Depend on it
Rodger Malik☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
You're the reason I live
You're the reason I die
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
تاریکی باعث شده بود که چشمهاشو ریز و با دقتِ بیشتری به دور و اطرافش نگاه کنه ؛
عطر های گرون قیمتی که آدمها به خودشون زده بودن توی هم ترکیب شده بود و قوی بودن رایحه تندشون باعث تشدید سردرد مرد میشه .
برای اومدن به این کلاب زیر زمینی که خارج از شهر قرار داره و تقریبا یک مکان مخفی محسوب میشه ، مجبور شده بود مسافت طولانی رو رانندگی کنه و همه این ها برای پیدا کردن "اون زنه" .
با اشاره ی دست مردی که از دور طبقه ی بالا رو نشون میده ، کلاه هودیش رو روی سرش میندازه و از جاش بلند میشه و از طریق پله ها بالا میره .
طبقه بالا برخلاف طبقه ی پایینی خلوته ، اما نکته ی مشمئز کنندش اینجاست که از همه اتاقایی که اونجا وجود دارن ، صدای ناله های بلندی به گوش میرسه !
صورتش رو از روی انزجار جمع میکنه و کلیدی که توی راه پله از اون مرد گرفته رو بالا میاره تا شماره ی روش رو بخونه ؛
با دیدن عدد 69 سرش رو به نشونه تاسف تکون میده و نگاهش رو بین در های مختلف میگردونه تا این شماره رو پیدا کنه .
درب اتاقی با این شماره رو تقریبا آخرای سالن پیدا میکنه و بدون هیچ مکث و حتی در زدنی کلید رو وارد قفل میکنه ؛
بی تردید دستگیره رو پایین میکشه و وارد اتاق میشه و در مرحله اول سعی میکنه از بین حباب ها و ابر مصنوعی همه جارو ببینه .
فضای اتاق با نور قرمز رنگ روشن شده و شاید جذاب به نظر میاد اما نه وقتی که نگاهش روی تخت بزرگ وسط اتاق گیر افتاده !
صورتش رو با دیدن مرد درشت هیکلی که برهنه روی تخت خونی خوابیده و احتمالا توسط همون زن کشته شده ، جمع میکنه و سریعا از اتاق بیرون میاد تا قبل از خروجش از کلاب ، پیداش کنه .
با قدم های بلند خودش رو به طبقه ی پایین میرسونه و با گردوندن چشمهاش دنبال اون زن میگرده .
نگاهش که به لباسِ کوتاه قرمز رنگ و موهای بلوند یک خانوم برخورد میکنه ، نیشخندی میزنه و سمتش میره .
دست ظریف اون زن رو میکشه و تا انتهایی ترین ستون بزرگِ سالن میبرتش و تقلاهای اون هم نمیتونه جلوی مرد رو بگیره .
بعد از درگیری کوچیکی که داشته ، پشت زن رو به ستون میکوبونه و سرش رو زیر گردن اون میبره ؛
هر کسی که از دور این صحنه رو ببینه ، احتمالا با خودش فکر میکنه که یک زوج جوان و هات جایی دور از جمعیت در حال معاشقه هستند !
زن با هر زوری که شده کلتش رو جایی بین قفسه سینه مرد میزاره و دندونهاش رو روی هم فشار میده ؛
اینکه به این شدت توی حصار دست های اون مرد گیر افتاده کلافش کرده و فقط با فشار دادن انگشتش روی ماشه ی کلت کمریش میتونه ازین فشار رها بشه .
_سلام دختر کوچولو!
لوله اسلحه رو بیشتر روی استخون جناغ سینش فشار میده و اخم میکنه .
_ولم کن رو !
قیافه و لحنش رو به صورت نمایشی ناراحت جلوه میده و توی چشمهای زن نگاه میکنه .
_اگه ولت نکنم منو هم مثل اون مرد میکشی؟!
زن که سرش رو تکون میده ، با اغراق میخنده و با انگشت اشاره ، موهای بلوندش رو پشت گوشش میزنه .
_ولی هر دومون میدونیم که تو به من شلیک نمیکنی ، درست نمیگم مدیسن ؟!
زن با خشم اسلحه رو پایین میاره و ناخون های بلندش رو توی موهای راجر فرو میبره و با حرص میکشه .
_تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور منو پیدا کردی؟
مرد کمی فاصله میگیره و با چهره ی خونسردش اجزای صورت مدی رو از نظر میگذرونه و یک دستش رو از کنار سر اون ، روی ستون میزاره .
_طبیعی رفتار کن .
زن که از تحت تعقیب بودن خودش خبر داره ، لبخندی میزنه و دستاش رو اغواگرانه روی فک راجر میزاره و زانوی یکی از پاهاشو بالا میاره تا بین پاهای مرد جا بده .
_خیلی خب حالا بگو چرا دنبال من اومدی اینجا؟!
راجر بعد از کمی مکث دست مدی رو میکشه و اون رو به سرعت از سالن خارج میکنه و به سمت خروجی میبره ؛
با رسیدن به ماشینش با سرعت سوارش میشن و اون مرد های غول پیکر که در حال تعقیبشون هستند هم نمیتونن مانع از خروجشون از درب پارکینگ بشن .
ماشین با سرعت از اون کلاب که تقریبا جایی زیر زمین قرار داره و چیزی ازش پیدا نیست دور میشه و بعد از رسیدن به منطقه ای پرت و خلوت ، مرد با شدت پا روی ترمز میکوبونه و میایسته .
سمت مدی که کلاه گیس بلوندش رو در آورده برمیگرده و با نیشخند سرتاپاشو نگاه میکنه .
_شغل جدیده؟ مردهای قدرتمند رو اغوا کنی و بکشونیشون یه جایی که عقل کسی بهش نمیرسه و بکشیشون؟
زن اخم پررنگی میکنه و کلتش رو از توی کیف دستی کوچیکش بیرون میکشه و اون رو روی پیشونی راجر میزاره .
_خیلی خب برو سر اصل مطلب مالیک!
اسلحه رو به راحتی از توی دستهای زن خارج میکنه و روی داشبرد میندازه .
_اینجا توی عربستان و دقیق تر بگم ، توی خونه ی شیخ راشد چی میخوای ؟
اخم کمرنگی از سر تعجب روی پیشونی مدی شکل میگیره .
_تو از کجا...لعنتی
مرد شونه هاشو بالا میندازه و سیگاری گوشه لبش میزاره و با فندک روشنش میکنه .
_برای بار آخر میپرسم ، چرا اینجایی؟
مدی همونطور که لنز های مشکی رنگش رو از توی چشمهاش خارج میکنه و اون هارو از پنجره ی ماشین بیرون میندازه ، قلنج های گردنش رو میشکونه و نیشخند خبیثی روی لبهاش شکل میگیره .
_اومدم ماه عسل تو و اون نامزد کوچولوتو بهم بریزم!
راجر سرش رو به نشونه تاسف تکون میده و فیلتر سیگارش رو که دیگه به ته رسیده روی رون پای اون دختر که با لباس قرمزش تضاد زیبایی ایجاد کرده ، خاموش میکنه و جیغ گوش خراشش رو به جون میخره .
_لعنت بهت عوضی این چه غلطیه که میکنی؟
بی حوصله به موهای لخت مشکی رنگ مدی چنگ میزنه و صورتش رو مقابل صورت خودش میگیره .
_من نه وقت بازی کردن با تورو دارم و نه حوصلشو ! میخوام بدونم سازمان چرا تورو فرستاده اینجا؟
زن که از سوزش پاش اشک توی چشمهاش جمع شده ، به زور خودش رو از چنگ دستهای راجر بیرون میکشه و به صندلیش تکیه میده و دستمالی رو روی زخم پاش میزاره .
_من به اختیار خودم اومدم!
خنده ی بلندی از بین لبهای راجر فرار میکنه و همزمان با قهقه ی فیکش ، سیگار دیگه ای رو گوشه لبش میزاره .
_انتظار داری باور کنم برای ماموریت نیومدی و اون لعنتی هایی که حتی آب خوردنت هم چک میکنن الان نمیدونن کجایی؟
لااقل یه دروغ قابل باور بگو
تو توی خونه ی شیخ راشدی .
دقیقا همونجایی که ما میخوایم یه چیزایی ازش خارج کنیم !
چشم های مدی به درشت ترین حالت خودشون در میان و با تعجب سمت مرد برمیگرده .
