Falling - 33

Falling - 33

그냥 아미💜

لیسا میخندید، درحالی که بی‌رحمانه تمام دردهاشو پشت اون لبخند پنهون کرده بود، انگار که حال قلبش خیلی خوبه. اون باید تمام دوست داشتن و عشقش رو پشت صورتکی خونسرد و آروم پنهون میکرد و به راحتی از جیمین جدا میشد و برمیگشت خونه.

و جیمین با اشتیاق به اون خیره بود؛ درحالی که عاجزانه واسه پیدا حال خوبش نیاز به این دختر داشت. انگار که اون دنبال جزیره‌ایی جدید ناشناخته میگشت که بتونه توش گم بشه، که بتونه با احساسات جدید سرگرم بشه، که بتونه خودش رو دوباره پیدا کنه.

لحظه‌های هوس‌انگیزی بود. هردوی اونا هنوزم برای جدا شدن از هم تردید داشتن. ترس از دست رفتن این لحظه‌ها باعث شده بود بعد از اون بوسه هر دو توی همون فاصله‌ی کم هم باقی بمونن.

جیمین خیلی زود دستشو اون پایین حرکت داد و به آرومی فقط با دو انگشتش، پشت دست لیسا رو نوازش کرد. برخوردی لحظه‌ایی و کوتاه که تونست روح دختر رو به پرواز دربیاره و لبخندش رو پهن‌تر کنه. اما لیسا خیلی زود تکونی به خودش داد و حباب اون لحظه‌های شیرین رو شکست و گفت: عام... خب... فکر میکنم دیگه داره دیر میشه... باید بریم خونه.

جیمین به آرومی سر تکون داد، ولی هیچی نگفت. لیسا که منتظر بود جیمین کنار بره، بازم تو همون حالت صبر کرد. اما اون انگار هنوز اسیر لحظه‌ها بود.

لیسا به آروم دستشو گرفت و صداش کرد: جیمین!

جیمین در جواب دختر چشماش رو بست. اون واقعا آمادگی جدا شدن از دختر رو نداشت. لیسا دست نرمشو روی بازوی اون کشید و گفت: ما نمیتونیم تا فردا صبح همینطوری بمونیم. اولا که اینجا به زودی تعطیل میشه و تمام درها قفل میشه... دوما پاهای من دیگه داره تو این کفش‌های نوک تیز و پاشنه بلند له میشه. پس یه لطفی کن و بیا بریم... باشه؟

جیمین بدون باز کردن چشماش جواب داد: نظرت چیه بریم خونه‌ی من؟

لیسا به آرومی اعتراض کرد و گفت: جیمین! لطفا...

اما جیمین سریع واکنش نشون داد و گفت: به عنوان یه دوست! نه بیشتر.

لیسا زمزمه کنان اعتراف کرد: آخه من و تو چطوری میتونیم دوست هم باشیم؟

جیمین بلافاصله قول داد: امشب پسر خوبی میشم! مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیوفته.

لیسا با نگاهی کشدار صورتشو چرخوند و با خنده‌ایی نیش‌دار گفت: هه... آره. ای‌کاش به همین آسونی که میگی بود.

این حرف لیسا جیمین رو به خنده انداخت. خیلی زود بی‌صبری امونش رو برید و گفت: کام عان! فقط یه شبه... قول میدم کاملا دوستانه باشه.

لیسا با یه هل کوچیک جیمین رو از سر راهش کنار زد و راه افتاد سمت در که بره، تو همون حین گفت: از طرف خودت قول بده! رو من زیاد حساب نکن!

جیمین با خنده دنبالش راه افتاد. درحالی که باهاش هم قدم شده بود گفت: خب اگه قول بدم که نزارم روم حرکتی بزنی چی؟

لیسا با حیرت برگشت سمتش و گفت: او مای گاد! حالا دیگه شدم یه منحرف مریض؟!

جیمین با خنده، خیلی ناگهانی وسط راهروی بیرون کلینیک دست لیسا رو گرفت و نزاشت که به راهش ادامه بده. اون رو با یه جدیت قشنگی جلوی خودش نگه داشت و گفت: نمیخوام امشب تنها باشم لیز. من الان درست وسط جهنمم... یکی باید باشه که نجاتم بده!

