حمید ارض‌پیما هم رفت.

حمید ارض‌پیما هم رفت.

اکبر معصوم‌بیگی

اولین دیدارها طبعاً از راه روزنامه‌های عصر زمستان سال ۱۳۵۰ در آن دادگاه مشهور بیست و دوسه نفره‌ی «چریک های فدایی خلق» دست داد، درست به‌همین صورت نه «سازمان» ونه «ایران»، از بس که فداییان سادگی و زلالی هر جریان نوپایی را داشتند که هیچ دربند آیین‌ها و آذین‌های افزودن بر هیچ و کاستن از همه‌چیز نبودند. در سلول‌های زندان اوین هم به‌همین سادگی نام خود را نقش می‌کردند: اصغر...چریک فدایی خلق، اسدالله...چریک فدایی خلق، حتی نمی‌نوشتند عضو چریک‌های فدایی خلق.

باری نخستین دیدار رودرور در سال ۱۳۵۲ پیش آمد. عده‌ی بالنسبه کلانی از زندانیان تبعیدی برازجان را به عادل آباد شیراز آوردند: بهرام قبادی و رفیق جان‌جانی‌اش عبدالرحیم صبوری(عزالدین) با آن کله‌ی کچل بانمک و دوست داشتنی‌اش، عزیز سرمدی، عباس سورکی، رضا ستوده، هادی پاکزاد و خیلی‌های دیگر، حمید هم در میان آن‌ها بود. تا زمان شورش 26 فروردین چنان بند ۴ درگیر تشکیل کمون بزرگ فراگیر(اعم از فداییان، محاهدین، توده‌ای ها، ستاره سرخی‌ها، چند نفری طوفانی و گروهی از منفردین) بود که نمی‌شد با کسی آشنایی به هم زد. شورش درگرفت، همه را به سلول‌های تکی بند ۱ انتقال دادند، اعتصاب غذای دست‌جمعی کردیم، با سرکوب و به نیروی قهر اعتصاب غذا را شکستند و پس از چند ماهی به تدریج(طی هفت هشت ماهی) از نو همه را به بند ۴ برگرداندند. در اتاق شش بود که پس از تغییر و تحولاتی باحمید و تقی(افشانی) هم اتاق شدم و با هم اُخت گرفتیم. روابط گرم و رفیقانه بود تا این که در تقی افشانی به عنوان فرد شاخص فداییان(که تا پیش از ورود برازجانی‌ها عملا رهبری فداییان را بر عهده داشت و می‌رساند که خوب هم فوت و فن رهبری را می‌داند) شبهه‌ای در خصوص راه مبارزه‌ی مسلحانه پیش آمد. از آن زمان همه چیز در اتاق به هم ریخت. حمید که مدافع سرسخت نظریه ی احمدزاده و پویان بود ذر برابر تقی قد علم کرد و تلخی و کدورت جای رفاقت و همدلی را گرفت. متلک‌ها و گوشه و کنایه‌ها بالا گرفت و طبعا برخوردهایی پیش آمد. جوّ بدی بود و نمی‌خواستم در این میانه طرف یکی از دو طرف را بگیرم. وانگهی از پیش با فرج و تقی و یکی دوتا از هم پرونده‌هایم "کمون" کوچکی داشتیم که لازم نمی‌دیدیم برسر دعوای دو طرف به هم‌اش بزنیم: همدلی ما با حمید بود ولی با تقی هم دوست و هم کمون بودیم. این بود که ترتیبی دادم که از آن اتاق بروم و از دعواها و کشمکش‌ها پرهیز کنم. یکی دوباری بر سر تندی‌های حمید با تقی با حمید حرفم شده بود و ماندن دیگر صلاح نبود. ولی هم دلی‌ها و هم‌فکری‌ها و گپ زدن‌ها ادامه داشت تا این که سال ۵۵ ظاهراً مدت زندان‌ام به آخر رسید ولی پس از یک روز دم زدن در هوای "آزادی" دوباره به زندان برگردانده شدم ولی این بار نه به بند ۴ که به بند موقت ۱ که مخلوطی از انواع موقتی‌ها بود: از عادی تا سیاسی

دیدار بعدی به پس از زندان و شکستن در زندان‌ها افتاد . روزهای سرمستی از رفتن استبداد شاهنشاهی و شور و شَغَب ساختن و جستن راه‌های رسیدن به رهایی. کسانی که در آن فاصله‌ی سست شدن پایه‌های حکومت شاه تا قیام بهمن ۵۷ پایه‌های خودرا در میان سازمان فدایی سفت و محکم کرده بودند زمام سازمان فدایی را به دست گرفته بودند .حرف حرف آن‌ها بود. حمید از همان هنگام فاجعه را بو کشید و شست‌اش خبردار شد. در آن سال‌های تلخ(با وجود مزه‌ی "شیرین" پیروزی ) هم‌چنان به مشی احمدزاده و صد البته بیشتر به اندیشه‌ی پویان وفادار ماند.

  این بود و بود تا این که رژیمی خون‌ریزتر از رژیم شاه نازی‌وار برای تسویه‌حساب با مخالفان‌اش " راه حل نهایی" را در نابودی سازمان یافته و تمام عیار دید، و همین که سر هر گذر شکار نمی‌شدی و سرتیر جانت از دست نمی‌دادی می بایست منت‌گذار باشی. هیچ‌کس نمی‌خواست کسی را ببیند، مبادا نامش در جایی برده شود. این شد که باز رشته‌ی دیدارها گسسته شد و من چندی بعد دستگیر شدم

  سال ۶۴ بود، به گمانم، که یک روز عصر در راسته‌ی کتاب‌فروشی‌های جلو دانشگاه مقابل کتاب‌فروشی "سپهر" در کمال ناباوری به فرج و علی امینی برخوردم. فضای ترس و دلهره هم‌چنان حکم‌فرما بود . حال و احوالی کردیم و نمی دانم کدام ما گفت بهتر است نایستیم حرامیان در همه ‌جا ولو هستند. چرخی در کوچه پس‌کوچه های اطراف دانشگاه زدیم و اخباری رد و بدل کردیم، کی مرده است کی زنده است کی رفته است کی مانده است و سرانجام در زیر بار سنگین ترس و نکبت پراکندیم، بی‌هیچ وعده‌ی دیداری.

