Depend on it
Rodger Malik•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆• •☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•
دیوانه نبودم که بعد از هربار خراب شدن پل های پشت سرش دوباره اورا بپذیرم ؛
اما هربار که نگاهم میکرد ، چیزی در اعماق چشمانش بود که مانند سیاهچاله ای پر جاذبه مرا درون خود میکشید .
ناخواسته غرق میشدم در او و یادم میرفت چه کرده بود که به اینجا رسیدیم .
به اینجایی که بودنمان در کنار هم به تار مویی بند است .
•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆• •☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•
Abu dhabi 9 p.m
همه چیز خیلی تجملاتی و متفاوت به نظر میرسید ؛
البته برای آدمهایی که تموم عمرشون رو در غرب بودند ، بودن در یک شهر عربی که در خاورمیانه قرار داره خاص و جدید بود .
همشون یک جورایی به چشم یک سفر تفریحی بهش نگاه میکردن و میدونستند باید بجای بهونه گرفتن بخاطر چیزهای مختلف ، باید خودشون رو با شرایط وقف بدن .
خوشبختانه زمستان نزدیک و هوا معتدل بود و این نکته مثبتی برای اون پسرا و دخترا که به گرمای اذیت کننده عادت نداشتند ، بود .
پرواز طولانی مدت و خسته کنندشون که به پایان رسید ، مستقیما از فرودگاه به خونه ی بزرگی که کم از یک دژ نداشت رفتند !
افراد مسلحی که در ظاهر خدمتکار و نگهبان های خونه بودند ، همه جا حضور داشتن و ماشین های فوق لوکس و ضد گلوله هم توی حیاط عظیم اون عمارت به چشم میخوردن ، همه رو هیجان زده میکردن .
خستگی بهشون اجازه ی کنکاش توی خونه و ور رفتن با ماشین هارو نمیداد پس همگی وارد اتاق هایی معین شدن و ترجیح دادن ساعاتی رو بخوابن .
اتاق های بزرگی که به اندازه یک سوییت بودن بین اونها تقسیم شد و حالا رئو با لئو ، زیام ، لتی و دام باهم بودن و لانا به تنهایی اتاقی جداگونه داشت.
تنها کسی که هنوز چمدون هاشو وارد اتاقی نکرده و از وقتی رسیده بودن حتی استراحت هم نداشت ، راجر بود .
بعد از خواب چند ساعتشون ، از حمام لوکس اتاق ها و باشگاه بزرگ خونه استفاده کردن و تنها رئو بود که با لانا به عنوان اولین افراد سراغ ماشین ها رفتن و بررسیشون کردن .
لتی مشغول بررسی یک سری نقشه بود و لیام با دام و راجر صحبت میکرد .
زین برای اولین بار در این چند روز که دور لئورو خلوت دیده بود تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه و حالا کنارش روی کاناپه نشسته بود و حالات صورتش لئورو به خنده مینداخت .
_میدونی با اینکه داداشمه ولی بعضی وقتا یکارایی میکنه که میتونم بزنم وسط پاهاش! میدونم که خیلی عجیب رفتار کردنش روی مخه از بچگی همینجوری بود همه چیزا رو قایم میکرد و یکارایی میکرد که به عقل کسی نمیرسید .
میخوام بگم اگه نمیخوای این موضوعات ازدواج و اینارو..میدونی ؟ من متوجهم که این برات آسون نیست ، حتی فیکش پس میتونیم جور دیگه حلش کنیم فقط بهم بگو عزیزم من طرف توام !
لئو که تموم مدت با لبخند بهش نگاه میکنه دست زین و میگیره و سرشو تکون میده .
+ ممنونم که هستی زینی
من تصمیممو گرفتم و میخوام کمک کنم .
اینکه فقط وجود داشته باشم و کاری برای نجاتمون ازین وضعیت انجام ندم برام سخته .
اونا رو ببین همشون یه پا حرفه این و یه حرفی برای گفتن دارن !
زین اخماشو توی هم میکشه و نفسشو فوت میکنه
_ پس منم یه بیخاصیتم ؟ لعنتی!
