misfortune
𓆩𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊𝐋𝐀𝐍𝐃𓆪↳Writer: missn
↳Part: 1
از صبح که از خواب شیرینش دل کنده بود، تا الان که ظهر بود، مشغول شستن عموش بود. بارونی که شب گذشته باریده بود حسابی عمو رو کثیف کرده بود و بدنش سراسر پر بود از لکه های بارون. دستی به سرش کشید و بعد ابرویی واسش بالا انداخت:
_حسابی تمیزت کردما!
درش رو باز کرد و نگاهی به روکش تمیز شدهی صندلی انداخت. هنوز لکه ای از بستنی ای که اون دختربچه پر رو ریخته بود، روی روکش صندلی باقی مونده بود. آه! اون واقعا از بچه ها متنفر بود! بچه ها... اون شیاطین کوچک و رو اعصاب!
_منکه پول ندارم روکش جدید بخرم پس بیخیالش!
شونههاش رو بالا انداخت و بعد در ماشین رو به آرومی بست. اون روی عموش حسابی حساس بود! سطل کف و آب رو خالی کرد و سرجاشون گذاشت. دستی به پیشانی خیس از عرقش کشید و آهی از روی خستگی کشید. حسابی خسته شده بود و انرژیش تحلیل رفته بود. میتونست عموش رو ببره کارواش و به خودش زحمتی نده اما خب اون کیم تهیونگ بود! قرار نبود پولش رو بابت کارواش هدر بده نه تا وقتی که میتونست بدون پرداخت هزینه ای خودش عمو رو بشوره. دستی به معده خالیش کشید و بعد آهی از روی گرسنگی کشید:
_برم یه چیزی کوفت کنم...
در حالی که بلوز خیس و کثیفش رو از بدنش فاصله میداد و نزدیک بینیش میبرد، وارد خونه شد. بلوزش به وضوح نیاز به تعویض داشت ولی خب تهیونگ با فکر اینکه لباس کثیف بیشتر برابره با مصرف پودر بیشتر، از تعویضش امتناع کرد.
_خودش خشک میشه...
زیر لب زمزمه کرد و شونه ای بالا انداخت. الان پر کردن معدهش از هرچیزی مهم تر بود. وارد جایی که بهش آشپزخونه میگفت، شد. آشپزخونه ای کوچک که متشکل از یه گاز ، یه مینی یخچال ، دوتا کابینت و سینکی بود؛ همین! در کابینت رو باز کرد و یه بسته از دو بسته رامیون باقی مونده رو درآورد. لحظه ای بخاطر گرسنگی زیادش وسوسه شد هر دو بسته رو درست کنه ولی خب... وضعیت اقتصادی بدش مانع شد. رامیون رو داخل آب جوش انداخت و زمانی که باید منتظر میموند رو با خوندن آهنگی زیر لب سپری کرد. رامیون آماده رو داخل ظرفی ریخت و بعد از نشستن روی پله، شروع به خوردنش کرد. رشته های داغ رو با سر و صدای زیادی داخل دهنش میکشید و معده خالیش بابت رسیدن غذایی هرچند تکراری، ابراز خوشحالی میکرد. کاسه رو نزدیک صورتش آورد و محتویات باقی مونده رو سر کشید. با لبه بلوزش دور دهنش رو پاک کرد و بلند شد و کاسه رو داخل سینک انداخت. ساعت یک ظهر بود پس مدت زمان کمی رو برای چرت زدن داشت. از پله ها بالا رفت و خودش رو داخل تشکش پرت کرد. خونه ای که داشت یه خونه بیست متری اجاره ای بود که پایینش شامل آشپزخونه و حمام دسشویی و طبقه بالاش اتاقش بود. خونهی کوچکی بود ولی همین خونه کوچک هم هر ماه هزینه زیادی واسش داشت؛ مخصوصا که مجبور بود بابت عمو هزینه پارکینگ رو هم پرداخت کنه. گوشی سامسونگ s3 ای که داشت رو برداشت و الارمش رو برای یک ساعت بعد تنظیم کرد.
