From Condemnation to Glory
Mehrshadیک روز، پسربچهای از مدرسه به خانه آمد و نامهای مهر و موم شده به مادرش داد. گفت: «معلمم گفت فقط شما باید این را بخوانید.» مادرش کنجکاو و نگران، نامه را باز کرد و با چشمانی پر از اشک، بلند خواند:
**«پسر شما یک نابغه است. این مدرسه برای او کوچک است و معلمان و امکاناتی برای پرورش استعدادهایش نداریم. لطفاً خودتان به او آموزش دهید.»**
پس مادرش مسئولیت آموزش او را در خانه به عهده گرفت. کنجکاویاش را پرورش داد، تخیلش را تقویت کرد و به او یاد داد به تواناییهای خود باور داشته باشد. سالها گذشت و آن پسر به متفکری درخشان و سپس دانشمندی مشهور تبدیل شد که اکتشافاتش دنیا را تغییر داد.
سالها بعد، وقتی مادرش از دنیا رفته بود، او در حال بررسی وسایل شخصیاش بود که به نامه قدیمی برخورد. نامه را باز کرد و نوشته واقعی آن را خواند:
**«پسر شما عقبمانده ذهنی است. ما نمیتوانیم اجازه دهیم او دیگر در این مدرسه بماند. او اخراج شده است.»**
اشک به چشمانش هجوم آورد. ساکت نشست و سپس در یادداشتهایش نوشت:
**«پسری که زمانی "عقبمانده" خوانده شد، به دانشمندی بزرگ تبدیل شد—چون مادری انتخاب کرد استعدادهایش را ببیند، نه محدودیتهایش را.»**
**یک کلمه باور میتواند مسیر یک زندگی را تغییر دهد.**