For You ~~

For You ~~

Kim Bora


*فلش بک/چهار سال پیش*

به آرومی لای پاک های خستش رو باز کرد ...

چشم ها از گریه پف کرده و قرمز بودن ... به سختی از هم فاصلشون داد و سقفی ناآشنا دید ...

نگاهی به مکان ناشناس و تختی که روش خوابیده بود انداخت ... با حس نگاه خیره کسی سرش رو برگردوند و با جونگوونی که با چشم های اشکی نگاهش میکرد رو به رو شد ...

خاطرات مثل یه سریال از جلو چشماش گذشت و به گوشه تخت خیره شد ...

دستاشو بالا آورد و به آرومی بدنش و لمس کرد ...

جونگوون به آرومی جلو اومد و با لب های لرزون لب زد ...

~سو..سونو هیونگ...

با دیدن لرزش های محسوس دست های سونو حرفش تو دلش خفه شد و لب هاشو رو هم فشار داد تا صدای گریش بیرون نیاد ...

چشم های خیره سونو پر شد و بدون این که پلک بزنه اشک هاش سرازیر شد ...

لرزش دست هاش بیشتر شد و لب هاش باز و بسته شدن اما صدایی ازش خارج نشد ...

جونگوون به آرومی سمتش رفت و دستش رو برای گرفت دست سونو دراز کرد ...

~سونو..هی..هیون-

با پس‌زده شدن دستش حرفش نصفه موند ...

سونو دستشو محکم پس زد و گوشه تخت جمع شد ، پتو رو تا نوک بینیش بالا کشید و فریاد زد ...

-بهم دست نزن ...

جونگوون دستش رو هوا خشک شد ...

با صدای داد سونو در اتاق باز و پدر مادر جونگوون به همراه پرستارو دکتر وارد شدن ...

سونو با دیدن افراد بیشتری دور جونگوون ترسیده بیشتر تو خودش جمع شد ...

پرستار قدمی جلو گذاشت که سونو ترسیده فریاد زد ..

-جو .. جلو نیا ... ا..ازم دور بمون...به من د..دست نزنید ... م..من ..م ..من..*پتو رو پایین انداخت و خیره به دستاش لب زد*من کثیفم ...

جونگوون غم زده سمت سونو رفت که دکتر جلوشو گرفت و پرستار رو عقب کشید ...

جونگوون با دیدن سر تکون دادن دکتر به حرف اومد ...

متوجه شد که سونو باید حرف بزنه تا بتونن کمکش کنن ...

~سو..سونو هیونگ .. تو کثیف نیستی ...تو-

ـ هیچ کس تو این دنیا منو دوست نداره ...
من خودمو به خونواده یکی دیگه چسبوندم ...
من انقدر ترهم بر انگیزم که باعث شدم جونگوون مجبور به دوستی باهام شه ...
من تو این دنیا هیچ کسی رو ندارم ....
من خیلی تنهام ...
همه از من متنفرن ...
من یتیمم ...
من کثیفم ...
من نفرت انگیزم ...
آدمی مثل من ، لایق زندگی نیست ...

سونو پشت هم و سریع حرفاشو کنار هم چید و نگاه خیرشو از دستاش نگرفت... دیگه حتی گریه نمی‌کرد ...

جونگوون و پدر مادرش بهت زده به پسری که هرگز لبخند از لبش نمی افتاد و حالا چهرش پر از درد و غم بود نگاه میکردن ...

با حرکت ناگهانی پسر خون تو رگ هاشون یخ زد ...

سونویی که ناگهان سرم رو از دستش کشید و سمت پنجره نیمه باز اتاق دوید ...

*پایان فلش بک*

.

.

.

*سونگهون*

مدت زیادی نبود که خوابش برده بود اما کاملا هوشیار بود ...

با وضعیت سونو نمیتونست راحت بخوابه ...

با چشم های بسته سونویی که بنظر می‌رسید خواب باشه رو بیشتر تو بغلش فشرد ...

کمی بعد با حس بوسیده شدن گلوش چشماشو باز کرد و به چشم های براق سونو که از گریه های دیشب پف کرده بود نگاه کرد ...

لبخندی زد و موهاشو بویید...

+چطور میتونی وقتی تازه از خواب بیدار شدی انقدر خوشگل باشی ...

سونو با نگاهی مظلوم بعد از شنیدن حرف معشوقش خجالت زده خودشو تو بغلش پنهان کرد و بینیشو به گردن سونگهون مالید ...

+هی... نگاه تو ازم ندزد ...

با تکون نخوردن سونو بوسه ای به موهاش زد و ناگهان همون‌طور که سونو تو بغلش بود از تخت بلند شد و سونو رو روی دستاش بلند کرد ...