لیسا درحالی که نگاهش رو به نگاه جیمین دوخته بود، صادقانه پرسید: اون وقت کی میخواد فرداش منو نجات بده... از جهنمی که امشب میخوای برام بسازی؟

جیمین برای مدت کوتاهی به لیسا خیره موند و بعد وقتی دید نمیتونه هیچ جواب مطمئنی برای این سوال پیدا کنه، دستشو از روی بازوهای دختر برداشت و با سری رو به پایین یه قدم به عقب چرخید. 

لیسا اما هنوزم منتظر جواب بود: ها؟! 

انگار دختر تمام امیدشو روی همین یه جواب قمار کرده بود. حالا جیمین هم قدرت اینو داشت که سقوط دیگه رو براش رقم بزنه، هم اینکه اونو از زمین سختی که بارها محکم بهش کوبیده شده بود بکنه و براش تکیه گاه بشه.

لحظه‌های زیادی سپری شد، اما اون همچنان ساکت بود. انگار چیزی نداشت برای گفتن. شاید هم توانش رو نداشت. پس لیسا آهی کشید و برگشت سمت آسانسور و دکمه‌اش رو زد. درحالی که منتظر بود برسه و در باز بشه، زیرلب گفت: ببخش که نمیتونم اونی که میخوای باشم جیمین. من و تو هردو به یکی احتیاج داریم که برامون از خود گذشتگی کنه... ولی چطوری این کار رو کنیم وقتی خودمون رو پیش یکی دیگه جا گذاشتیم؟

اخمی رو صورت قشنگ جیمین نشست و اون رو در نظر لیسا جذاب‌تر از هر زمان دیگه‌ایی کرد. همون لحظه در آسانسور باز شد. لیسا با حالتی که پر لذت بود، برای لحظه‌ایی به جیمین خیره موند و بعد با یه لبخند سرش رو پایین انداخت و خواست سوار آسانسور بشه که شنید جیمین گفت: اما من میخوام که خودمو پس بگیرم!

پاهای لیسا از حرکت ایستاد. خیلی زود برگشت سمتش. جیمین وقتی با نگاه لیسا رو به رو شد با قاطعیت تکرار کرد: من میخوام خودمو پس بگیرم لیز!

لیسا به آرومی جواب داد: خوشحالم که اینو میشنوم.

جیمین سری تکون داد و با یه لبخند کج گفت: اوه نه... نباش!

به دختر نزدیکتر شد و گفت: چون این تنها چیزی نیست که من میخوام... 

لیسا نگاهش رو به عمق چشم‌های جیمین دوخت. خیلی زود فهمید که احساسی جدید تو اون چشم‌ها متولد شده. 

جیمین ادامه داد: میخوام هرچی از خودمو که پس گرفتم... بدمش به تو. بدمش به کسی که بلده چطوری دوستم داشته باشه. بلده لیاقتمو داشته باشه...

لیسا آهی خسته کشید و نالید: نه جیمین... نه! 

با جدیت ادامه داد: دیگه نمیزارم به خاطر فراموش کردن تهیونگ خودتو با من سرگرم کنی!

جیمین بهش نزدیکتر شد و توی صورتش با فاصله‌ایی نزدیک گفت: ولی من خیلی وقته اونو فراموش کردم...

لیسا با بی‌اعتمادی کامل و البته تعجبی زیاد به نگاه عجیب جیمین خیره موند. این حس جدیدی که توی چشمای جیمین بود انقدر براش تازه و ناآشنا بود که هنوز نمیتونست اسمی براش پیدا کنه. ولی بدجور داشت اونو میترسوند.

جیمین از سکوت لیسا استفاده کرد و دستی به گونه‌ی داغ دختر کشید و تو همون فاصله کم به لباش خیره موند و گفت: لیز... تو واقعا نمیدونی تو این مدت چه لطف بزرگی بهم کردی. ذهنم رو از یه قفل بزرگ... از یه زندون تاریک بیرون کشیدی...

لیسا با حیرت پرسید: منظورت چیه؟

جیمین لبخندی آروم تحویلش داد و گفت: من تمام این مدت تلاش کردم و جنگیدم... ولی هربار به خودم نگاه کردم بازم اون توی قلبم بود. اما امروز... 

نفسی عمیق گرفت و ادامه داد: امروز... یهو به خودم اومدم دیدم ازش ناامیدم. انگار که... از چشمام افتاده... انگار که...

خواست جمله‌اش رو ادامه بده، ولی یهو تو یه حسی عمیق فرو رفت. نگاهش با لرزشی شدید لغزید به اطراف. لیسا خیلی زود تونست برق اشک رو توشون ببینه. جلوتر رفت و بازوی جیمین رو فشرد و با دلسوزی گفت: هی...