چشم غره بزرگ لئو بهش باعث میشه ابروهاشو بالا بندازه و مشتی که میاد توی صورتش رو با یک دست میگیره .
لتی که عامل اون مشت بوده ، بزور مچ دستشو از دست زین آزاد میکنه و بین اون و لئو میشینه و دستاشو دور گردن اون دوتا پسر حلقه میکنه .
توی گوش زین چیزی زمزمه میکنه که باعث خنده آرومش میشه و بعدش بلند میشه تا کنار لیام بشینه .
لتی سمت لئو برمیگرده و توی نزدیک ترین حالت بهش میشینه و با لبخندی عمیق ، آروم و نجواگونه صحبت میکنه .
_خدمتکارایی که مشغول پذیرایی هستند جاسوسن! تموم آدمهای این خونه و تقریبا هرکی که توی این کشور به جز ما میبینی خطرناکن و ازین لحظه به بعد باید پیششون نقش بازی کنیم چون این تشکیلات اوناست !
پس ما جوری رفتار میکنیم که انگار واقعا برای یه جشن کوچیک و ماه عسل اومدیم اینجا
منظورمو که میفهمی؟! مخصوصا رفتارت با راجر باید طوری باشه که انگار اون واقعا همسرته!
میدونم چی بین شما گذشته عزیزم فقط یکم تحملش کن و هرموقع نیاز به حرف زدن داشتی بیا پیشم باشه؟
اوه خدای من باید با رئو کوچولوم هم حرف بزنم!
لئو که چند ساعت قبل هم قبل از پرواز تمام این موضوعات رو با اونها مرور و در تمام طول پرواز بهشون فکر کرده ، حالا میدونه که باید چیکار کنه و با اینکه این سخت تر از چیزی بنظر میرسه که فکرش رو میکنه ، اما اون مجبوره .
خبرهای ناگهانی و کارهای یهویی که توی این دو سه روز شنیده و انجام داده بیش از پیش بودن و حالا انگار کم کم داره بهشون عادت میکنه .
لبخندی به صورت مهربون لتی میزنه و از جاش بلند میشه .
+ خودم با رئو حرف میزنم لتی
فکر کنم بهتر باشه
لتی سرش رو تکون میده و لئو از جاش بلند میشه تا راجری که چند دقیقه ایه سالن خونه رو ترک کرده پیدا کنه .
طبق حرف لیام سمت اتاق های سالن طبقه ی بالا میره و توی راه به لانایی که به تنهایی توی سالن ورزشه لبخند میزنه .
بنظر میرسه کار پسرش با ماشین های توی حیاط تموم شده و بعد از صحبت کردنش با راجر باید با اونم حرف بزنه .
بعد از گشتن همه ی سالن های طبقه دوم و پیدا نکردن مرد ، میخواد به سالن طبقه سوم بره اما با دیدن صحنه ای کمی اخم میکنه و میایسته .
صحنه ای که پسرش در کنار راجر مالیک یا بهتره بگه پدرش نشسته !
بر خلاف همه دفعات قبل حالا رئو آروم بنظر میرسه و با کنجکاوی به مجله ی بزرگ ماشینی که توی دستهای مرده زل زده و گه گاهی سوالاتی میپرسه .
این شاید عادی تری صحنه ایه که کسی میتونه ببینه .
صحبت کردن یه پسر کوچولو راجب ماشین های مورد علاقش و با ذوق نشون دادنشون توی اون تصاویر به مردی که کنارش نشسته .
اما تموم این چیزهایی که عادی بنظر میرسن باعث ضعف کردن پاهای لئو و چنگ زدنش به ستون کناریش میشه !
اون همیشه سعی کرده پدر خوبی برای رئو باشه و به جای یک پدر ، یه دوست همیشگی و باحال باشه تا پسرش هیچوقت کمبودی رو حس نکنه و تمام کارهایی رو که دوست داره باهم انجام بدن اما همیشه چیزهایی وجود داشت که لئو متوجهشون میشد!
