Die for you
𝒮𝓊𝓃𝓈𝒽𝒾𝓃𝑒برای بار هزارم توی اون هفته پارچه نازک مشکی و قدیمی رو بین انگشت های سردی که سر هرکدوم چسب زخمی بسته شده بود ، فشرد و مشتشرو روی قفسه سینه دردناک و نقاشی شده با رنگ های بنفش و ابی کوبید
همین کافی بود تا صدای هقهقش توی فضای تاریک و خاموش اتاق پخش بشه و انعکاس فریاد های خفه شدش توی گوشش اکو بشه
خاطرات، بازهم از جلو چشم هاش عبور میکردن و با بیرحمی تمام اتفاقات رو بخاطرش میاوردن
تمام اشک هایی که همراه بارون اونشب از صورت خیسش پایین میافتادن. تمام زجه هایی که با صدای رعد و برق خفه میشدن و تمام فحش هایی که بخاطر دست های ضعیفش نثارش میکردن
باز هم این موهای قهوهای و لختش بودن که بین دستاش راه پیدا میکردن و برای رها شدن از صداهای توی سرش و تصاویر کاملا واضح تنها یک شب، برای بیرون پریدن از سرش تلاش میکردن.
بارها با خودش تکرار میکرد، زمزمه میکرد و فریاد میزد.. واقعا انقدر ضروری و واجب بود که همچین خرابی و عذابی رو بهبار بیاره؟ واقعا انقدر کلافه و خسته شده بود که همچین تصمیمی گرفته بود؟ یا واقعا انقدر احمق بود که متوجه اطرافش نباشه و احمقانه رفتار کنه؟
پشت بوم خیس از بارون اون شب، بند کفش های باز و سرکش پسر، پیرهن نازک و مشکی اون و دعوای بچگانه بینشون، همه و همه تقصیر خودش بودن
فلش بک*
"با عجله و بدون اینکه بتونه زمانی رو به بستن بند کفش های بلند ال استارش اختصاص بده، پوشیدشون و به سمت پله ها دوید. برای بار سوم به پیامی که از طرف جیسونگ براش ارسال شده بود، نگاهی انداخت و ارزو کرد که کاش اشتباه خونده باشه.
هیچوقت نمیتونست باور کنه اون کلمات از طرف جیسونگ کنار هم قرار بگیرن و مخاطب اون باشن.
با عجله به در نیمه باز رسید و بدون تلف کردن زمانش فشار محکمی بهش وارد کرد و با رسیدن به پشت بوم دنبال شخص اشنایی گشت. سرمای شدید بخاطر بارون به استرسی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود کمکی نکرد و لرزی به جسم و روح مینهو انداخت.
با عجز اسمش رو فریاد میزد و دنبال اغوش گرم و مهربونش میگشت، با این تفاوت که این بار قرار نبود اون اغوش رو داشته باشه.
صدای هقهقی بین رعد و برق به گوشش خورد و باعث تغییر مسیرش شد تا بتونه عاملش رو پیدا کنه
با دیدن تن لرزونی که با ترس به بلندی جلوی پاهاش نگاه میکرد نزدیک شد و بار دیگه اسمش رو به زبون اورد
سمتش راه افتاد و دست سرد تر از یخ جیسونگ رو محکم فشرد و به سمت خودش کشید.
-داری چیکار میکنی؟!
با اخم هایی که با نگرانی و بغض قاطی شده بودن به صورت رنگ پریده پسر کوچیک خیره شد. اغوشش رو باز کرد تا بتونه مکان امنش رو باز حس کنه اما با جواب نگرفتن از جیسونگ بیخیال ارامش شد
-بیا بریم خونه... سرما میخوری
جیسونگ باز هم لب های لرزونش رو از هم فاصله نداد و فقط به پاهاش خیره شد.. باز هم کلماتی که باید به زبون میاورد رو قورت داد و سکوت رو ترجیح داد
استین پارچه خیس شده توی تنش رو کشید و اون رو به سمت پله ها راهنمایی کرد
+چرا اومدی؟... بهت گفتم نیا
لب زد. صدایی که میتونست کلمات بهتری رو ادا کنن شنیده شد و تاثیر خودش رو گذاشت
-نمیتونی تنهایی تصمیم بگیری ... این فقط زندگی تو نیست که تمومش کنی
+این فقط زندگی منه
گفت و استین لباسش رو از بین دست های سرد پسر بزرگتر بیرون کشید. دوباره به سمت لبه لیز پشت بوم حرکت کرد و اینبار توجهی به ترسی که به قلب و تنش رخنه کرده بود نکرد.
فقط ثانیه ها بودن که گذشتن، فقط همین لحظات بودن که باعث تغییر سرنوشت شدن... فقط این دست هایی بودن که با ترس مرد رو از خودشون دور میکردن و فقط این بند هایی بودن که مزاحم پاهای مینهو شدن و اون رو به دست سیاهی دادن
تقلاهای جیسونگ که با شوک از پارچه مشکی گرفته بود تا معشوقهاش رو به این راحتی از دست نده، صورت خیس از قطرات بارون مینهو که خودش رو به جیسونگ نشون ندادن و فریاد های کمک پسر کوچیک تر
+هی... این قرار بود من باشم.. که.. میوفته.. نه تو!
بین نفس نفس هایی که بخاطر نوک انگشت های دردناکش از تحمل وزن مینهو و نگه داشتن پارچه خیس، از دهانش خارج میشد گفت و با تمام قدرتش سعی در مقاومت داشت
اما... باز هم سرنوشت کمکی بهش نکرد و این صدای برخورد جسمی به زمین روبهروی ساختمان بود که تمام اشخاص اون اطراف رو متوجه خودش کرد"