بعد چند بار باز و بسته کردن دهنش و تکون دادن دستش ، بالاخره جیغ بلندی میکشه و مشتش رو به بازوی راجر میکوبونه .
_چه غلطی داری میکنی مالیک؟!
اون لعنتی منتظره که تو بری و بدون تردید بکشتت ! تو میخوای با پای خودت بری به استقبال مرگ؟ دیوونه ای؟ به خاطر مدارکی که حتی چیزی رو ثابت نمیکنن؟!
راجر که با خونسردی سرش رو تکون میده ، باعث میشه جیغ بلند تری بکشه و پاشو کف ماشین بکوبه .
_تو یه احمقی!
مرد شونه هاش رو بالا میندازه و فیلتر به اتمام رسیده ی دومین سیگارش رو هم از پنجره بیرون میندازه .
_حالا موضوع حماقت من یا همچین چیزی نیست
مهم اینه که بدونم طرف مایی یا اونا ؟
مدیسن بدون اینکه روش رو برگردونه از توی آینه ی بغل به خودش نگاه میکنه و پوزخند میزنه .
_اگه مطمعن نبودی که جزو افراد فراریم و سازمان دنبالمه ممکن نبود نقشه احمقانه ی رفتن به خونه ی راشد و بهم بگی !
راجر همونطور که ماشین رو روشن میکنه و راه میوفته ، سرش رو تکون میده و از آینه ها پشت سرشون رو چک میکنه .
_چیکار کردی که کنارت زدن؟
صورت زن غم و خشم رو همزمان توی خودش داره و دستهای مشت شدش هم نشون میده که چقدر مصممه .
_پروژه ای که قرار بود ویروس رو توی هوا پخش کنه دست من بود !
سالها بود که روش کار کرده بودن و نتیجه ی زحمت کلی دانشمند بیشعور شده بود اون ویروس !
اما یه حادثه شیمیایی پیش اومد و کل آزمایشگاه و اون دانشمندای احمق و فرمولهای شیطانیشون زنده زنده سوختن !
البته این فقط یه حادثه بود ولی یکی از اون افسرهای کله گنده برام پاپوش دوخت و منو توی دردسر بزرگی انداخت .
فرمون رو به شدت میچرخونه و از دوربرگردون دور میزنه و همونطور که از بین ماشین ها میگذره ، میخنده و حواسش رو به بنزهای مشکی رنگی که تعقیبشون میکنن میده .
_و حالا اومدی توی خونه شیخ راشد که چی بشه ؟
مدی با کلافگی موهاشو میکشه و لبش و گاز میگیره .
_ با هویت جعلی و به زور اومدم تا یه نفر و پیدا کنم اما دیشب همون مردی که کشتمش هویتمو فهمید و به اطلاع همه رسوند!
بعد از رسیدن به شهر و عبور از قسمت های شلوغ و راه های گوناگون ، از شر تعقیب کننده ها خلاص میشه و سمت جایی که اقامت دارن میرونه .
_چرا دنبال دنیل میگردی؟
مدی با نگرانی سمت راجر برمیگرده و لباش رو روی هم فشار میده و با انگشتهاش بازی میکنه .
_پسرم...اون میدونه پسرم کجاست..
از وقتی که اتفاق آزمایشگاه افتاده اون غیب شده..دارم همه جارو میگردم تا پیداش کنم
دنیل مسئول بیشتر کساییه که توسط سازمان تحت تعقیبن پس میدونه رایان کجاست
بعد حدود ده دقیقه به گاراژ اون عمارت میرسه و ماشین رو توش پارک میکنه و قبل از پیاده شدن سمت مدی برمیگرده .
_من بهت کمک میکنم رایان و پیدا کنی ، توهم هر اطلاعاتی داری به تیم من میدی!
اینجوری جفتمون به هم کمک کردیم و زودتر به اهدافمون میرسیم
با نگرانی دستش رو روی دست تتو خورده ی راجر میزاره و نفس کلافه ای میکشه .
_کاری که تو میخوای بکنی غیر ممکنه ..
اخم های مرد توی هم میرن و دستش رو عقب میکشه .
