From the 8th floor

From the 8th floor

@LarShelter



از ظاهرش پیدا بود عجب آدم شق و رق و نچسبی می‌تونه باشه. با کت مشکی، پیرهن اتو کشیده‌ی سفید و کراوات مشکی ابریشمی، دقیقا از همون تایپ آدمایی به نظر میومد که دائما با نگاه کردن به ساعت گرونقیمتشون، به اطرافیانشون میفهموندن که دارن وقت گرانبهاشون رو هدر میدن.

 

البته این مشخصات، فقط ویژگی‌هایی بودن که سرآشپز بعد از ورود طوفانی و پر از عصبانیتش به آشپزخونه، با سرعت بالا و حرص به زبون آورد و همزمان پیشبند سفیدش رو روی میز سفارش ها کوبید.

ساق دستش رو روی پیشونیش کشید و دست به کمر ایستاد. انگشت اشاره شو به سمت یکی از آشپزهای تازه‌کار اما ماهر آشپزخونه که با تعجب در کنار بقیه‌ی آشپزها درحال تماشا کردنش بود گرفت و کلافه غر زد: با تو کار داره تهیونگ! مزاج سلطنتی آقا به استیک آبدار تو نمیخوره و حالا به طبع بلند و غرورش برخورده!

 

تهیونگ که با تمام مهارت و توجهش استیک رو برای این مشتری سخت پسند پخته بود، اخم‌هاشو توی هم کشید، دست‌های تمیزش رو با پیشبند سفیدش تمیز کرد و با حالت طلبکاری جلو اومد: چی؟ بیخود کرده! بهترین گوشت و چاشنی رو براش استفاده کردم!

متقابلا دست به کمر وایستاد، مقداری به جلو خم شد و ادامه داد: یارو مثل این کارمندای اداره مالیات میمونه! فکر کردم بازرسی چیزیه، براش سنگ تموم گذاشتم!

سرآشپز دستش رو طوری توی هوا تکون داد که انگار درحال پروندن مگس یا همچین چیزی باشه و سر جنبوند و غر زد: میدونم! میدونم. گیر داده فقط با آشپز استیکش کار داره. برو ببین چه مرگشه. دعوا راه نندازی تهیونگ! ما خیلی مشتری مداریم!

 

تهیونگ پوزخند زد و همینطور که با قدم‌های بلندی به سمت در فلزی و کوچیک خروجی آشپزخونه میرفت زیر لب غر زد: ریدم تو این مشتری مداری بابا.

و بعد از خروجش، بقیه‌ی آشپزها سر کارشون برگشتن، درحالی که نیمی از حواسشون به بیرون از آشپزخونه درز میکرد. به اطراف میز شماره‌ی چهار.

 

میز کوچیک و دو نفره‌ای که حالا فقط یک مشتری پشت این میز و خیره به منظره‌ی بیرون از پنجره‌ی کنارش حضور داشت. درحالی که با زاویه‌ی دقیق نود درجه روی صندلی نشسته بود و چنگال و چاقو به دست، انتظار اومدن آشپز استیکش رو میکشید.

کیم نامجون که شبیه به مامور مالیات به نظر میرسید و با اینکه یکی از ثابت‌ترین مشتری های این رستوران بود، کسی دقیقا شغل این مرد رو نمیدونست و جز گرفتن سفارش‌هاش، کلمه‌ای باهاش صحبت نکرده بود.

 

تهیونگ خودش رو به میز شماره‌ی چهار رسوند، با طلبکارترین حالت ممکن چونه اش رو جلو فرستاد و همزمان با گره زدن دست‌هاش جلوی سینه‌اش خطاب به این مشتری ثابت گفت: چی میخواستی بگی؟ ها؟

و نامجون با نیشخند حساب شده‌ای، نگاهش رو از منظره‌ی بیرون از پنجره، به مرد طلبکار مقابلش منتقل کرد و با لحن آرومی که روی مخ تهیونگ میرفت گفت: تو به این میگی استیک؟

تهیونگ اخم‌هاش رو توی هم کشید و بعد از نیم نگاهی که به غذای نیمه کاره‌ی روی میز انداخت، با همون لحن بی تفاوت گفت: تو چیز دیگه‌ای میبینی توی بشقابت؟

 

و نامجون، طوری که انگار از این جواب سربالا لذت برده بود، با آرامش به جلو خم شد و شروع به برش زدن استیک کرد. چنگال رو به همراه قسمت برش خورده‌ی کوچیکی از استیک بالا گرفت و گفت: خودت حاضری ازش بخوری؟

تهیونگ بعد از مقداری گیج زدن، با همون اخم اولیه جواب داد: من... خودم پختمش!

نامجون ابرو بالا و با لحنی که واضح بود انتظار این جواب رو میکشیده گفت: پختن با چشیدن فرق داره. تو که انقدر ادعا داری، حاضری از همین استیک بخوری؟

و به تهیونگی که بهترین گوشت ممکن رو برای این استیک درجه یک استفاده کرده بود بر خورد.

دستش رو جلو برد تا با گرفتن چنگال از مرد ازخودراضی مقابلش، خوب بودن چیزی که پخته رو اثبات کنه اما نامجون بلافاصله دستش رو عقب کشید و چنگال رو از دست تهیونگ دور کرد.

لبخند کجی روی لبش نشوند، بدون توجه به قیافه‌ی عجیب مرد اخمالود مقابلش، با آرامش مجددا چنگال رو جلو برد و گفت: بیا... ازش مزه کن.

 

و خوشبختانه تهیونگ این بار منظور مرد رو متوجه شد و همونطور دست به سینه و با همون قیافه‌ی عبوس، بدون استفاده از دست هاش، سرش رو جلو برد.

