم اما دیگه‌ نبینم اشکاتو! راستی...برادرم که بهت گفتم؟


- خب؟


+ میخواد ببینتت


- چییی؟؟؟کی؟ چرا؟ بدش میاد ازم؟؟ میخواد چیکار کنه؟

جونگکوک داد زد و مرد لپاش رو بین انکشتهاش فشرد.

+ وای حرص نخور این لپارو باد میکنی دلم میخواد گازشو بگیرم. انقدرم سریع استرس نگیر! گفتم بداخلاقه اما نیاز به ترس نیست جونگکوک. چه روزی برات اوکیه قرار بزاریم؟


- ه..هر روزی...هروقت سوکجین‌شی بخوان


تهیونگ‌ خندید و سرتکون داد.


+ خب مثل اینکه واقعا ترسیدی...اگر بخاطر مینجی و یوجینه که بخاطر شنیدن اسم برادرم فرار کردن بزار بگم که بخاطر موضوعِ جدی‌ای نیست....جین هیونگ یکم چهره‌ی جدی‌ای داره.


- م..منم فکر بدی نمیکنم...فقط میترسم که..امم....نمیدونم 

تهیونگ لبخند زد:

منو‌نکاه کن جونگکوک...هیچکس‌ نمیتونه از کسی که اینهمه خوشحالی به برادرش بخشیده بدش بیاد...پس جین هیونگِ منم قراره حسابی ازت خوشش بیاد خب؟


پسر خندید و لبهاش تهیونگ‌ رو سریع بوسید و عقب کشید.


- خب. ممنون تهیونگ...حالا بیا بریم پیش دخترا...دلم براشون تنگ شد.


تهیونگ با شنیدن جمله‌ی اخرش از فازِ لذتِ بوسه‌ای که گرفته بود دراومد و هوفی کشید و چشمهاش رو چرخوند، اما سریع به خودش اومد و دنبال جونگکوک‌ راه افتاد. 

+ به خودت بیا تهیونگ...به قول جین هیونگ مرد گنده به دخترای خودش حسودی میکنه؟


.

.

.

.


A week later

دستهاش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت و هومی کشید، متقابلا بوسیدش و وقتی مرد تلاش کرد زبونش رو وارد دهنش کنه عقب کشید و با صدای بم‌تر شده‌ش زمزمه کرد:

- هیونگت الان میاد تهیونگم


تهیونگ برخلاف خواسته‌ش سرتکون داد و عقب کشید. مینجی و یوجین از پله‌ها پایین دویدن و وسطِ جونگکوک‌و‌ تهیونگ نشستن.

"جینی کی‌ میاد؟"


+ الاناس که برسه


مینجی اخمی‌کرد و ادامه داد:

" این دفعه دیگه شکستش میدیم"

- یعنی چی؟

تهیونگ خندید و سرش رو به نشونه‌ی تاسف برای بچه‌هاش تکون داد.

+ با جین هیونگ قایم‌‌باشک بازی میکنن و هردفعه پیداشون‌ میکنه! جاهای ضایع قایم‌ میشن.

" هییی آپای بدجنس!!"


تهیونگ‌خندید و چندلحظه‌ی بعد چشمهاش برق زدن و با ذوق دستهای جونگکوک رو گرفت.

+ وای پسر..حالا که‌ تو هستی میتونیم‌ گروهی بازی کنیم!! 

پسرکوچیکتر با تعجب بهش نگاه کرد؛

- به علاوه‌ی اون برادری که میگفتی بداخلاقه توهم باهاشون بازی میکنی؟!


Report Page