عادت ها و علایقی که ناخواسته کاملا شبیه راجر بود و پسرش به طرز عجیبی همونطور رفتار میکرد که اون مرد رفتار میکرد !
اون درست مثل راجر مالیک عاشق ماشین های گوناگون بود و مسابقه های فرمول یک رو دنبال میکرد .
نصفه شب ها یواشکی به شبکه اینترنتی مسابقات خیابونی وصل میشد و تماشاشون میکرد درست مثل پدرش که نصفه شب ها تصمیم میگرفت یهویی مسابقه بده!
اون عاشق هیجان بود و لئو نمیتونست جلوشو بگیره اما نمیتونست بهش کمک کنه تا بیشتر شبیه به اون بشه !
همه ی اینها به کنار ، اون حتی بعضی وقت ها به قدری شبیه به راجر میشد که لئورو میترسوند !
مثل اون همیشه قبل از صبحانه یک لیوان آب پرتقال میخورد و دوست داشت اوت میلشو با میوه هایی مثل موز و توت فرنگی و بلوبری بخوره و روشون مقدار زیادی دارچین و عسل بریزه!
همیشه جوری لباس انتخاب میکرد و میپوشید که لئو تا یمدت فکر میکرد همسر سابقش یجایی توی کمد پسرش قایم شده و توی ست کردن لباساش کمکش میکنه!
اون عاشق لازانیا و ماورل بود و دوست داشت پاستا رو بجای چنگال با قاشق بخوره !
اول کفش پای چپشو میپوشید و دقیقا همونطوری بندای کفشش رو میبست که راجر میبنده!
تموم این عادت های ریز و درشت باعث میشد لئو بترسه ازینکه چرا اونقدر اونها شبیه به همهستند و اگر روزی رئو پدر دیگش رو ببینه ، حتما از اون بیشتر خوشش میاد و دوسش خواهد داشت!
خنده دار بنظر میرسید چون پسرش کاملا مطمعنش کرده بود عاشقشه و چقدر براش از همه آدمهای دنیا مهمتره ولی این ترسِ از دست دادن ، از موقعِ رفتن اون مرد از زندگیش توی سرش مونده بود .
شاید هم قبل تر از اون !
صدای بلند رئو که توی گوشش میپیچه باعث میشه از مه غلیظ افکارش به بیرون پرت بشه و بهش نگاه کنه .
_اون اونتادور قرمز رنگ توی حیاط ماشین توعه؟
اوه مای فا...گاد! باهاش تا حالا مسابقه هم دادی؟!
مرد از هیجان زیادِ پسرک بلند میخنده و سرشو تکون میده .
_مسابقه ندادم ولی توی جهنم سبز رکورد زدم!
پسر بیشتر هیجانی میشه و دستاشو چند ثانیه روی لباش میزاره و بالا و پایین میپره.
_پیست نوربورگ؟ خدای من دلم میخواد یه روز اونجارو ببینم
لئو بی اینکه تحمل کنه ، دیگه بیشتر ازین صبر نمیکنه و خودشو به اونا میرسونه تا حرفاشونو قطع کنه .
جلوشون وایمیسه و به پسرش لبخندی میزنه و نگاهشو سمت راجر میچرخونه .
+ باید حرف بزنیم
مرد سرشو تکون میده و از جاش بلند میشه و وایمیسه .
_ میتونی این روزنامه رو برای خودت برداری فکر کنم بیشتر بکارت میاد
من توی اتاق منتظرتم لئو
لئو سرشو تکون میده و قبل از رفتن رو به پسرش میکنه .
+ برو پیش لیام عزیزم اینجا تنها نمون
بعد از گرفتن تایید از سمت پسر ، سمت اتاق هایی که همگی توی یک راهروی بزرگ و در طبقه سوم قرار دارن میره و وارد اتاق خودشون که درش بازه و راجر از اونجا پیداست میشه .
