Final match🏎🚥
imagine 01
توکیو_2022
به سختی تو اون سراشیبی پشت سرش گامهای بلند و سریعتری برداشتم،دوی کوتاهی هم بهش اضافه کردم تا زودتر بهش برسم و صداش زدم:
+دوری...دوری صبر کن
با کلافگی سمتم چرخید و قبل از شنیدن هر جملهای از طرف من گفت:
-چرا تلاش میکنی منصرفم کنی وقتی میدونی نمیشه؟
چند ثانیهای رو روی زانوهام خم شدم تا بتونم به خودم مسلط بشم و زیرلب نالیدم: چقدر سریع شدی...
و بعد دوباره روبهروش ایستادم،دستام رو روی شونههاش گذاشتم و لبخند زورکی رو روی لبام آوردم:
+ببین...فقط بیا برگردیم،من بهت قول میدم که همه چی خوب میشه،میتونم کار کنیم کمکم بدهیهارو صاف کنیم،بعدم یه خونه توی حاشیه شهر...
دستم رو پس زد و این دفعه با صدایی که بغض توش موج میزد جواب داد:
-دونگمین خواهش میکنم...خودت میدونی که این حرفا فقط حرفه نه چیزی بیشتر،هفت ساله که دقیقا عین این جملههارو بهم میگی و تو این مدت نه تنها چیزی بهتر نشده بلکه بدترم شده...من و تو از خانوادهمون فقط بدهی به ارث بردیم؛بعدم من اینقدر استرس هویت جعلی و پاسپورت قلابی و ترس از پلیس فرودگاه رو به جون نخریدم که اینجا بخوام جا بزنم!
صورتم رو بهش نزدیک تر کردم:
+داری جونتو معامله میکنی...من دلم نمیخواد اتفاقی واست بیوفته،حتی اندازه یه خراش کوچیک!
-اینقدر به خواهرت بی اعتمادی؟ فقط بهش مثبت فکر کن،هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته...بحث سر هشتصد میلیون وون پوله دونگمین...چرا متوجه نیستی؟ این چیزیه که میتونیم باهاش زندگیمون رو جمع کنیم،نه جارو کشیدن کف کوچیک ترین کافه شهر!
تو سکوت بهش خیره شدم و تلاش میکردم با جملاتش خودم قانع کنم و وسط همه این ماجراهاهم بهش حق میدادم؛من هیچوقت نتونسته بودم سر قولی که برای بهتر شدن وضعیتمون بهش میدادم وایسم، همین هم باعث شدهبود که بخواد خودش دست به کار بشه. البته که شرکت توی این مسابقهها اولین بارش نبود،منم هیچوقت جلوش رو نگرفته بودم؛اما نه توی این جاده خطرناک،نه وسط یاکوزاهای ژاپنی و شرطبندیهای کثیفشون سر برد و باخت!
رشته افکارم رو صدای بین پاره کرد؛ با لبخندی سمتمون قدم برمیداشت و همزمان پرسید:
+آه...خیلی وقته اومدین؟ ندیدمتون!
بعد از دست دادن با من،دوری رو کوتاه به آغوش کشید و بعد دستش رو سمت جیبش برد سوییچ ماشینی رو درآورد و روبهروی صورتش نگه داشت و بعد گفت:
+همونی که میخواستی! یه 370z* به سفارش خودت عروسک شده!
دوری با هیجان سوییچ رو ازش گرفت و سوالی تکرار کرد:
-همون شکلی؟!
+عین همون عکسی که نشونم دادی،باور نمیکنی برو ببینش!
همین جمله برای اینکه هیجانش رو چند برابر کنه کافی بود تا برای تشکر فقط به کلمات بسنده نکنه و دوباره بغلش کرد!
قدمی جلو رفتم و بعد از جدا کردنش از بین گفتم:
+باشه باشه...فهمید ازش ممنونی!!
بین با خنده و چشمای گرد شده انگشت اشارهش رو سمتم گرفت و گفت:
-اوه! یکی اینجا حسودیش شده!
+اون همیشه همینجوریه،نیست؟
و دوتایی بهم خندیدن.
با بلند شدن صدای ماشینها که قبل از شروع مسابقه انگار هرکسی بیشتر پاش رو روی پدال گاز میفشرد برنده بود،دوری نگاهی به پیست و بعد به ما انداخت و گفت:
+فکر میکنم دیگه باید برم.
و در انتهای جملهش لبخندی تحویلمون داد. با صدای بین نگاهش رو روی چهرهش متمرکز کرد:
-دوری...فقط به برنده شدن فکر کن و مواظب خودتم باش،ما اینجا روت حساب باز کردیم!