جیمین خیلی زود به کمک لیسا به خودش اومد و با یه نفس عمیق از شر اون حجم از احساسی که بهش حمله‌ور شده بودن خلاص شد و گفت: ببخش، من فقط...

بغضش رو به سختی قورت داد و گفت: دلم میخواد... یه چیزایی رو حتما با صدای بلند اعتراف کنم. اما باور کن سخته... نه دردناکه!... که از بی كسی حرفهاتو به خودت بزنی...

جیمین با این حرفش خیلی زود درگیر یه بغض دیگه شد. و لیسا قبل از اینکه حال جیمین از این بدتر بشه گفت: خیلی خب! باشه! بیا بریم سراغ همون پیشنهاد دوستی مسخره‌ات!

جیمین وسط بغض خندید و سرشو پایین انداخت. لیسا با دلخوری سوار آسانسور خالی شد و گفت: آخه خدایی کی تونسته با تو یه دوست معمولی بمونه که من نفر دومش باشم؟ طرف هم جنس خودت بوده نتونسته...

جیمین درحالی که به غرغرهای لیسا گوش میداد و میخندید، دستی به خیسی چشماش کشید و همراهش سوار آسانسور شد.

از سوار شدن تو ماشین جیمین تا رسیدن به خونه‌اش حتی ۵دقیقه هم طول نکشید. این مسیر حتی پیاده هم کمتر از این زمان میبرد. لیسا خیلی زود، بعد از وارد شدن به خونه‌ی جیمین و روبه‌رو شدن با خاطراتی که آرزوی تکرارشون رو داشت، آهی کشید و گفت: میتونم از اتاق قبلیم استفاده کنم؟

جیمین درحالی که کتش رو درآورده بود و داشت از شر دکمه‌ی آستینش خلاص میشد گفت: آره... اونجا هنوزم واسه خودته.

لیسا با ناامیدی لبخند زد و گفت: مرسی!

جیمین آستین‌هاش رو بالا زد و سر تکون داد و با گوشیش مشغول شد. لیسا هم برای راحتی بیشتر ترجیح داد بره تو اتاقش و کیف و کت و وسایل اضافه‌اش رو اونجا بزاره. اما قبل از بیرون اومدن، چند دقیقه‌ایی رو به خودش اختصاص داد که بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. امشب قرار بود طبق چیزی که جیمین گفته، یه شب دوستانه باشه. نه بیشتر! پس باید برای همچین چیزی خودش رو آماده میکرد.

وقتی از اتاق بیرون اومد، جیمین رو دید که تو آشپزخونه به اپن وسط تکیه داده و درحالی بررسی گوشیش به آرومی سیگار میکشه. چند ثانیه به این تصور ناب خیره موند و بعد نفس کوتاهش رو بیرون داد و بهش نزدیک شد.

لیسا: فکر میکردم از اونایی باشی که داخل خونه سیگار نمیکشن.

جیمین از وسط دودی که احاطه‌اش کرده بود، از تو گوشی سربلند کرد. لیسا سعی داشت با این حرفا روحیه‌ی جیمین رو عوض کنه، اما همین قدر که دوست داشت اون رو آروم ببینه، همون قدر هم دوست داشت که زودتر به جیمین کمک کنه تا بتونه با این بحرانی که بهش درگیر بود غلبه کنه.

جیمین لب‌هاش رو بهم فشرد و نتونست جواب مناسبی پیدا کنه. لیسا درحالی که میرفت سمت یخچال که چیزی واسه خوردن پیدا کنه پرسید: گرسنه نیستی؟

جیمین: نه... و من معمولا داخل خونه سیگار نمیکشم...

با این اعتراف یهویی، لیسا رو از فکر به غذاهای خوشمزه‌ایی که تو ذهنش داشت، بیرون آورد.

جیمین: ولی خب... بعضی وقتا بهش نیاز دارم.

لیسا در یخچال رو بست و به هشدار دودی که به سقف، درست بالای سرشون نصب بود خیره موند و پرسید: اینم لابد واسه دکوره؟

جیمین: از کار انداختمشون...

درحالی که پک سنگین آخری که از سیگار گرفته بود رو از داخل ریه‌هاش تخلیه میکرد ادامه داد: این مزاحمای کوچولو هر وقت آشپزی میکردم اذیتم میکردن.

لیسا با تصورش به خنده افتاد: کام عان... تو انقدر هم نمیتونی تو آشپزی بد باشی... لطفا منو از خودت ناامید نکن!