بدون اینکه در و ببنده سمت مرد میره و پاهای سست و بدن تحلیل رفتش که بخاطر ضعف از سر غذا نخوردن و فشار های عصبیه ، زیرپاشو خالی میکنه و با چنگ زدن به کمد میخواد از افتادنش جلوگیری کنه اما وسایلی که پایین میریزه ، باعث میشه توجه مردی که درحال تماشا کردن بیرون از پنجرست جلب بشه .
راجر با عجله سمتش میاد و کمکش میکنه تا روی تخت بره و بشینه
مدتی طول میکشه تا یک لیوان بزرگ شیر براش بیاره و مجبورش کنه تا تهشو بخوره
حالا حس میکنه سرگیجه و تاری دیدش کمتر شده و میتونه به وضوح چهره ی مرد و ببینه .
به تاج تخت تکیه میده و دستهاشو توی هم گره میزنه و سرش رو پایین میندازه تا حرفهاشو ردیف کنه .
درواقع یادش نمیاد برای چه موضوعی میخواسته با مرد حرف بزنه پس مقداری به تمرکز نیاز داره .
قبل از اینکه حرفی بزنه این دستهای راجرن که دستهاشو میگیرن تا از کندن پوست کنار ناخون هاش جلوگیری کنه .
نمیخواد دستهاشو از توی دستای اون در بیاره چون میدونه که باید گارد گرفتن بدنش مقابل این مرد و تا وقتی که اینجان کنار بزاره و شاید مجبور بشه بهش نزدیک تر هم بشه!
نفسش رو کلافه بیرون میده و سرشو بالا میگیره تا زودتر حرفهاشو بزنه اما با دیدن چشمهای آروم اون تا حدود زیادی از انقباض بدنش کم میشه .
چشمهاش ؛
خیلی زیبا بودند !
اونقدر که بعد از سالها دوری و درد و ماجراهای ریز و درشت هنوز تاثیر خودشون رو از دست نداده بودن و آرومش میکردن !
آب دهانش رو به سختی قورت میده و زبونش رو روی لب پایینش میکشه .
+ باید شبها اینجا بخوابی؟!
راجر که سرش رو به نشونه تایید تکون میده ، سرش رو پایین میندازه و نمیدونه چجوری بهش بگه که هنوز وجودش این نزدیکی باعث میشه تا احساس خلا و گیجی کنه؟
_روی کاناپه ی ته اتاق ، قابلیت اینکه تخت بشه رو داره . شبها دیر وقت برای خواب میام و صبح های زود میرم بیرون!
نگران و معذب نباش .
سرش رو تکون میده و اون واقعا ممنونه که بی اینکه حرف بزنه اون حرفهاشو میفهمه .
دستهای راجر که از دستهاش جدا میشن و دو طرف صورتش میشینن ، فرو ریختن چیزی رو توی شکمش حس میکنه !
_اینکه لمست کنم رو بپذیر
اینکه نکنارت باشم رو
نزدیکِ من بودن رو بپذیر لئو !
از جاش بلند میشه و روی پیشونی مرد رو میبوسه و توی چشمهاش نگاه میکنه .
_رئو عاشقته .
اونقدری هست که هیچ آدمی جاتو نگیره
هیچ آدمی!
پس پاهات نلرزه وقتی میبینیش کنارم
نترس از من لئو پین!
نترس از من چون این بار اومدم خونه باشم
اومدم مراقبت کنم
اومدم مرحم باشم روی زخمایی که خودم زدم
من مراقبت میکنم از تو و پسرت
نترس از من.. از آسیبی که دیگه نمیخوام ناخواسته هم بزنم !
نمیزارم که دیگه بترسی !
حرفش رو میزنه و میره ؛
میره و نمیبینه ولی چشمهای لئو بیشتر دودو میزنه!
دستاش بیشتر میلرزه
و میترسه!
میترسه ازینکه دوباره قلبش تند تر میزنه از نزدیکی بیش از حد این مرد
اون ازینکه اعتراف کنه نفساش از نزدیکی به اون بند میان و عطرش خاطرات سالها قبل و براش زنده میکنن خیلی میترسه .
**
روز اول با صحبت کردن و برنامه ریختن برای فردا میگذره و حالا همه میدونن که فردا روز سخت و پر ماجرایی برای همشونه .
