Forgotten
@MahiraNawarیونجون فریاد زد و همه با تعجب بهشون نگاه کردن. سوبین فقط با چشمهای متعجب به یونجون نگاه میکرد که داشت گریه میکرد و سرشو پایین انداخته بود.
×"چی!؟"
+"آره سوبین، اون بچهمونه، تو پدر سوجون هستی." سوبین یک قدم عقب میرفت و روی صندلی مینشینه. کای و تهیون سعی میکردن آرومش کنن.
سوبین نمیتونست حرفاشو باور کنه. هیچ وقت همچین چیزی رو انتظار نداشت.
×"داری دروغ میگی، نه؟"
سوبین از یونجون پرسید و بهش نگاه کرد.
یونجون با چشمای خشمگین به سوبین نگاه کرد: +"چطور فکر میکنی؟ دارم دروغ میگم؟ سوجون رو ازت دور نگه داشتم چون میدونستم انکار میکنی، اما دیانای همه چیز رو نشون میده."
سوبین فهمید که یونجون شوخی نمیکنه. سوجون بچهاشونه، سوجون بچهی اون و یونجونه. اشک از چشماش میریخت.
بلند شد و به طرف یونجون رفت،
×"چرا اینو ازم پنهان کردی؟ اگه به من گفته بودی، میموندم و قرارداد رو لغو میکردم."
یونجون با چشمای خشمگین به سوبین نگاه کرد: "اما تو رفتی سوبین، تو رفتی. حتی اجازه ندادی بهت بگم، دیگه رفته بودی."
سوبین پایین رو نگاه میکرد. احساس گناه داشت از درون میخوردش.
سوبین دستهای یونجون رو میگیره: "یونجون، منو بزن، هرکاری که میخوای بکن، ولی لطفاً به سوجون حقیقت رو بگو. وقتی ازش درباره پدرش پرسیدم، به نظر ناراحت بود. خواهش میکنم، لطفاً یونجون، خواهش میکنم."
یونجون دستاش رو از دستان سوبین میکشه و ازش فاصله میگیره: "نه، هرگز. تو ۳ سال پیش من و بچم رو رها کردی. حالا چی انتظار داری؟"
سوبین با تعجب به یونجون نگاه میکرد که نفس نفس میزد و از بس گریه کرده بود دیگه نمیتونست راحت نفس بکشه.
سوبین دوباره سعی میکنه یونجون رو بگیره، ولی یونجون عقب میره.
+"اول بهم بگو، باور داری سوجون بچهی توئه؟ اون رو قبول داری؟" یونجون میپرسه و منتظر جواب میمونه.
×"بله، قبولش دارم. تازه شبیه منم هست."
سوبین با چشمای پر از درد میگه.
×"لطفاً یونجون، به سوجون بگو من پدرشم." سوبین دوباره التماس میکنه، این بار روی زانوهاش میافته.
مشتریها و بچهها همه شوکه شدن، چون سوبین داره روی زانوهاش التماس میکنه که چیزی رو بفهمه. ولی سوبین و یونجون اهمیتی به نگاهها و نفسهای شگفتزده مردم نمیدادن. تنها چیزی که برای اونها مهم بود این بود که یکدیگه رو ببخشند.
×"یونجون لطفاً، لطفاً به خاطر عیسی مسیح، لطفاً منو ببخش، باشه؟ لطفاً، شاید من یه پدر بد بودم، ولی این دفعه میخوام یه پدر خوب باشم، لطفاً."
یونجون ازش فاصله میگیره.
+"من... فکر میکنم دربارش تا تصمیم بگیرم." یونجون با عجله از کافه میره بیرون. سوبین بلند میشه و میخواست دنبالش بره که بومگیو مانعش میشه.
_ "بهش زمان بده سوبین، بهش زمان بده."
سوبین سرش رو تکون میده و دوباره مینشینه.
مشتریها شروع میکنن به کار خودشون، ولی در عین حال در شبکههای اجتماعی پست میزنن که سوبین بچه داره. تهیون گوشیشو باز میکنه فقط برای اینکه یه چیزی چک کنه، ولی اینستاگرام و توییترش پر از نوتیفیکیشن میشه.
پستها اینطور بودن:
-"سوبین بچه داره و خودش نمیدونه؟"
-"این پسر ناشناس به اسم یوجون شوهر سوبینه!"
-"سوبین بچه داره و این پسر به اسم یوجون پارتنرشه!!"
تهیون این موضوع رو به سوبین نشون میده، ولی سوبین اهمیتی نمیده. چون دیر یا زود باید به مردم بگه که میخواد ازدواج کنه و بچه دار بشه.
سوبین میگه: "فقط امیدوارم یونجون خوب باشه، امیدوارم هیچ اتفاقی براش نیفته."