پوزخندی شیطنت‌آمیز رو لبای جیمین نقش بست. خیلی زود گفت: خب... خدا رو شکر بخش‌های دیگه من میتونن دست پخت بدم رو جبران کنن. مگه نه؟

لیسا از نگاه حلیه‌گر جیمین فهمید که قرار نیست هیچ‌وقت از این عادت بدش و تکیه انداختن‌های جنسیش دست برداره. با این حال نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. حتی حالا که لیسا رو به عنوان یه دوست دعوت کرده بود!

با این حال، پوزخند جیمین خیلی دووم نیاورد. چشمای قهوه‌ایش خیلی زود دوباره دلگیر شدن و چرخیدن یه سمت دیگه. و بعد تو یه چشم بهم زدن، از اپن جدا شد و راه افتاد سمت پذیرایی. یه لیوان بزرگ برداشت و توش مقدار زیادی ویسکی ریخت. درحالی که پشت به لیسا بود همه‌اش رو تو دو ضرب رفت بالا و لیوان خالی رو برگردوند روی میز. و بعد با حالتی دستپاچه برگشت و گفت: ساری... ولی اگه قراره امشب پسری خوبی باشم قبلش باید مغزمو با یه چیزی از کار بندازم.

لیسا بهش نزدیک شد و گفت: اشکالی نداره.

و بعد روی اولین مبل تک‌نفره‌ایی که نزدیکش بود نشست. جیمین لیوان دیگه‌ایی واسه خودش پر کرد و همون کنار میز، روی مبل فرو رفت. کمی توی سکوت گذشت تا اینکه خودش شروع کرد و گفت: اون اوایل... واسه سرکوب احساساتم پناه آورده بودم به رابطه‌های کوتاه مدت... رابطه‌های یه هفته‌ایی... یه روزه... حتی یه ساعته...

ابروهاش رو داد بالا و گفت: و خب... این طرز فکر یه جورایی برام شد عادت.

مکثی کرد و بعد ادامه داد: شده بودم یه آدم لبریز از احساسات متعفن... که فقط به فکر خالی کردن کمرش تو این و اونه. نیاز طرف مقابل برام اهمیتی نداشت... اونا یه جورایی خودشونو قبل و بعد سکس، با فکر به من و جذابت و بتی که از خودم براشون میساختم ارضا میکردن... مهم من بودم و دردی که با هیچ خالی شدنی تموم که نمیشد، حتی هر دفعه بیشتر هم میشد...

پوزخندی زد و گفت: راستش... من تو هر سکس... فقط چشمام رو میبستم و اون لعنتی رو تصور میکردم.

دستش رو به لبه‌ی مبل تکیه داد و مشتشو روی لباش گذاشت و کمی مکث کرد. انگار داشت به یه چیزی عمیق فکر میکرد. بعد که تونست به نتیجه برسه دستش رو از روی لباش برداشت و گفت: میدونی... حالا که دارم بهش فکر میکنم... از همون شب اولی که دیدمت من دیگه توی سکس به تهیونگ فکر نکردم...

به چیزی که کشف کرده بود یهو با ذوق خندید و گفت: آره... واقعا از هون شب بود که من دیگه به تهیونگ فکر نکردم... درواقع اون شب تو منو مجبور کردی فقط به تو فکر کنم... به دختری که ازم تمنای کمک داشت... حالش از خودم بدتر بود و دنبال رها شدن بود...

کمی دیگه بهش فکر کرد و بعد با یه لبخند آروم گفت: در حقیقت من اون شب، اون آدم رو رها کردم... به خاطر همین صبح روز بعد که از خواب پاشدم نه ناراحت بودم نه عصبانی... همه چیز تو آرومترین شکل خودش بود... ذهنم خالی خالی بود... تونستم به چیزی غیر از اون فکر کنم... به اینکه اون روز سالگرد ازدواجم بود...

لیسا با یادآوری اون روزی که جیمین و زنش رو توی کافه دیده بود به آرومی لبخند زد. 

جیمین: امروز وقتی تهیونگ پای تو رو کشید وسط که منو سر عقل بیاره... فهمیدم خیلی وقته دیگه هیچی براش تو دلم ندارم... نگاهش... صداش... حضورش... دیگه برام سنگین نبود... دیگه میتونستم بودنش رو کنارم تحمل کنم... 

نگاهش رو به نگاه لیسا داد و سری به تائید تکون داد و گفت: و آره... اینا واقعا همه از اون شب با تو شروع شد...

Report Page