Depend on it
Rodger Malikچشمهاش ؛
چشمهاش نمیزاشتن که دستهای و خونی سیاهیشو ببینه ،
چشمهاش چشمهاش چشمهاش .
تا میخواست حرفی بزنه ، گله ای کنه ، بهش بگه که دست از سرش برداره اون گوی های پر از شفافیت نمیزاشتند .
هنوز حتی یه دل سیر بقیه ی صورتشو ندیده بود!
چشمهاش نگذاشتند .
•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆• •☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•
به دنبال شوخی توی صورتِ مردی که در نزدیکترین فاصله ازش ایستاده میگرده و وقتی نمیتونه ذره ای طنز از حرف و حالات صورتش پیدا کنه ، میفهمه که کاملا جدی بوده ؛
اخم هاش کم کم توی هم فرو میرن و چهرش کمی سخت میشه و چشمهاش خیره میشن توی چشمهای مرد .
+ منظورت چیه ؟!
مرد که ازش فاصله میگیره ، انقباض بدنش هم خود به خود از بین میره و منتظرِ توضیح میمونه .
_گفتم بامن ازدواج کن ؛ دوباره !
لبهاش به لبخندی باز میشن و کم کم این لبخند کوچیکش ، به قهقهه ای بلند تبدیل میشه .
دستش رو توی هوا تکون میده و اشک کوچکی که بخاطر خندیدنش از گوشه چشمش چکیده رو با انگشت اشارش پاک میکنه .
+ شوخی میکنی دیگه؟ باهات ازدواج کنم؟ بیخیال تو که سرت به جایی نخورده پس چرا داری هزیون میگی؟
این بار چهره ی راجره که جدی تر از قبل میشه و برمیگرده تا دوباره روبروی اون بایسته .
_ تو موقعیتی نیستم که با کسی شوخی کنم .
گفتم باهام ازدواج کن و این یه درخواست نبود بلکه خبری بود که باید بهت میدادم!
باهام ازدواج میکنی ، باهم میریم مسافرت ، مثل یه خانواده خوب ؛
من ، تو و پسرمون !
و آدمایی که اون بیرونن .
لئو با خنده و طنزی که قاطی کلامش کرده دستشو به کمر میزنه و انگشت اشاره ی دست دیگشو روبروی راجر میگیره .
+ اوه همسر ایده آل من
زندگی قشنگ و بی دردسر من
اوه آره من باهات ازدواج میکنم و ما میریم مسافرت .
باهم ، مثل یه خانواده خوشبخت که هیچ سازمان سیاه یا مثلا ازون گروه های خطرناکی که میخوان دنیارو تصاحب کنن دنبالشون نیست!
چطوره بریم سواحل هاوایی آفتاب بگیریم هوم؟
مرد که از اداهای اون خندش گرفته ، انگشتاشو به لبهاش میکشه و سرشو تکون میده .
_ نه .
فقط کافیه این ادا اصول و بس کنی تا بهت توضیح بدم .
پوف کلافه ای که لئو میکشه ، نشون از حرصی بودنش داره و اون نمیدونه این حرف های عجیب و آدمهای جدید و چطور باهم دیگه توی یه روز هضم کنه .
+ چه انتظاری داری ازم وقتی مستقیم جلوم وایمیسی و میگی باید همسرت باشم ؟
با دست به تخت اشاره میکنه و خودش هم صندلی میز توالت و برمیداره تا روبروی تخت بزارتش و روش بشینه .
بعد از نشستنشون ، به لئویی که دستهاشو بهم پیچیده و منتظر بهش زل زده نگاه میکنه و سعی میکنه جوری توضیح بده که اونو عصبانی نکنه .
_ جیکوب برادرِ دام کسیه که منتظر بودم خبرهایی رو برام بیاره بالاخره سر و کلش پیدا شد ؛
اون از اینکه چطور باید کارهارو پیش ببریم و چه کاری باید بکنیم بهمون گفت و حالا باید بریم سراغش.
لئو دستهاشو از پشت ستون بدنش میکنه و اخمهاش کمی توهم میره .
+ خب ؟
کمی به جلو خم میشه و دستهاشو بهم گره میکنه و تردید رو برای گفتن حرفش کنار میزنه .
_ باید بریم ابوظبی!
برای رفتن به اونجا باید بهونه داشته باشیم .
اینکه یهویی دلمون خواسته از آمریکا خارج بشیم و همگی بریم به یه شهر توی یه کشور عربی به قدر زیادی مشکوک هست و مارو بیشتر میبره زیر ذره بین .
پس ما نیاز داریم که شک هارو تا حدودی از بین ببریم .
فقط تا زمانی که ذره ای حواسشون از کارهامون پرت بشه و با انجام دادن کارمون این بازی رو تموم کنیم .
میفهمی که چی میگم ؟!
لئو که بشدت توی فکره سرش رو تکون میده و این گیجیِ ناشی از سریع پیش رفتنِ همه چیز و این موضوعات جدید حسابی گیجش کرده .
+ تو ازم میخوای باهات ازدواج کنم و به عنوان ماه عسل باهات بیام به ابوظبی؟!