+ناامیدتون نمیکنم!
چند قدمی ازمون دور شده بود که اینبار من صداش کرد و به محض برگشتنش محکم به آغوش کشیدمش؛موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-فراموش نکنی که خیلی دوست دارم!...شاید برادر خوبی نباشم،اما این حس ثابته.
از آغوشم بیرون اومد و با نگاه کردن به چشمام گفت:
+نیستی دونگمین...نیستی؛نگران منم نباش،قول میدم تا چند دقیقه دیگه همینجا خوشحالیمون و بابت زندگی جدیدی که قراره شروع کنیم جشن میگیریم،هوم؟
اینو گفت و با لبخندی بهم خیره و شد و منتظر تاییدی از طرف من بود. سری به نشونه تایید تکون دادم و اون هم بعد از اینکه "میبینمت!"ای زیرلب گفت ازم دور شد.
بین چند قدمی جلو اومد و کنارم ایستاد.
دوتایی خیره به صحنه روبهرومون که فضایی بود پر از کسایی که اومده بودن به تماشای بازی امشب و از سمت دیگه پسرا و مردایی که همه به اسم "یاکوزاهای ژاپنی"میشناختشون،کسایی که عضو باندهای بزرگ قاچاق و مافیایی بودن و یکی از سرگرمیهاشون شرطبندی آخر هفتهها روی دوست دختراشون بود، بین جمعیت ماشینبازها میگشتن و لحظهای رو برای لذت بردن از دخترایی که اون بین هرکاری رو برای اغوا کردنشون انجام میدادن از دست نمیدادن!
یکیشون به دوری نزدیک شد و همزمان حرفی بهش زد که همین برای به جوش اومدن خونم کافی بود؛خواستم به سمتش برم که بین مچ دستم رو محکم گرفت و من رو سر جای قبلیم برگردوند:
+هـــی!....فکر کردی همینجوری فرستادمش وسط اون وحشیا؟هوم؟...کلی سفارشش رو کردم،کسی باهاش کاری نداره.
چنگی به موهام زدم و آهسته تایید کردم:
-آره آره...اجازه نمیدی این اتفاق بیوفته.
"اوهوم"ای گفت و بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو جلو آورد و وقتی دید نسبتا کامل به چهرهم داشت پرسید:
+تو حالت خوبه؟!
به چشمهاش زل زدم و پرسیدم:
-چطور به نظر میرسم؟
+میترسی،نگرانی و مضطرب،دوری اینجور مواقع از تو شجاع تره،یا حداقل شجاعتر به نظر میاد،اون تصمیم خودشو برای بهتر کردن وضعیت جفتتون گرفته،فقط بهش اعتماد کن!
-دقیقا نگرانی منم برای همینه،اینکه حس میکنم به خاطر من تو این موقعیت...خطرناکه،این واقعا خطرناکه بین!
چشمهاش رو روی هم فشرد و دستش رو برای متوقف کردنم بالا آورد و گفت:
+چندتا نکته رو لطفا به خاطرت بسپر،اول اینکه تو آدم بیخیالی نبودی،فقط تلاشهات نتونستن نتیجهای که میخواستی رو بهت بدن،بعدم اینکه درسته خطرناکه،ولی اون اونقدر که فکر میکنی هم بیتجربه نیست،مطمئن باش اگر احساس خطر جدی میکردم خودم اجازه نمیدادم اینجا باشه!
چند ثانیهای رو بهش خیره موندم و هویت شخص روبهروم رو برای بار دیگهای دوره کردم؛ بین بعد از دوری تنها آدمی بود که از گذشتهم همراه خودم آورده بودم،از سن کم هم رو میشناختیم و با وجود اینکه اون زمان درک زیادی از اختلافات طبقاتی اطرافمون نداشتیم خانوادههامون کاملا با دوستیمون مخالف بودن،اما من هیچوقت دلم نخواست طبق خواسته اونا پیش بریم،اونم همینطور!پسر یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت آرایشی معروف کره، که تازگی هم شعبهای تو ژاپن تاسیس کرده بود، تنها کسی بود که تو روزاهایی که پدرم به خاطر اعتیاد خونه رو ترک کرده بود کنارم موند،تو روی تک تک طلبکارها ایستاد و الانم اینجا بود؛حتی میدونستم که بارها و بارها به پدرش برای اینکه اجازه بده تو شرکتشون مشغول به کار بشم خواهش کرده بود اما نکته جالب این بود که اون هنوز هم با دوستی ما کنار نیومده بود! و درخواستش رو رد کرده بود،بین هم در عین لجبازی به صورت مسالمتآمیز پیشنهاد مشغول به کار شدن توی اون شرکت رو رد کرده بود و به دنبال علاقهش، مشغول کار تقویت و آماده کردن ماشین مسابقات دریفت ژاپن شدهبود و بین این دوتا کشور در رفت و آمد بود.
