Depend on it

Depend on it

Rodger Malik


این زیبا بود که شباهت هایی میانشان وجود داشت ؛

به او حس خوبی میداد .

اینکه سالها از گوشه از از قلبت بگذری و وقتی برمیگردی ، جلوه هایی از خود درون او ببینی ، لذت بخش تر از هر چیزیست .


•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•

•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•☆☆☆•



نیم ساعتی میشه که پدرش رو برای خوردن صبحانه فرستاده و علت اینکه خودش همراهش نرفته بود ، جورجینایی بود که به همراه دو مرد درشت هیکل درحالی که هرکدوم دوتا چمدون بزرگ رو حمل میکردن به اتاقشون اومده بودن .

از توضیحات زن فهمیده بود که چمدون ها وسایل ضروری و لباسها و چند تا چیز مربوط به خودشونه ، که از توی خونشون آوردن .

حالا از اینکه میتونه وسایل خودش رو استفاده کنه و توی اتاقی که توش اقامت دارن بچینتشون خوشحاله ؛

ولی نمیتونه انکار کنه که خیلی دلش میخواد با لئو به خونه خودشون برگردن و تنهایی و در آرامش اوقات خوبی رو سپری کنن .


این خونه خیلی بزرگ بود ، و شلوغ .

خدمه های زن زیادی نداشت اما ، مرد های درشت هیکل کت و شلواری همه جای اون حیاط بزرگ حضور داشتند حتی روی دیوارهاش !

اون ابدا از شلوغی خوشش نمیومد و همیشه سعی داشت از جمع های بزرگ فاصله بگیره اما این موضوع که زین و لیام هم اینجا بودن ، بهش احساس خوبی میداد ‌.

بیشتر نگرانیش از بابت پدرش و اون مردی‌که سعی داشت بهش نزدیک بشه بود!

نمیخواست دوباره دل پدرش رو بشکونه چون هرکی ندونه ، رئو اینو خوب میدونه که لئو روحیه ی لطیفی داره .


بیخیال افکارش میشه و میخواد دوباره به جمع خانواده بپیونده ولی صدای تیک اف بلند چند تا ماشینی که انگار خیلی هم نزدیک هستند ،

باعث میشه به سرعت خودش رو به بالکن برسونه و از نرده هاش آویزون میشه تا علت اون صدا رو کشف کنه .


گرد و خاکی که حتما حاصل تیک آف ماشین هاست کمی چشمهاشو ریز میکنه و بعد از یه دقیقه که اوضاع آروم تر میشه ، میتونه چیزهای جالبی ببینه‌ .

با دیدن ماشین های کلاسیک که بشدت مورد علاقش هستند ، چشمهاش برق میزنن و لبهاش کمی از هم فاصله میگیرن .


_واو !


چشمهاش بخاطر دقت زیادی که به خرج میده کمی درشت تر میشن و قلبش از دیدن برق اون شورولت کامارو قرمز رنگ کمی تند میزنه !

مورد علاقه هاش !

نمیدونه این خصلت ماشین باز بودنش به کی رفته چون لئو علاقه ی خیلی شدیدی هم نشون نمیده اما ، اینو خوب میدونه که ماشین ها عشق اولش بعد از لئو و زیام هستند !


از فاصله ی بالکن تا حیاط نمیتونه به خوبی ماشینهارو نگاه کنه پس بی توجه به موقعیت و مکانی که توش قرار داره ، به سرعت طول مسیر اتاق تا حیاط رو میدوه و به سوال های پدرش که روی راه پله ایستاده و میپرسه که با این عجله کجا میره ، جوابِ بعدا بهت میگم رو میده .


با رسیدن به حیاط و دیدن عشق های زندگیش که به زیباترین شکل ممکن کنار هم پارک شده بودن ، لبخند بزرگی میزنه و میخواد نزدیک تر بره تا بهشون دست بزنه اما دستی از پشت نگهش میداره .


+ هی ! نباید انقدر با عجله بدویی رئو !


با شنیدن صدای پدرش با ذوق سمتش برمیگرده و با دستش به ماشینا اشاره میکنه .


_نگاهشون کن ! اون دوج چلنجره شبیهِ ماشین لتیه ! لعنتی انگار خودشه !

این کاماروی قرمز باعث میشه ضربان قلبم بره بالا

اون دوج چارجر مشکی و نگاه کن خدای من !


لئو به آرومی به ذوق پسرش میخنده و موهای فرشو از روی صورتش کنار میزنه .


+ولی فکر کنم باید از صاحباشون اجازه بگیری و بعد بهشون دست بزنی .


اخم میکنه و میخواد پاشو به زمین بکوبه ولی با دیدن افرادی که درست پشت پدرش ایستادن ، چشمهاش گرد میشن و تقریبا در وضعیت گریه قرار میگیره !


_خدای من این یه خوابه ..؟


لئو که میدونه پسرش چی دیده ، شونه هاشو میگیره و میچرخه تا اونو جلوی خودش بیاره و رو به آدمهای پشت سرش بایسته .


