The Act of Drugifying things
Arshiaتوی زندگی، درد همیشه یه بخشی از داستانه. چه دردای احساسی، چه جسمی، یا حتی اون حس عجیب آرزوهای نصفهنیمه، همیشه یه چیزی هست که باهاش دستوپنجه نرم کنم. ولی تو این شرایط، همیشه یه راه فرار پیدا کردم. ورزش، کار کردن، یا حتی چالشای فکری، چیزایی هستن که بهشون چنگ میزنم تا یهجوری این درد رو فراموش کنم. این کاری که میکنم، همون چیزیه که بهش "drugifying" میشه گفت یا از یه اکتی به عنوان دراگ استفاده کردن؛ یعنی از این کارا یه جور پناهگاه میسازم.
برای من، ورزش و کار کردن خیلی بیشتر از یه سرگرمی یا تلاش برای رسیدن به هدفه. اینا یه جور مسکنان. وقتی تو تمرینای روزانهم غرق میشم یا خودمو با یه پروژه سنگین کاری مشغول میکنم، حس میکنم دارم از اون فکرا و احساسای سنگین فرار میکنم. تمرینای هوازی خیلی زیاد و کار طولانی مدت شاید یه کم خستگی بیاره، ولی نمیذاره با دردای عمیقترم روبهرو بشم. انگار همه چی برای یه مدت خاموش میشه.
حتی سرگرمیهای دیگه مثل گوش دادن به موسیقی، نوشتن یا حتی یه قدم زدن کوتاه هم برام همین نقش رو دارن. این کارا یه چیزی به من میدن که بتونم بهش تکیه کنم وقتی که همه چی دوروبرم گیجکننده و ناپایداره.
یه چیزی که فهمیدم اینه که غرق شدن توی این کارا، هم خوبه هم میتونه خطرناک باشه. اگه بیشازحد ادامه پیدا کنه، یه جور وسواس میشه. این اتفاق چند بار برای من افتاده و خب الآن دیگه عملاً یکی مثل من پذیرفته این غرق شدن رو. مثلاً وقتی کار کردن یا ورزش رو تا حدی زیاد میکردم که بدنم دیگه تاب نمیآورد یا ذهنم دیگه تمرکز نداشت. اینجاست که میفهمم مرزش خیلی باریکه؛ بین اینکه مشغول باشی و اینکه از واقعیت فرار کنی ولی باز بهتر از عدم کار و اوورتینک کردنه، حداقل برای من.
برای من، "drugify" کردن کارا بد نیست؛ یه راهه برای اینکه با زندگی کنار بیام. چه کارم باشه، چه موسیقی، چه ورزش، این چیزا برام دقیقا نقش مواد برای معتاد رو دارن. اونا به من نشون میدن که حتی وقتی درد هست، میشه راهی پیدا کرد که سفر زندگی بهتر پیش بره. ولی خب شاید تصویر کلی رو تو چپتر آخر زندگی از دست بدم ولی خب باید دید.