سر راجر که به نشونه تایید بالا و پایین میشه ، باعث میشه کف دستهاش عرق کنه از اتفاقاتی که داره زندگیش و عوض میکنه .
+ چرا بقیه باهم ازدواج نکنن؟!
مثلا..دام و لتی ؟
ما میتونیم برای مراسم ازدواج دوستامون بریم !
اینبار راجر از جاش بلند میشه و دوباره نزدیکِ به اون وایمیسه و این بار لحنش نرم تر و به دور از جدیته .
_ حضور من و تو کنارِ هم باید دلیل منطقی داشته باشه لئو پین نه ؟!
اینکه خیلی یهویی بعد از سالها برگشتم خودش موضوع بحث برانگیزیه پس نمیتونم ریسک کنم و به عنوان دوست و یا هر کوفت دیگه ای کنارتون باشم تا بیشتر بهمون شک کنن .
بخاطر همین باید این کارو بکنیم .
اون برگه هارو امضا میکنی ، و میشی همسر قانونی من !
کمی مکث میکنه و چشمهاشو برای ثانیه ای میبنده و دوباره بعد از باز کردنشون ، مصمم تر به مرد کوچکتر نگاه میکنه .
_ بعد از تموم این موضوعات میتونی اون برگه هارو پاره کنی ، آتیش بزنی یا..هرکاری که دلت خواست!
کمی خم میشه و صورتشو مقابل صورت لئو میگیره و توی دلش لعنت میکنه موقعیتی رو که باعث شده چشمهاش انقدر گیج در گردش باشن .
صداش رو به قدر کافی پایین میاره تا لحنش تاثیر خودش رو بزاره .
_ بخاطر پسرمو...بخاطر رئو ! بهش فکر کن.
صاف وایمیسه و قدمهاشو سمت در اتاق برمیداره و با باز کردن در ، پاشو ازون بیرون میزاره اما درست قبل از بستنش چیزی که میشنوه لبخندی رو روی لبهاش مینشونن اما نه از جنس شیرینی !
+ باهات ازدواج میکنم ؛ روی کاغذ !
عقربه های ساعتِ روی دیوار ، سه و نیم نصفه شب رو نشون میدن و تعجب میکنه که چرا تا الان نخوابیده .
تمام باقیمانده ی روزش رو بعد از شنیدن اون حرفها توی اتاقش گذرونده و تنها زمان صرف شام بود که به آشپزخونه رفته بود .
حتی متوجه حرفهای بقیه هم نمیشد و جوابِ لتی که ازش پرسیده بود چرا با شامش بازی میکنه و چیزی نمیخوره رو هم با "من کمی خستم و ممنونم " داد و بعد از عذرخواهی از جاش بلند شد تا به اتاقش برگرده .
رئو هم با زود تموم کردن غذاش سریع خودش رو به اون رسونده بود و سعی کرده بود علت ناراحتی پدرش رو پیدا کنه اما لئو به هر طریقی که بود اون رو دست به سر کرد و به بهونه ی اینکه اونها فردا پرواز طولانی دارن ، مجبورش کرد زودتر از همیشه بخوابه .
بعد از ساعت ها فکر کردن هنوز هم نتونسته بود چشمهاشو روی هم بزاره و در صدر تموم فکرهاش هم کسی بود بنام راجر مالیک !
اون نمیدونست این طوفان یهویی چطور وارد زندگیش شده بود که اینطور همه چیز رو درهم پیچید .
شاید زمانی که بیست سالش بود و تصمیم گرفت همراه برادرش به خونه ی دوست پسرِ اون بره !
اونجا با اون مرد جوون رو که بدنش پر از تتوهای گوناگون بود و با چشمهایی که بشدت با سرمه ای که توشون کشیده بود زیباتر بنظر میرسید ، برخورد کرد و نمیدونست همون مردِ جوان سه ماه بعد تبدیل به دوست پسرش میشه و یکسال بعد باهاش ازدواج میکنه!
همه چیز فقط سریع پیش رفته و بود و اون نتونسته بود جلوشو بگیره .
حتی تولد تنها پسرش!
عجولانه ترین و عجیب ترین تصمیمش برای زمانی بود که بچه ای از وجود خودشون خواسته بود و حالا اون بچه ، درست در کنارش و توی بغلش خوابیده بود .
موهای فرشو از توی صورتش کنار زد و پیشونیشو طولانی بوسید .
عطر تنش که توی ریه هاش پیچید ، سردرد خفیفشو کمی تسکین داد و افکار منفی رو ازش دور کرد .
اون درست ترین تصمیمِ عجولانه ی زندگیش رو گرفته بود! رئو کوچولوش حالا بزرگ تر شده بود و هر لحظه بیشتر مطمعنش میکرد از این که اشتباه نکرده .
تکون کوچیکی که پسر خورد ، باعث شد کمی عقب بیاد و چشمهای طلایی رنگی که بخاطر خواب رگه های قرمز رنگ توشون به چشم میخورد باعث شد لبش رو گاز بگیره .
بیدارش کرده بود .