  تا این که روزی نسترن در خیابان به فرج برخورده بود و فرج تلفن‌اش را به او داده بود تا به من برساند. روزهایی بود که فرج همراه برخی دوستان‌اش در تدارک انتشار "آدینه" بودند. این بار یخ رایطه گرفت و جمع‌مان جمع شد: حمید، سهراب(معینی) و تا مدتی که خلیل(پاک نیا) در ایران بود و تصمیم نگرفته بود بُنه‌کن به سوئد برود دیدارها به تفاریق و یک یک و دو دو قطع نشد. نه فقط قطع نشد بلکه چون حمید در لاهیجان ماندگار شد و هیچ قصد کوچیدن به تهران نداشت ما بودیم که به طرف لاهیجان می‌رفتیم. تک و توکی هم حمید به تهران می‌آمد فرج ماشین "رنو"یی داشت که همیشه (حتی همین حالا که یادش می افتیم) به صفت " قراضه " موصوف بود اما راننده‌اش که هیچ‌وقت خدا خواب نداشت مثل گرگ پشت رل می‌نشست و هیچ‌ترتیب و آدابی هم نمی‌جُست و فقط کافی بود فریده لب‌تر کند که :"فرج برویم لاهیجان" تا رگ عشقی شیرازی دم را غنیمت است فرج گُل کند و من و نسترن هم بد انگی و ادا و اصول در نیاوریم که "دِ برو که رفتیم". فرج و فریده و آرش و بهار و نسترن و من و ستاره همه می‌چپیدیم توی "رنو" و چند ساعت بعد لاهیجان بودیم. رسیده و نرسیده بحث و جر و منجر شروع می‌شد و گاه تا صبح به درازا می‌کشید و بچه ها عباس و نیلوفر و مینو و آرش و بهار و ستاره (که در عمرش مطابق متد "گرلاوین" نسترن هرگز از ساعت ۸ شب به بعد بیدار نمانده بود) پا به پای ما تا غش کنند و هر یک به گوشه‌ای بیفتد آتش می‌سوزاندند. خیلی وقت‌ها هایده و سهراب و بچه ها هم به ما می‌پیوستند.

  این روال تا رفتن فریده و آرش و بهار ادامه داشت تا این که اطلاعاتی‌ها فرج را ربودند و بعد از فضاحتی که به بار آوردند، فرج را در واقع از ایران بیرون کردند و باز دیدارها از ترتیب سابق افتاد ولی در هر حال هیچ وقت قطع نشد و بلکه به خصوص در میانه‌ی دهه‌ی ۸۰ حمید گاه زود به زود به تهران می‌آمد و همدیگر را می‌دیدیم، ولی یادم نمی‌آید که پس از آن دیدارهای گروهی ما دیگر به لاهیجان رفته باشیم. هیچ وقت نه حمید و نه من اهل تلفن بازی و "دیگه چه خبر" نبودیم، فقط وقتی پدرم در سال ۸۷ از دنیا رفت حمید تلفنی زد و با صدای گرفته و خفه گفت" همان پدری که وصف‌اش را می‌کردی؟" گفتنم "آره " گفت:" یادش گرامی" و گوشی را گذاشت. خبر را در روزنامه خوانده بود.

تا این‌که سال پیش در همین دی ماه از طریق فرشین کاظمی‌نیا خبردار شدم که حال حمید هچ خوب نیست. تلفن‌اش را گرفتم و اول به منیژه همسرش و بعد به خودش زنگ زدم. صدایش از ته چاه در می‌آمد و عجیب این که لهجه‌ی گیلکی گیله‌مرد صدها برابر غلیظ‌تر شده بود. 

وضع هیچ خوب نبود. گفتم "حمید هفته بعد حتما می‌آیم می‌بینمت " با صدای زار و نزار نالید که :"خوش آمدی" و گوشی را نمی‌دانم من گذاشتم یا او گذاشت، ولی حرف دیگری رد و بدل نشد. هفته بعد به اتفاق علی امینی و نازی خانم راهی لاهیجان شدیم . تهران که بودم، بعد از گفت‌وگو با حمید بی‌درنگ با دوست جوان و متعهدم آرمان اسماعیلی تماس گرفتم که :"آرمان ما داریم می‌آییم لاهیجان، ما را دریاب". روز موعود آرمان حاضر یراق کنار دریاچه‌ی مصنوعی شهر لاهیجان منتظر ما بود. یک راست به خانه‌ی حمید رفتیم . هیچ حال خوشی نداشت . در دلم گفتم:"کار رفیق ما تمام است" . با این همه، انداختم به دنده‌ی شوخی اما اثر نداشت. حال حمید بدجوری خراب بود. چند عکسی انداختیم به یادگار آخرین روزهای یکی از معدود بازماندگان نخستین چریک های فدایی خلق و برخاستیم. تا امروز دلم نیامد این عکس‌ها را منتشر کنم. نمی‌خواستم «آخرین عکس از این دلاور خوش فکر و متفکر ذهن خیلی از دوستانش را مکدر کند اما حالا دیگر حمید نیست.

این یادداشت باید تکمیل شود.

اکبر معصوم‌بیگی

t.me/akbar_masoumbaigi


Report Page