و همزمان با بچهها میشینه و چانگبین چیزی بهش میده که بخوره.
سوبین و بچهها منتظر یونجون هستن و نگرانشن. وقتش بکد که سوجون رو ببرن، پس فکر کردن یونجون رفته که سوجون رو برداره.
×"کجا رفته؟ فقط امیدوارم اون و سوجون خوب باشن."
سوبین میگه و خیلی استرس داره. حس بدی از همه این اتفاقات امروز داره.
چانگبین کنار سوبین میمونه که آرومش کنه. امروز دیگه تقریبا همدیگه رو خوب شناختن.
بچهها خیلی نگران بودن. بومگیو حدود 20 بار به یونجون زنگ زده بود، ولی هیچ جوابی نگرفته بود و این کاملاً دلیلی برای نگرانی بود.
×"بومگیو لطفاً بهم بگو هیچ اتفاقی براش نیفتاده"
_"باور داشته باش هیونگ، مطمئنم که خوبه"
بومگیو سوبین رو در آغوش میگیره در حالی که سوبین نزدیک بود گریه کنه.
کای با تهیون درباره احتمال به خطر افتادن یونجون حرف زد.
_"بچهها اگه یونجون هیونگ به دردسر افتاده باشه چی؟"
×"نه، نه، اینطور نیست، کای لطفاً بس کن!"
سوبین میگه و دوباره شروع میکنه به گریه کردن. ولی ناگهان صدای گریهای میاد. به نظر میاد که صدای سوجون باشه.
سوبین به پشت سرش نگاه میکنه و سوجون رو میبینه که همراه یک کودک کوچیک و دو نفر بزرگساله.
×"سوجون!!" سوبین به سمتش میدوه و سوجون رو محکم و پدرانه در آغوش میگیره.
×"سوجون، اینا کی هستن؟ پدرت کجاست؟ یونجون کجاست؟"
سوبین میپرسه در حالی که به کودک کوچیک نگاه میکنه که همسن سوجون هست.
یکی از بزرگسالها میپرسه:
-"یعنی یونجون رو میشناسی؟ تو چه نسبتی با اون داری؟"
×"من همسرشه، پدر سوجونم."
مرد دیگه چشمهاش بزرگ میشه.
-"باید عجله کنیم، من مینهوام و این جیسونگه، همسرم، و اینم پسرمون مینسونگه. یه اتفاق وحشتناک افتاد وقتی از مدرسه برمیگشتیم."
چشمای سوبین گرد میشه، بلند میشه و به پسری که مینهو نام داره نگاه میکنه.
×"چی شده؟"
-"یه تصادف وحشتناک برا یهونجون افتاده..."
(فلشبک)
یونجون از پارک برگشته بود و رفته بود سوجون رو برداره. رسید به مدرسه و با مینهو و جیسونگ که با سوجون و مینسونگ صحبت میکردند روبهرو شد.
+"سلام، بیا سوجون، بریم"
یونجون لبخند زد و بعد از یک گفتوگوی کوتاه با اونا، خودش و سوجون به سمت پیادهرو راه افتادند. مینسونگ و پدر و مادرش هم دنبالشون راه افتادند.
وقتی چراغهای راهنمایی قرمز شد، یونجون و سوجون داشتند به سمت خیابون میرفتن. اما یه نفر مست که با سرعت دیوانهوار میروند و به یونجون و سوجون نزدیک میشد.
-"دایی، سوجون مواظب باش!"
مینسونگ فریاد زد و به یونجون هشدار داد.
یونجون و سوجون هر دو سرجاشون یخ زدند. اما یونجون میدونست که باید پسرش رو نجات بده.
یونجون، سوجون رو از خیابون هل داد، نقشهاش این بود که سوجون رو هل بده و خودش کنار بره. ولی دیگه دیر شده بود. سوجون سالم بود و روی مینهو که آماده بود بهشون کمک کنه افتاد.
ولی یونجون، کسی بود که با ماشین برخورد کرد. خون و خون، خیابون رو قرمز کرده بود. آخرین چیزی که یونجون قبل از اینکه همه چیز توی تاریکی بره گفت، این بود: "سوجون، سوبین پدرته" که سوجون شنید.
______________________________________
پ.ن.ن:این خیلی عمیق و دردناکه. معذرت میخوام اگه الان توی استخر اشک خودت هستی.
امیدوارم خوشت اومده باشه، و فکر میکنی چی میشه؟
سو جون میدونه که سوبین پدرشه، حالا چه کار میکنه؟
سوبین چه کار میکنه؟
پ.ن.م: من سر این چیپتر واقعا حرفی ندارم فقط میخوام اینو بگم که قدر آدم های اطرافتون و خودتون را بدونید چون زندگی کوتاه تر از این حرفاست 🥹