Dragonfly
Parkianباد از پنجره ی تمام باز اتاق به داخل سرک می کشید. همه چیز غرق در سکوت بود. چه در اتاق و چه در تاریکی بیرون از اتاق. مایع قرمزی روی میز پخش شده بود؛ مایعی که برای مهر کردن تمام نامه های عاشقانه ی پسر سر خورد و بعد از رهاکردن اثری قرمز رنگ روی کاغذ های دست نویسی شده جایی ساکن شد. نامه هایی که مینهو مینوشت اما نمی فرستاد؛ نوشته هایی از ته دل که هیچوقت به مقصد نرسیدند.
نور کم سوی اتاق، سنجاقکی رو به سمت اتاق هدایت کرد و کمی بعد، این پرنده ی کوچک با شمعی که روی میز بود معاشقه می کرد. صدای بال زدن های پر شور و شوقش با سکوت اتاق می جنگید و خودش را نشان می داد.
سنجاقک ابتدا میترسید، از اینکه نزدیک بشود میترسید. نکند بال های زیبا و هفت رنگش به اتش شمع بگیرد و بسوزد؟ نکند خاکسترش کنار همین شمع روی جا شمعی بریزد و عمر کوتاهش به پایان برسد؟ حشره ی کوچک، ابتدا همین فکر را داشت اما گرمای شمع، وسوسه انگیز تر از ترسش بود. نزدیک شد و تازه فهمید که گرمای نارنجی رنگ شمع چه آرامشی را در خودش چپانده. حریص شد؛ نزدیک تر شد و ناگهان بال شفافش به اتش کشیده شد؛ پر پر زد و سوخت. در هوا سرخورد و به روی میز افتاد. میزی که حالا تماما غرق خون بود. بال های نیمه سوخته اش به رنگ قرمز درآمدند و بدنش توی خون غلط خورد. سنجاقک مُرد؛ همانطور که مینهو مرده بود. دقیقا همانطور که معشوق مینهو جانش را از او گرفته بود، شمع هم از سنجاقک جان کشیده بود. مینهو هم ابتدا میترسید، می ترسید که به عشق چند ساله اش نزدیک شود؛ می ترسید که بسوزد و جان دهد، اما باز هم نزدیک شد؛ حریص تر شد و دوباره جلو رفت. نامه هایی مینوشت که ارسال نمیکرد. قدم اخرش ارسال یکی از آن نامه ها بود و بعد خشم پسری که جیسونگ نام داشت، بال های غرق در عشقش را به خاک و خون کشید؛ شاید هم برای همین بود که مینهو، با دستانی پر از خط و غرق خون، تنها توی اتاقک کوچکش جان داده بود. جیسونگ بال های مینهو را سوزانده بود و بی خبر از حال پسر جایی بیرون از این اتاق میخندید.
سنجاقک و مینهو، مرگ هایمشابهی داشتند؛ مرگ هایی که سراسر عشق و حریصی بود.