دهنش رو باز کرد و تیکه استیکی که نامجون با چنگال به طرفش گرفته بود رو به دندون کشید و لبخند رضایتمند بزرگی جای نیشخند روی صورت نامجون نشست.

 

تهیونگ شروع به جویدن کرد اما وقتی که نامجون با رضایت به عقب تکیه زد و شروع کرد به برش زدن استیک برای خودش و با لبخند گفت «خوشمزه اس. نه؟» غذا توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.

درحالی که اخم کردن رو فراموش کرده بود، سرفه کنان گفت: دیوونه ای چیزی هستی؟ چرا الان میگی خوشمزه اس؟

نامجون با خرسندی یک تیکه از استیک رو داخل دهنش گذاشت و حق به جانب گفت: مگه از اول چیزی جز این گفته بودم؟

و با لبخند مرموزی شروع به جویدن کرد و تهیونگ بیشتر از قبل گیج شد و گفت: پس سرآشپز واسه چی...

نامجون حرفش رو قطع کرد و با بی‌خیالی شونه بالا انداخت و گفت: من فقط بهش گفتم میخوام آشپز غذامو ببینم. زیادی دراماتیک بودن رئیست به من ربطی نداره.

 

و اعصاب تهیونگ از این بحث بی‌فایده به هم ریخت، آه خسته ای کشید و دست به کمر وایستاد تا به اعصابش مسلط شه، اما در نهایت رو به مرد و معترضانه غر زد: خب خوشمزه اس که خوشمزه اس! منو از سر کارم میکشونی اینجا که چیزیو بهم بگی که خودم میدونم؟

نامجون با آرامش شونه بالا انداخت و گفت: نه. کشوندمت اینجا تا یه استیک دیگه سفارش بدم. برای خودت. به عبارتی... دارم دعوتت میکنم که شام رو با من بخوری.

تهیونگ دستی به پیشونیش کشید و بعد از خنده‌ی کوتاه و تمسخر آمیزی گفت: ببین... من الان سرکارم. نمیتونی برای پر کردن تنهاییت منو از کار بندازی. بگرد یک بیکار مثل خودت پیدا کن. خب؟

 

و عقبگرد کرد تا سر کارش برگرده، اما نتونست زیاد دور بشه. چون نامجون با خونسردی دست دراز کرد و با نگه داشتن بندِ پیشبند سفید رنگش، بعد از یک قدم راه رفتن متوقفش کرد و قبل از اینکه بهش فرصت اعتراض بده، با همون بند عقب کشیدش و خیلی عادی توضیح داد: فکر کردی بعد از سالها تنهایی، همین امشب یهو تنهایی بهم فشار آورد؟

تهیونگ زبونش رو با حرص توی دهنش چرخوند، کلافه به سمت مرد پشت سرش چرخید و گفت: پس چی؟ بعد اینهمه تنهایی، یهو امشب چشمت بهم افتاد و هوس کردی این تنهایی رو تمومش کنی. اگه یهویی نیست... پس چیه؟

 

نامجون دست‌هاش رو به نشونه صداقت بالا آورد و منطقی توضیح داد: هفت ماه و چهار روزه که داری اینجا کار میکنی. هر شب ساعت یک نیمه شب برمیگردی خونه. خیابون روبروی همین هتل زندگی میکنی. تمام این مدت دارم رفت و آمدتو تماشا می‌کنم و غذاهایی که میپزی رو میچشم. به این میگن یهویی؟

و تهیونگ متاثر شد.

مقاومت رو تا حدی کنار گذاشت، با گیجی پشت سرش رو خاروند و گفت: تو... تو استاکرمی یا چی؟

نامجون مجددا سر کار مهمش، یعنی برش زدن استیکش که حالا سرد شده بود برگشت و گفت: لازم نیست استاکرت باشم. پنجره‌ی دفتر کارم کاملا رو به مسیر رفت و آمدته.

تهیونگ با کنایه گفت: جای کار کردن، منو تماشا میکنی؟

نامجون اما صادقانه جواب داد: اگه بخوام خستگیم در بره... آره. و درباره ات فکر میکنم. به اینکه چرا دیشب، نصفه شب باید از فروشگاه سر خیابون آبجو بخری. یا اینکه چی میشه اگه آخر هفته‌ها، منم همراهت دوچرخه‌سواری کنم. یا با اون بچه‌ای که میری مهد کودک دنبالش و من همین هفته‌ی پیش فهمیدم خواهر زاده ته، درباره‌ی چی حرف میزنی که صدای خنده هاتون تا دفتر کار من میرسه. میخوام درباره‌اش با منم حرف بزنی. صدای خنده‌هات از طبقه‌ی هشتم خوب شنیده نمیشه. میخوام از نزدیک بشنومشون.

 

حالا قضیه به کل فرق میکرد. این مرد با نگاه براق و لبخند کوچیکش، زمین تا آسمون با اون مأمور مالیات توی ذهن تهیونگ فرق داشت.

آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از نگاه مشتاق نامجون دزدید. دست هاش رو توی هم حلقه کرد و من‌ومن کنان به حرف اومد: خب... با... باشه. من استیک رو میپزم اما... نمیتونم باهات شام بخورم. گفتم که... من الان سرکارم!

نامجون که بالاخره جواب تقریبا مثبتی گرفته بود، با لبخند خودپسندانه ای شونه بالا انداخت و گفت: بهت مرخصی میدم.

تهیونگ سرش رو به یک طرف خم کرد و گیج پرسید: مگه کی هستی که به من مرخصی میدی؟

 

نامجون به چشم های تهیونگ خیره موند و خیلی عادی گفت: بهت نگفته بودم؟ من صاحب این هتلم!

Report Page