+ متاسفم بیبی ، بیدارت کردم؟ بخواب عزیزم .
پسر سرش رو تکون داد و دستش رو روی صورت پدرش گذاشت و گونشو بوسید .
_چرا نخوابیدی بابا ؟ هنوزم ناراحتی؟ هروقت ناراحتی نمیتونی غذا بخوری .
من دیدم شامتو نخوردی .
لبخند پررنگی به چشمهای خمارش زد و بار دیگه روی پیشونیشو بوسید .
+ خوبم پسرم فردا که از خواب بیدار شدیم صحبت میکنیم باشه؟ حالا بخواب .
سرش رو روی سینه پدرش میزاره و چشمهاشو میبنده و زمزمه زیر لبیش لئورو مطمعن تر میکنه از کاری که میخواد برای خانوادش بکنه .
اون برای حفظ پسرش همه چیزش رو میداد ، تحملِ این سختی ها که چیزی نبود!
_ دوستت دارم بابا ، حواسم بهت هست!
****
صدای داد لتی توی خونه میپیچه و بنظر میرسه به جز اون که بیدار شده و همه کاراش رو انجام داده هیچ کس رغبتی برای بلند شدن از جاش نداره !
_زینِ لعنتی هیچکس واسه ی صبحانه پیتزا با آناناس نمیخوره !
لیام؟ مگه دیشب نخوابیدی که نشسته داری چرت میزنی؟
دام؟ تو چرا افتادی رو کاناپه ؟
یکی لانارو از اون آینه ی بفاک رفته دور کنه !
چرا راجر پیداش نیست باز تو کدومسوراخی قایم شده ؟
زین بزور لقمه ی بزرگ توی دهنش و قورت میده و چشم غره ی بزرگی به زنِ درحال غر زدن میره .
_چرا صداتو انداختی توی سرت اورتیز؟ چجوری اول صبح انقدر انرژی داری!
لتی دستاشو به کمرش میزنه و بنظر میرسه ازینکه اونها با این همه داد و بیداد ذره ای از جاشون تکون نخوردن عصبانیه .
_من یک زنِ آلفام !
زین قبل ای اینکه لقمه ای دیگه از پیتزا توی دهنش بزاره حرفش رو میزنه و پشت میز سنگر میگیره تا چیزایی که سمتش پرت میشه بهش برخورد نکنه .
_خودِ آلفا از توی تخت بلند شده و حالا روی کاناپه خوابیده!
لتی اینبار لگدی به دام میزنه و لیامو بیدار میکنه و این بار دادش راجر و هم از توی اتاقش بیرون میکشونه .
_یا همین الان تن لشتونو جمع میکنین و راه میوفتین سمت اون فرودگاه لعنتی یا همتونو با این خونه منفجر میکنم!
***
صدای جیغ و داد از سرِ هیجانِ زین و رئویی که توی ماشینِ لتی نشستن ، باعث قهقهه زدنِ اون زن میشه و این بخاطر کورسیه که بین ماشین های اون و دام و راجر راه افتاده !
رئو از اول توی ماشین راننده ی مورد علاقش نشسته بود و زین هم با گفتن این حرف که "پسرمو تنها باهات نمیفرستم" ، همراهشون رفته بود اما لیام با اطمینان توی ماشین راجر نشسته بود و لئوروهم باخودش همراه کرده بود .
دام و لاناهم توی یک ماشین بودن و حالا اون سه تا ، برای رسیدن به فرودگاه باهم مسابقه ی سرعت گذاشته بودن و رانندگی دیوانه وارشون مردمِ توی خیابون رو وحشت زده میکرد !
مسیرِ دو ساعتشون با اون سرعت ، در عرض یکساعت طی شده بود و بالاخره کسی که برنده ی این کورس دوستانه بود ، ماشینِ مشکی رنگِ راجر بود که زودتر رسیده بود و بعد از اون دام و لتی که باهم رسیده بودن و بخاطر همزمانی سومی وجود نداشت .
رئو با پیاده شدن از ماشین ، سریع خودش رو به پدرش رسوند و با هیجان نگاهش کرد و خندید و هیجانش بخاطر بودن توی ماشین مسابقه ی مورد علاقش ، لبخند رو به لب همه آورد .
مخصوصا مردی که با لبخند حسرت باری از دور نگاهش میکرد و توی این فکر بود که اگر جور دیگری پیش میرفت ، حالا پسرش با ذوق بغلش میکرد و بردش رو تبریک میگفت!
لانا با همدردی دستش رو روی شونه ی راجر میزاره لبخند خسته ای به چهره ی بهم ریخته ی مرد میزنه .
_خانوادتو پس بگیر مالیک !
مرد توی صورت غمگین لانا نگاه میکنه و لبهاشو به پیشونی زن میچسبونه و دستهاشو دور تنش حلقه میکنه .
_برشون میگردونم ؛ زندگی قبلیتو برمیگردونم لانا ؛ قول میدم !
لبخند کمرنگی روی لبهای زن میشینه و متوجه چشمهای آبی رنگی که با گیجی به اون و مرد خیره شدن نمیشه .