•••••••••••••••••••••
_چند سالته پسرم؟
_بیست و نه
در جواب اجومای پیری که روی صندلی پشت نشسته بود، داد زد و بعد سرفه ای بابت صدای بلندش زد. گوش های پیرزن سنگین بود و مجبور بود با داد زدن جواب سوالاتش رو بده. ساعت نزدیک سه ظهر بود. رادیو ماشین رو روشن کرد تا برنامه مورد علاقهاش رو گوش بده. دقایقی بعد صدای زیبای مجری توی گوشهاش پیچید:
_سلام خدمت شما همراهان دوست داشتنی برنامه بعد از ظهر بخیر کره. امیدوارم حالتون خوب باشه. مهمون برنامه امروز ما رپر پر افتخار کره، جیهوپ هستش. برنامه رو با اجرای آهنگ chicken noodle soup شروع میکنیم و بعد میایم تا گپ و گفتی با جیهوپ داشته باشیم. این شما و این جیهوپ!
صدای رادیو رو بلندتر کرد تا صدای آهنگ رو بهتر بشنوه. این آهنگ رو دوست داشت؛ مخصوصا موزیک ویدیوش رو که از تلویزیون خونهی نامجون دیده بود. لبخندی زد و بدون توجه به اجومایی که روی صندلی عقب نشسته بود شروع به رقصیدن با آهنگ کرد.
_چرا مرغ شدی پسرم؟
_این رقصشه اجوما...
_از دست این جوونای این دوره! نسل جدید دیوونه شدن! همش تقصیر این گوشی و اینترنته. قدیم کی اینطوری بود اخه؟!
بعد اظهار تأسفش، گوشی z flipش رو از داخل کیفش درآورد، هدفون بیسیمش رو داخل گوشهاش گذاشت و وارد برنامه یوتیوب شد تا ببینه کانال بافتنی با آجوما چه آموزش جدیدی رو آپلود کرده. تهیونگ هم بی توجه به اون پیرزن لاکچری به رقصیدنش ادامه داد.
_واو جیهوپ عالی بود! عجب انرژی ای پسر!
_ممنونم جیکی.
_خب جیهوپ میخوای یه سلام و احوالپرسی با شنوندگان برنامه داشته باشی؟
_البته! سلام به همگی. من جیهوپم و از اینکه امروز اینجا هستم تا برای شما اجرا کنم بسیار خوشحالم.
_خب جیهوپ آلبوم جدیدت اخیرا منتشر شد و خیلی هم سر و صدا کرد. امروز هم قراره چندتا ترک از آلبوم بینظیرت رو واسمون اجرا کنی. دوست داریم بیشتر درمورد البومت واسمون توضیح بدی...
_اوه البته! خب jack in the box آلبوم دوم منه که...
_همینجا پیاده میشم پسر جون.
با حرف پیرزن ماشین رو نگه داشت و منتظر شد که پیرزن به سختی پیاده بشه.
_به سلامت اجوما
_واست دعا میکنم زودتر سلامتی عقلیت رو به دست بیاری.
_برای جیبم هم دعا کن لطفا! شما که دست به دعاتون خوبه...
پیرزن سری تکون داد و در ماشین رو محکم بست. اخمی روی پیشونیش نشست و با صدای بلندی گفت:
_با درِ عموم درست برخورد کن پیرزن!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. اون روی عموش حساس بود!
•••••••••••••••••••••
چند ساعتی بود که بی وقفه پشت فرمون نشسته بود و همین باعث درد گرفتن بدن و عضلاتش شده بود. دستی به گردنش کشید و کمی ماساژ داد. ساعت هفت عصر بود و هوا کم کم خنک میشد. عمو رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد تا کششی به بدنش بده. از ظهر بجز یه بسته رامیون چیزی نخورده بود و الان معدش لب به اعتراض باز کرده بود. آهی کشید و تصمیم گرفت کمی ولخرجی کنه؛ پس وارد سوپرمارکتی شد تا چیزی واسه خودش بخره. بعد از برداشتن اسنکی و پرداخت کردن هزینهش، از سوپرمارکت خارج شد تا داخل ماشینش بشینه و اسنکش رو بخوره که با دیدن دختری که کنار عموش ایستاده بود، متوقف شد. اون دیگه کی بود؟ ناخودآگاه اخمی کرد و به دختر نزدیک شد.