سونو ترسیده به لباس سونگهون چنگ زد تا نیوفته ...

-می..میندازیم زمین ... منو بزار زمین ...

سونگهون لبخندی زد و سونو رو بالا تر گرفت ...

+چی فکر کردی ... من کلی زوزم زیاده ... تو هم خیلی سبکی *تو هوا چرخوندش*

سونو بالاخره خندید و چشماش حلالی شدن ...

سونگهون مست صدای خنده هاش بهش خیره شد ...

+کی انقدر عاشقت شدم ...

سونو بی صدا بهش زل زد ...

سونگهون سونو رو تو آغوشش پایین آورد و کمرش رو با دو دستش محکم گرفت و به خودش فشرد ...

سرشو جلو برد و با لبخند بینیشو به بینی سونو مالوند ...

+دیگه هیچ وقت گریه نکن ...

بوسه ای به گوشه لب هاش زد ...

+از این به بعد نمیزارم چشمای خوشگلت بارونی بشن ...

بوسه ای بعدی رو به چشماش زد ...

+از این به بعد میتونی به من تکیه کنی ...

سرشو پایین برد و مماس لب هاش لب زد ...

+تو دیگه دوست پسر منی کیم سونو ...

بوسه محکمی به لب هاش زد و ازش جدا شد ...

سونو با چشم های براق بهش نگاه کرد ...

-یعنی الان ...

+اره ... ما با هم قرار میزاریم ...

-به خاطر دیروز-

+هیچ ربطی به دیروز نداره، احساسات من بعد از اتفاقات دیروز شکل نگرفته ... پس فقط بیا برای هم دیگه زندگی کنیم ، باشه ؟

سونو سری تکون داد ...

سونگهون سرشو جلو برد تا دوباره بوسه ای با سونو شروع کنه که با صدای زنگ خونه متوقف شد ...

سونو سرشو سمت صدا چرخوند ...

با لبخند نرمی لب زد ...

-حتما جونگوون برام صبحانه آورده ...

از بغل سونگهون خارج شد و سمت در دوید ...

به آرومی در رو باز کرد و جونگوون محکم تو بغلش پرید ...

~سونو هیونگ ...

سونو محکم جونگوون رو تو بغلش فشرد ...

-وونی ...

جونگوون از آغوشش بیرون اومد و به چهره ی سونو. نگاه کرد ...

~سونو هیونگ ، منو ببخش... باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم .. ببخشید که با حواس پرتیم باعت شدم برات یاد آوری شه ... هیونگ منو ببخش...

سونو آروم موهای جونگوون رو نوازش کرد ...

-هیششش، وونی تقصیر تو نیستی .. منو ببین .. من خوبم ...من دیگه تنها نیستم ... من بی خانواده نیستم ...

*کمی مکث کرد*

من دیگه کثیف نیستم ... من شما ها رو دارم مگه نه؟؟ ...

جونگوون تند تند سر تکون داد و ظرف غذایی که همراهش بود رو بالا گرفت ...

~اره اره... تو ما رو داری ، حتی ببین ، صبح مامان بابا اومدن و این غذا ها رو دادن تا با هم بخوریم ، میخواستن بیان پیشت اما گفتم خوابی و برای همین زود رفتن ... تو ما رو داری ... بیا ... بیا بریم غذا بخوریم ...

سونگهون از پشت شاهد اون صحنه بود و از این که سونو دوستی مثل جونگوون داره حسابی خوشحال بود ...

با سرفه ای اعلام حضور کرد و که باعث شد دو پسر سمتش برگردن ...

+خب من دیگه میرم خونم ...

رنگ نگاه سونو عوض شد و ترس جای شادی رو گرفت ...

-م.. میخوای ... مم.. میخوای ترکم کنی؟؟

سونگهون ترسیده سمتش رفت و سری به نشانه نه تکون داد ...

+به هیچ وجه... فقط الان که جونگوون اومده من میرم خونه و-

اشک های سونو سرازیر شدن ...

-میخوای ترکم کنی ... تنهام میزاری ... و..ولی قول دادی .. تو قول دادی ... خواهش میکنم ولم نکن ...

سونگهون نگاه درموندشو به جونگوونی داد که غمگین نمیدونست چی بگه ...

جونگوون دستور رو شونه سونو گذاشت ...

~سونو هیونگ،سونجهون هیونج زود بر میگرده ...

سونو تند تند سرشو تکون داد ...

-نه ، نه نرو ... خواهش میکنم ...

+باشه اصلا ... تو بگو .. بگو چیکار کنم ... هرچی بگو من همون انجام میدم ...

سونو با پشت دست اشکاشو پاک کرد ...