شام رو همگی کنار هم میخورن و کمی دور هم گپ میزنن و لئویی که میدونه باید راجب یه مسائلی با پسرش صحبت کنه ، زودتر شب بخیر میگه و با گرفتن دست رئو اونو به اتاقشون میبره.
پسرش کمی خسته بنظر میرسه اما باید قبل از خوابش حرف هاشو بهش بزنه .
روی تخت دراز میکشه و اونو توی بغل میکشه و دستاشو دور شونه هاش حلقه میکنه .
به دیوار روبروش زل میزنه و غرق میشه توی خاطراتش و همزمان به زبون میارتشون و میدونه که پسرش فهمیده باید به این حرفها گوش شده .
+نوزده سالم که بود ، برای اولین بار راجر و دیدم.
اون موقع بیست و سه سالش بود و یه جوون پانک بود !
پیرسینگ بینی و گوشواره هاش با اون تتوهای بینظیر و چشمهایی که همیشه سیاهشون میکرد باعث میشد خیلیا بهش خیره بشن .
اون سر به سرم میزاشت و میگفت به عنوان یه جوون زندگی خیلی سالمی دارم!
برای اولین بار اون منو به یه کلاب برد!
قبل از اون فقط به کالج میرفتم و درسمو میخوندم و گاهی با لیام برای تفریح به سینما و تئاتر و گالری های نقاشی میرفتیم چون لیام اون موقع روی زین کراش بزرگی داشت و مدام به اثرهای هنری واکنش نشون میداد !
اون شب به اندازه ای الکل خوردیم که تموم شب رو تا صبح توی خیابونا مثل آدمهای علاف و بی خانمان پرسه زدیم!
من فکر میکردم بعد از سالها یکی و پیدا کردم که دوست خوب و خفنیه و این برام جالب بود که چشمهای همه رومون زوم میشد .
همون موقع ها زیام باهم وارد رابطه شدن و این باعث شد ما بیشتر همو ببینیم .
کارمون از چیزبرگر خوردن روی نیمکتای کنار مغازه ی مک دونالد و رفتن به کلابای مختلف کشیده شد به مسابقه های خطرناک خارج از شهر
اون لعنتی یه عجوبه بود!
هیچ مسابقه ای نبود که نبره .
جوری میروند که انگار میدونه هیچکس نمیتونه باهاش رقابت کنه اما هیچوقت منو با خودش توی ماشین نمیبرد..
یک شب که دوباره تصمیم گرفت مسابقه بده ، اتفاق وحشتناکی افتاد!
مکس رودریگز رقیب سرسختش توی مسابقات با بدجنسی تموم به ماشینش کوبید و کاری کرد که راجر به بدترین حالت ممکن چپ کنه .
اون تصادف برای من خیلی سنگین بود و باعث شد تا از فکر اینکه اون مرده از حال برم!
روز بعدش که بهوش اومدم ، جفتمون توی بیمارستان بودیم .
اون با دست و پای شکسته و من با یه سرم توی دستم شبیه به یه دلقک کنار هم میخندیدیم!
من به گچایی که با نقاشی های مضحکانه پر شده بودن و اون به از حال رفتنم .
لبخندی ازین خاطره روی لبهاش میشینه و پسرش هم مشتاقانه به لبهای پدرش زل میزنه .
+ سه ماه تموم کنارش توی خونه موندم و ازش مراقبت کردم چون زین و لیام قبلش به یه مسافرت دور دنیا رفته بودن و تا شیش ماه دیگه هم برنمیگشتن .
سه ماه از بهترین روزهای عمرم...
ما باهم میخندیدیم ، فیلم میدیدیم و من با دیدن صحنه های احساسیش یواشکی گریه میکردم ، تقریبا هر غذایی که درست میکردیم و میسوزوندیم تا یاد گرفتیم بار اول لازانیا درست کنیم .
همه چیز سرجاش بود اما احساس من داشت فرق میکرد...
من..داشتم عاشقش میشدم!