_مشکلی پیش اومده؟
_اومدی بالاخره!
بالاخره؟ اون دختر میشناخت؟ نکنه...
_من شما رو میشناسم؟
دختر لبهاش رو غنچه کرد و اخمی که به نظر خودش کیوت بود رو روی پیشونیش نشوند.
_اوپا! من رو یادت رفته؟
نگاهی به سرتاپای دختر انداخت. موهایی بلند و بلوندی داشت که قسمتهایی ازش قرمز بود. لباس مشکی و کوتاهی به تن کرده بود که با پوست سفیدش تناقض داشت. حالا به یاد میآورد اون دختر رو... پارسال دیده بودش و بابت کاری که واسش کرده بود پول خوبی بهش داده بود. نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت. شاید الان هم میتونست در ازای انجام دوبارهش پول خوبی از دختر بگیره.
_اوه الان به یاد اوردمت لیدی!
_دلم واست تنگ شده بود اوپا! تا عمو رو دیدم شناختم پس منتظرت موندم.
لبخند جذابی زد و دستی به ته ریش هاش کشید:
_که اینطور... کاری داری عزیزم؟
دختر از عزیزم خطاب شدنش توسط مرد سرخ شد و گوشه لبش رو گاز گرفت.
_میخواستم جایی برم اوپا. میرسونیم؟
_البته البته!
قفل ماشین رو باز کرد و با سر به دختر اشاره کرد سوار شه. خودش هم پشت فرمون نشست و اسنک باز نشدهش رو توی داشبورد گذاشت. قرار نبود به دختر تعارفی کنه چون به هرحال بابتش از جیبش پول داده بود. بعد از شنیدن مقصد دختر، که خارج از شهر بود، سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد.
دقایق در سکوت سپری میشدن و تهیونگ هر لحظه ناامید تر برای دریافت پیشنهادی از طرف دختر میشد.
_اوپا...
با شنیدن لحن لوس دختر شاخک هاش به سرعت فعال شد و به طرفش برگشت.
_بله؟
دختر کمی تو جاش جا به جا شد و موهاش رو به عقب فرستاد. کمی لبش رو گاز گرفت تا سکسی تر بنظر برسه و درحالی که دستش رو به سمت پای مرد میبرد، لب زد:
_نمیخوایش؟
تهیونگ نیشخندی زد و از فکر به پولی که گیرش میومد چشمهاش برق زدن.
_چی بهم میدی که بخوامش؟
_چقدر؟ پنجاه هزارتا خوبه؟
خوب بود؟ عالی بود! میتونست مقداری از قرض های کلانیش رو پس بده!
_اوم قبوله...
توی جاده خلوتی در حومه شهر بودن پس فقط کافی بود گوشه ای پارک کنه تا کارشون رو شروع کنن. ماشین رو پارک کرد و با نیشخندی که از روی لبهاش پاک نمیشد در داشبورد رو باز کرد. با خوشحالی بسته کاندوم رو خارج کرد اما لحظه ای بعد با دیدن خالی بودنش بادش به سرعت خوابید. لعنتی به شانس همیشه مزخرفش فرستاد و آهی از روی کلافگی کشید. رو به دختر که در سکوت نگاهش میکرد، کرد و خطاب بهش گفت:
_متاسفانه تموم شده! اینجا هم مغازه ای نیست... اگه خودت داری که هیچی ولی اگه نداری کنسله. باور کن نمیخوام با این همه بدبختی یه بچه نغ نغو هم اضافه بشه.