-بیا پیش من بمون ... من میترسم ... جونگوون باید برگرده پیش جی هیونگ ... من از تنهایی میترسم ، ا..اگه اون بیادو-

+باشه.. باشه من میام اینجا فقط میشه الان برم و لباس هامو بیارم ... بهت قول میدم برمی‌گردم ... باشه؟؟؟

سونو بینیشو بالا کشید ...

انگشت کوچیکه دستشو رو به سونگهون گرفت ...

-قول؟

سونگهون با لبخند کوچیکی متقابلا انگشت کوچیکه رو سمتش برد و به هم گره زد ...

+قول ...

سونو بین اشکاش لبخند نرمی زد و سونگهون جلو رفت و پیشونیش رو بوسید و بعد از خداحافظی از جونگوون خونه رو ترک کرد ...

.

.

.

*جی*

در توسط هیسونگ باز و به داخل راهنمایی شد ...

∆خب جی ... میشنویم ...

جی خودشو رو کاناپه انداخت و شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد ...

&من موضوع رو قبل از اتفاق دیروز میدونستم و برای همین شروع به تحقیق کرده بودم ...

جیک و هیسونگ سری تکون دادن و منتظر ادامه حرف جی موندن ...

&نیکولاس و کی هو و یونجون ... کسایی که سونو رو اذیت کردن ...

&نیکولاس و کی هو در حال حاضر لندن هستن و تنها کسی که کره اومده یونجونه ...

&اونی که جونگوون رو کتک زده کی‌هو بود که خودم تلافیشو سرش درآوردم ...

§وایسا ببینم ، جونگوون کتک خورده ؟؟؟ هی تو اینو برامون نگفتی ...

جی نفس کلافه ای کشید ...

&اره اون حروم زاده ها وقتی تلاش کرده سونو رو نجات بده در حد مرگ کتکش زدن ...

هیسونگ با صدایی آروم لب زد ...

∆خب جی ... تو چیکارش کردی ...

جی خونسرد پا روی پا انداخت ...

&دادم آدمام کارشو بسازن ... احتمالا الان تو بیمارستان برای دست و پاهای شکستش زجه میزنه ...

جیک با هیجان تو جاش پرید ...

§ایول پسر حرف نداری ...

∆خی جی ،بقیه حرفتو بگو ، ما قراره چیکار کنیم ...

جی به جلو خم شد...

&کسی که ما باید کارشو بسازیم ... اون پسری هه که دیروز دیدیم ... چوی یونجون ... 28 سالشه و نتونستم چیز زیادی ازش در بیارم ، معلومه خونوادش خیلی کله گندن ...

&اون چوی یونجون رسما هیچ کاری نمیکنه ، یه علاف به تمام معناست و از جیب باباش میخوره ...

هیسونگ با کنجکاوی پرسید ...

∆چرا همون موقع ازش شکایت نکردن؟ منظورم بعد اون اتفاقه ...

جی آهی کشید ...

&نتونستن مدرکی پیدا کنن ...

&رسما همه رو با پول خریده بودن ... جونگوون گفت باباش حتی بیشتر از توانش مایه گذاشت ...

&اون عوضی ها حتی از یتیم بودن سونو استفاده کردن و گفتن سونو داره مظلوم نمایی می‌کنه و میخواد ازشون باج بگیره...

&جونگوون گفت این حرف انقدر باباشو عصبی کرد که سرپرستی سونو رو از پرورشگاه گرفت و به عنوان پدرش مراحل قانونی رو پیش برد ... اما در نهایت پول اون عوضی ها برنده شد ...

جیک با غم زانو هاشو بغل کرد ...

§کله طلایی کوچولو ، دلم میخواد بغلش کنم و زار زار گریه کنم ... این آدما چطور میتونن زندگی کنن؟ وجدان ندارن؟؟

هیسونگ با دستش شونه های جیک رو نوازش کرد ...

∆متاسفانه ندارن عزیزم ، این دنیا و آدماش بی‌رحم تر از این حرفان ...

جی سری تکون داد ...

&خب .. ، موضوع اصلی اینه که ... این حجم از سفید بودن پرونده یونجون عجیبه ... شخصی که به راحتی می‌خواسته به یه بچه دبیرستانی تجاوز کنه قطعا یهویی دلش نخواسته امتحانش کنه ، انگار براش چیز راحتی بوده ... از حرف هایی که به جونگوون زده بود کاملا مشخصه که کارش همینه ... پس باید مدرک جمع کنیم و قانونی جلو بریم ...

§اما اگه باز هم پول اونا وارد بازی شد چی؟

جی با پوزخندی که شرارت ازش می‌بارید لب زد ...

& اونوقت ما هم ثروت خانواده پارک رو وارد بازی میکنیم...

به هر حال من تک پسر اون خانوادم ...

.

.

.

There was great fear in my heart, but I was in the arms of my lover ...

Report Page