_زنده موندم بعد اون ماجراها هم غیر ممکن بود ولی حالا اینجام
پس نه سوال بپرس و نه نگران باش و فقط کاری که میگم بکن تا زودتر پسرتو پس بگیری
خانوادم ازت دل خوشی ندارن!
و لئوی من..فکر نکنم از دیدنت خوشحال بشه پس مراقب رفتارا و حرفات باش!
با لحن تهدیدواری میگه و از ماشین پیاده میشه و اجازه میده اون زن تصمیم بگیره که میخواد چیکار کنه .
جمع خانوادگی اون ها گرم و صمیمی بود و حتی با وجود مشکلی که با مدی داشتند ، رفتار زننده ای از خودشون نشون نمیدادن .
حتی لئو هم با وجود اینکه در پس چشم هاش غم عمیقی پنهان کرده بود و بخش بزرگی از خاطرات بدش مربوط به این زن میشد ، بهش لبخند زده بود و رفتار خوبی نشون داد .
شام توی آرامش خورده شد و لبخند های گاه و بیگاه و نوازش های مدیسن روی لپ های رئو ، کمی لئو رو اذیت کرده بود و این ، از نگاه های زیر چشمی راجر دور نمونده بود .
همه در فکر فردا بودن و سوالات زیادی که از مدیسن میپرسیدن بهشون کمک کرده بود تا جزئیات رو تکمیل کنند اما لئو خیلی زود شب بخیر گفت و همراه با پسرش به اتاق خواب رفته بود .
راجر که به وضوح تمام شب حواسش در پی لئو و رفتارهاشه ، از جاش بلند میشه و بی توجه به چشمهای نگران لیام ، راه اتاق رو در پیش میگیره .
میدونه که این موقع از شب ، پسرش باید خواب باشه پس در رو به آرومی هرچه تمام تر باز میکنه و داخل میره .
لئو درحالی که عینک مطالعه ای روی چشماشه و پشت میز نشسته و در حال کتاب خوندنه ، و بی توجه به راجری که حالا کنار میز ایستاده ، حتی سرش رو هم بلند نمیکنه .
مرد با لبخند به لئو نگاه و به اینکه اون عینک چقدر باعث جذاب تر شدنش شده ، اعتراف میکنه .
کتابش رو از توی دستاش بیرون میاره و بالاخره نگاه معترض لئو رو سمت خودش میکشونه .
مرد کوچکتر با اخم کمرنگی به راجر نگاه میکنه و عینکش رو در میاره و روی میز میزاره و صداش رو تا حد ممکن پایین میاره تا رئو رو بیدار نکنه .
+ چیکار میکنی؟!
راجر بی حرف دستش رو میگیره و اون رو از روی صندلی بلند میکنه و برای اینکه هر سر و صدای احتمالی پسرشون رو بیدار نکنه ، ترجیح میده از طریق درِ توی اتاق که به اتاق بغلی متصل میشه ، وارد اونجا بشه و لئورو با خودش میبره .
دیوار کنار در تکیه گاه لئو میشه و این راجره که روبروش در نزدیکترین حالت ممکن میایسته .
موهای بلندشو از روی صورتش کنار میزنه و شصتش رو زیر پلک های خستش میکشه .
_غمی که توی دریای چشمات شناوره میتونه منو جوری غرق کنه که دیگه حتی قادر به نفس کشیدن نباشم
انقدر ناتوانم تو آروم کردنت ؟
انقدر عذابه دیدن یه تیکه از گذشته؟
بی حرف دستهاشو دور گردن راجر حلقه میکنه و سرش رو توی گردنش میبره .
بینیش رو زیر گلوی اون میچسبونه و نفس های عمیق میکشه تا جلوی خیس شدن چشمهاش و بگیره .
یه احساس عجیب توی تمام تنش میگرده و قلبش رو به درد میاره .
احساسِ یک غمِ غریبانه
انگار که شب رو تا صبح به انتظار خورشید نشسته و ابرها اجازه بیرون اومدنش رو ندادن.
احساسِ تنهایی ای که از درون داره اونو خورد میکنه!
درسته که راجر همیشه هست ؛
ولی این خلاهایی که درون لئو وجود دارن رو پر نمیکنه!
خیلی حرف ها هست که باید بزنه ، خیلی چیزها هستند که آزارش میدن اما اون نمیدونه که چجور بگه .