دختر با ناراحتی آهی کشید و لب هاش رو آویزون کرد. بعد یکسال اون مرد جذاب رو پیدا کرده بود و لحظه ای که فکر میکرد الان میتونه مرد رو داشته باشه تمام کائنات انگشت وسطشون رو واسش بالا آوردن.
_حیف شد اوپا... ولی من توانایی های دیگه هم دارم...
با لحن وسوسه کنندهای پیشنهاد داد و از ته دلش امیدوار بود مرد قبول کنه. تهیونگ نیشخندی زد و با سر به صندلی پشت اشاره کرد. حقیقتش برخلاف بقیه اصلا کاری که میخواست انجام بده واسش مهم نبود! تنها چیزی که تهیونگ بهش اهمیت میداد پول بود و پول...
•••••••••••••••••••••
لگدی به لاستیک پنچر شده زد و داد بلندی از روی حرص و عصبانیت زد. قرار بود بعد از اتمام کارش به خونهی مادرش بره؛ پس راهی جاده شده بود ولی از شانس همیشه بدش لاستیک پنچر شده بود. وقتی هم که خواسته بود با کسی تماس بگیره با گوشی ای که به دلیل نبود شارژ خاموش شده بود، مواجه شد. به خاطر همین بود الان تک و تنها با یه ماشین پنچر شده، توی جاده ای که پرنده هم توش پر نمیزد مونده بود. در حالی که کنار ماشین روی زمین مینشست به موهاش چنگی زد. باید چیکار میکرد؟ منتظر مینشست یا به دنبال کمکی میگشت؟ کمی اب از بطری نوشید و صورتش رو بابت گرم بودنش جمع کرد.
_چند کیلومتر عقب تر یه جایگاه سوخت بود فکر کنم...
با چیزی که به خاطر آورد با شتاب زیادی بلند شد و خاک های پشت شلوارش رو بی دقت تکوند. باید تا اونجا میرفت و از کسی درخواست میکرد بیاد و لاستیکش رو واسش عوض کنه. بطری اب، گوشی و کیف پولش رو برداشت و بعد از قفل کردن خودرو به راه افتاد.
•••••••••••••••••••••
قطرات عرق یکی پس از دیگری روی تنش جاری میشدن و پسر رو بیشتر کلافه میکردن. اون از عرق کردن متنفر بود و وقتهایی که بخاطر ورزش عرق میکرد، به محض تموم شدنش، خودش رو داخل حموم پرت میکرد تا از شر عرقی که کرده بود راحت بشه، ولی الان؟ باید برای مدت طولانی تحملش میکرد و این به شدت آزار دهنده بود.
_چرا نمیرسم دیگه؟
مدت زیادی رو در حال راه رفتن بود و توی این مدت، چندتا ماشین رد شدن ولی از اونجایی که دیگه انسانیتی باقی نمونده بود، هیچکس بخاطرش نگه نداشت.
_چقدر دیگه مونده آخه...
با بدبختی نالید و زیر لب به خودش و شانسش و تهیونگ فحش داد. تهیونگ چه ربطی داشت به این اتفاق؟ خودش هم نمیدونست ولی میخواست الان که دهن به فحش باز کرده به اون هم فحشی داده باشه.
_خدا لعنتت کنه عوضی بیاحساس... تیکه تیکه شده ببینمت دلم خنک شه مرتیکه احمق...
همینطوری که راه میرفت و مرد رو حسابی مورد عنایت قرار میداد، سرش رو بالا آورد که با دیدن تاکسی ای که کنار جاده ایستاده، متوقف شد. این عالی بود! میتونست از اون خواهش کنه در قبال پول بیاد و لاستیکش رو واسش تعویض کنه. لبخندی روی لب های خشکش نشست و با خوشحالی سرعت قدم هاش رو دوبرابر کرد. بالاخره میتونست با رسیدن به اون ماشین و درخواست کمک ازش از این مشکل خلاص شه، درسته! اما وقتی که نزدیکتر شد، لبخند روی لبش ماسید و قدم هاش سرعتشون رو از دست دادن. اون تاکسی... همون عموی تهیونگ بود؟
•••••••••••••••••••••