برای اینکه من رو به دنیای زمان حال برگردونه دستی جلوی صورتم تکون داد:
+دونگمین؟!
دستم رو روی شونهش گذاشتم و با لبخندی گفتم:
-خوبم خوبم...الان خیلی بهترم!
لبخندی به روم زد و با اشاره به تپه خاکی کنارمون گفت:
+بیا بریم اونجا،از اون بالا بهتر دیده میشه.
پشت سرش مسیر منتهی به بالاترین نقطه تپه کنارمون رو طی کردم و در نهایت همون بالا نشستیم،همونطور که گفته بود از اون بالا به تمام مسیر مسابقه اشراف داشتیم.
اشارهای به خط شروع مسابقه کرد و گفت:
+اون چراغ بنفش رو میبینی؟ اون ماشین دوریه،میتونی دنبالش کنی.
با تمام جملهش دختری با عشوه بلندگو به دست جلوی ماشینها ایستاد:
"Ladies and gentelman..."
و شروع به اعلام قوانین مسابقه کرد.
با خنده چشمام رو بستم:
-هرموقع از خط پایان رد شد صدام کن!
__
چند ثانیه یک بار زیرچشمی نگاهی به مسیر مینداختم و اون هیجان حاکم بر فضا بهم اجازه نمیداد تماما به اون مسیر خیره بمونم!
دفعه آخری که چشمام رو باز کردم صدای هیاهوی جمعیت بلند شد و همزمان مشت بین به پام کوبیده شد و فریاد زد:
+دوری!دوری!.. پاشو...دوری!!!
و فقط مخاطب فعل وسط حرفاش من بودم!
سردرگم نگاهی به اطرافم انداختم و گیج از صحنهای که چند ثانیه قبل دیده بودم پرسیدم:
-اون واقعا... باتوم!
این عبارت آخر رو با فریاد خطاب بهش گفتم که بیتوجه به من، سراشیبی تند پیش روش رو پایین میدوید و هیچ حرف اضافهای نزده بود!
مردد به پایین خیره شدم و از ترس افتادن توی اون مسیر "لعنت بهش"ای گفتم و از مسیر راحت تری به سمت پایین دویدم.
به محض رسیدن بهشون دوری سمتم اومد،با پشت دست اشکش رو پاک کرد و با هیجان گفت:
+دیدی؟؟ دیدی بهت گفتم!
طوری که انگار هنوز روحم توی زمان حال قرار نگرفته باشه بهش زل زده بودم و در نهایت کلماتی رو به زبون آوردم:
-واقعا...اونی که از خط پایان رد شد...
وسط حرفم پرید و همزمان محکم بغلم کرد:
+من بودم دونگ مین!من بودم!
هنوز شوکه نسبت به اتفاق چند دقیقه قبل دستم رو دورش حلقه کردم،بی اختیار اشکی از چشمم چکید و لب زدم:
-باورم نمیشه...اما من اون صحنه رو دیدم...من درست دیدم!!
و اون پشت سرهم در گوشم تکرار میکرد:
+دیدی بهت گفتم نگران هیچی نباشی...دیگه شبا کابوس نمیبینی دونگ مینی،از الان به بعد همه چی برامون بهتر میشه،همه چی!
چشمام رو بستم و محکمتر به خودم فشردمش؛تک تک لحظاتی که نگران بزرگ شدنش بودم جلوی چشمم میومدن و الان مسبب این اتفاق بزرگ تو زندگیمون همون دختر کوچولو بود.
همزمان با نوازش موهاش زمزمه کردم:
-من بهت افتخار میکنم دوری...از صمیم قلبم افتخار میکنم!
ما کاملا بین صدای اون جمعیت تو دنیای خودمون غرق شدهبودیم که صدای بین مارو به خودمون آورد.
دوری از آغوشم بیرون اومد و دوتایی بهش خیره شدیم که کیفی رو توی دستش گرفته بود و سمتون میومد.
دستهای پول رو از توی کیف بیرون آورد،چشماش رو بست و جلوی صورتش ورق زد،اون هوا رو داخل ریههاش فرستاد و با تکون دادن سرش به نمایش کوتاهش که برای تغییر فضا بود خاتمه داد و پولهارو سمتم گرفت:بیا،بوی یه زندگی جدید میده آقای لی!