اون حالا بیشتر از هر زمان دیگه ای میترسه .
ترسِ از دست دادن
ترسِ از دوباره تنها شدن
ترسِ از اینکه فقط اون بمونه و تموم خاطرات و همه چیز تموم بشه.
این ها فقط گوشه ای از ذهن آشفتش رو درگیر کردن و حضور دوباره ی اون زن این احساسات بد رو تشدید میکنه!
حسادت مثل یک مار سیاه سمی دور قلبش میپیچه و جونش رو میگیره و عقلش مصرانه میخواد تموم این ها رو درک کنه چون عاقلانه نیست وقتی توی این مکان و موقعیت هستند اعتراض کنه .
هیچکس احساسات یک مرد سی و هفت ساله که تموم این سالها روی پای خودش ایستاده و پسرش رو بزرگ کرده رو مبنی بر بی پناه بودن درک نمیکنه!
معلومه که نمیکنه!
اون میخواد که یک خونه امن داشته باشه و اطمینان از اینکه تا همیشه همه ی این ها باقی میمونن اما این دقیقا جزو چیزهاییه که نداره.
اون نمیخواد با احساسات ضد و نقیضش دیگران ، به خصوص پسرش و حتی راجر رو از خودش نا امید کنه اما وقتهایی که تنها میشه تموم این نا امنی ها بهش هجوم میارن و مثل خنجر های تیز و دردناک توی مغز و روحش فرو میرن .
نمیفهمه کی اشک هاش گردن راجر رو خیس میکنن و این مرده که با فهمیدن این موضوع با نگرانی لئورو عقب میکشه و با انگشتهاش ، اشکهارو از روی صورتش پاک میکنه .
بوسه هاشو به ترتیب پشت پلک های خیس مرد کوچیکتر مینشونه و سرش رو به سینه میچسبونه .
_چرا احساساتتو حروم میکنی لئو؟
اگه همه این اشک ها بخاطر حضور اون زنه
همین امشب اون از اینجا میره !
لب پایینیش رو گاز میگیره به آرومی از آغوش راجر خارج میشه و دوباره به دیوار تکیه میده .
مژه های خیس و بینی قرمز شدش و چشمهایی که زیباتر از هر وقت دیگه ای شدن و نفس مقطعی که از لباش خارج میشه ، قلب اون مرد رو ذوب میکنن .
صدای خشدارش بالاخره از گلو خارج میشه و نگاهش میچسبه به انگشت پاهاش که کنار هم قرار گرفتن .
+ من نمیدونم چرا اینجام..
من نمیدونم باید چیکار کنم..
نمیدونم چه نقشی دارم..
و همه اینا..تک تک اینا داره منو به پوچی میکشونه..
مسئله فقط همین نیست..
با آشفتگی و کلافگی توی چشمهای طلایی مرد زل میزنه و قطره اشکی که از چشماش سر میخوره و تا روی لبش میره ، ابدا دست خودش نیست .
چجوری بگه ؟
بگه تو هنوزم دوستم داری؟
اصلا قبلا دوستم داشتی یا که فقط یک حس عمیق بود که توی تمام این سالها فراموش شده؟
تو میخوای که من بمونم؟
من برات کی هستم؟
چرا منو نگه داشتی کنار خودت؟
چرا راجر ؟ تا کجا راجر ؟ این بازی ای که راه انداختی و حاضر نیستی بهم بگیش چیه ؟
چرا همه میدونن و من لایقش نیستم؟
چرا منو برگردوندی و مجبورم کردی بازم سوگند ازدواج یاد کنم ، ولی به راحتی تو چشمهام نگاه میکنی و میگی که هر وقت خواستی برو؟
تو میزاری من برم؟
تو میخوای که من برم؟
چرا هیچ تلاشی برای من نمیکنی؟
من ارزشی برات ندارم؟
ارزش چند لحظه وقتت و بین این همه کاری که میکنی؟
چرا باهام حرف نمیزنی؟
حرف نزدنت باهام داره منو میکشه!
اینکه نمیخوای بهم بگی چیکار میکنی منو دیوونه میکنه
دارم میمیرم ازینکه میگی نمیدونی در مورد چه موضوعی باهام حرف بزنی
اینکه برام تلاش نمیکنی منو داغون میکنه..
این همه قوی بودن داره منو از پا درمیاره..
میخواد بگه اما نمیتونه
نمیتونه و نمیخواد چون میترسه از درک نشدن
میترسه از خیلی چیزهای دیگه و حتی نمیدونه چجوری همه افکار تو مغزش رو به زبون بیاره .
+ متاسفم.. دور موندن از کارم و استرس کارهایی که دارین میکنین و نگرانی بابت لئو باعث شده به هم بریزم..
من از اومدن مدی ناراحت نیستم بهرحال خیلی وقته که گذشته..
راجر میفهمه که این حرف ها واقعی نیستند!
اون حتی اگر لئو حرفی هم نزنه از احساساتش خبردار میشه اما نمیتونه کاریش بکنه!
نمیتونه بیشتر از این پیش بره و این خودش رو بیشتر از هرکسی اذیت میکنه.
این مرد انقدر براش با ارزشه که حتی براش از خودش هم بگذره اما یه چیزی آزارش میده ؛
اگه از یکی از این روزا توسط اون آدم ها مثل پدرش کشته بشه ، کسی که بیشترین بار غصه رو به دوش میکشه این مرده!
تا حالا هم زیاد پیش رفته ؛
اون رو برگردونده ، باهاش ازدواج کرده ، دوباره طعم لبهاش رو چشیده و گرمای وجودش رو توی وجود خودش حل کرده و تمام این ها دقیقا چیزهایی بودن که خودش رو ازشون منع کرده بود!
اون وقتی که به لئو میرسید عقلش رو از دست میداد و همین هم به هر دوشون آسیب های زیادی زده بود .
دست های لئورو میگیره و پشت هر دوشون رو طولانی میبوسه و توی چشم هاش خیره میشه و با عقلی که خاموش شده ، حرف هایی رو میزنه که سرچشمشون دقیقا جایی سمت چپ قفسه سینش هستن .
_اگه میبینی که حالا زنده ام و رو به روت ایستادم فقط یک دلیل داره لئو پین!
جلوتر میره و بدنش رو به بدن مرد کوچکتر میچسبونه و دستهاش رو روی گونه های اون میزاره .
_پدرم قبل از اینکه بمیره دستامو گرفت و گفت : همیشه یک دلیل پیدا کن تا وقتی توی سیاه ترین نقاط زندگی گیر افتادی ، مثل یک روشنایی پیدا بشه و تورو برگردونه !
پیشونیشو به پیشونی لئو میچسبونه و چشمهای هردوشون از آرامشی که میگیرن بسته میشه .
_یک روز که گلوله به نزدیک ترین نقطه به قلبم شلیک شد و چیزی نمونده بود که بمیرم ،
درست همونجایی که دکترها میخواستن رهام کنن و روحم داشت بدنم رو ترک میکرد و به سمت تاریکی میرفت ، یک چیزی جلوم رو گرفت!
چشمهاشو باز میکنه و با آبی های روشن توی چشمهای لئو مواجه میشه و این لبخند بزرگی روی لب هاش مینشونه .
_صدای تو توی گوشم پیچید که ازم میخواستی برگردم!
میخواستی برگردم و تو و پسرمونو بغل کنم پس منم همین کار رو کردم!
لبهاشو کوتاه به لب های لئو میچسبونه و از طعم شیرینشون ناله عمیقی میکنه .
_از اون موقع تا حالا فهمیدم ،
حتی اگر در حال مرگ هم باشم ،
حتی اگر خدا هم بخواد منو از روی زمین برداره ، اگر تو صدام کنه و بخوای که برگردم ،
با خدای تو آسمون هم میجنگم و میام سمتت!
چشمهای مبهوت لئو و لبهای از هم باز موندش ، باعث میشه دوباره ببوستش و همراهی اون ، حس شیرینی رو توی قلبش پخش میکنه .
و هنوز هم اون سوال ها جواب داده نشده .
هنوز هم غم هست .
حسادت هست .
مشکلات هست .
اما این حرف های خالصانه
این نگاهِ صادقانه و این بوسه ی شیرین
حالا عقل هر دوشون رو خاموش کرده بود و لبخند بزرگی روی لبهای پسر بچه ای که از جای کلید نگاهشون میکرد نشوند .