+ فکر کنم واقعا راننده ی مورد علاقت اینجاست چون منم دارم میبینمش !


با درک حرفی که شنیده ، لب پایینیشو محکم گاز میگیره و جلو میره تا از نزدیک ببینه .

روبروی فردی که استایل خیابونیش یکی از دلایلیه که رئو عاشقشه ، میایسته و سرشو کج میکنه


_لتی اورتیز ؟!


زن جذابی که از حالت صورت و خنده یه وری روی لبش کاملا مشخصه که از پسر روبروش خوشش اومده ، یه دستشو روی شونه ی اون میزاره و رو به راجری که اون طرف تر وایساده و در حال تماشا کردنشونه حرف میزنه


_مالیک لعنتی پسرت یه خوش سلیقه ی واقعیه !


رئو بدون اینکه بفهمه که زن چی گفته ، توی بغلش فرو میره و چشماشو میبینه .


_دختر من عاشقتم ! توفوق العاده ای!

تموم اون سه باری که کاپ قهرمانی و بردی تقریبا گریه کردم!


لتی با صدای بلند میخنده و اونو بیشتر به خودش فشار میده .

واقعا از پسرِ بشدت نرم توی بغلش خوشش اومده .


_مثل اینکه توهم مثل بابا کوچولوت عاشق فرمول یک و مسابقه های خیابونی هستی!


_لتی!


صدای اعتراض گونه ی راجر بالاخره پسر رو از بغل زن بیرون میکشونه و باید بگه با این که از لفظ پدر و اون مرد خوشش نمیاد ، ولی نمیتونه این موضوع رو که اون خوش سلیقست رو رد کنه !

البته با انتخاب پارتنر قبلیش این رو نشون داده بود !

حالا انگار مشخص شده بود عشقِ به ماشینهاش به کی رفته !

سرشو تکون میده و سمت لئو که انگار کمی گرفته بنظر میرسه میره و دستشو میگیره .


لئو با گرفته شدن دستش ، نگاهش رو از زن زیبایی که برخلاف بقیه از لحظه ورودش سکوت کرده و به طرز عجیبی به پسرش نگاه میکنه ، میگیره و با نگاه کردن به صورت رئو بهش لبخند میزنه .


+جونم بابا؟


رئو بی حرف توی بغلش فرو میره و این حرکتش ، لبخند کوچیکی روی لبهای راجری که دورادور نگاهشون میکنه مینشونه .

پسرش حواسش به همه چی هست !

حتی فرو رفتن لئو توی خودش هم از چشم های اون کوچولو دور نمونده بود و این خیلی زیباست که انقدر حواسش به آدمهای مهم زندگیش جمعه .


لتی که مشغول بحث کردن با لیامه و زینی که با اخم اعتراض آمیزی به شونش میکوبه ، نشون دهنده ی اینه که اونها باهم از قبل آشنایی دارن .

مردی که با جدیت درحال حرف زدن با راجره هم حتما همسر لتیه .

البته حلقه های ستی که توی انگشت اون و لتی قرار داره این موضوع رو تایید میکنه .


اما اون زن عجیب که با تکیه زدن به ماشین کلاسیک قرمز رنگش ، به شدت شبیه یک مدل در حال گرفتن فوتوشوته ، همچنان به رئو زل زده و این برای لئو عجیبه !


اون کیه و چرا انقدر آشنا بنظر میرسه؟

احساس میکنه قبلا هم‌ اونو یه جایی دیده اما به خاطرش نمیاد که کجا و کی .

بهرحال نمیدونه باید حس خوبی به افراد جدید داشته باشه یا نه اما ، لتی اورتیز که قهرمان چند دوره مسابقه های فرمول یکه و آوازه ی شرکت کردنش توی مسابقات خیابونی هم به شدت توی ال ای پیچیده ، و همسرش که بنظر میرسید اون هم "مردِ خیابونه" ، پسرش رو خوشحال کرده بودند !

و همین برای راحت بودن خیالِ لئو کافیه .



*


لتی روی شونه لیام میکوبه و لپ زین و میکشه تا دادش رو بلند کنه .


_صد بار گفتم من بچه ی دو ساله نیستم اورتیز لعنتی .

دام بهتره که زنتو جمع کنی!


دام سرشو به نشونه تاسف تکون میده و لتی اخم کمرنگی میکنه .


_شما سه تا عوضی پسرای منین فهمیدی؟!

نمیتونی به مادرت بگی لپتو نکشه !


لیام آروم میخنده و چشمهای خط شدش ، لبخندی روی لب زین هم مینشونه‌ .


_بیخیال تو فقط چهار سال ازمون بزرگتری مامانبزرگ!


صدای بحث کردن اون سه تا فضارو گرم و صمیمی کرده اما انگار اوضاع بین دام و راجر کمی متفاوت تره!

اخمهایی که روی پیشونیشونه و حرفهایی که دارن میزنن خیلی جدی بنظر میرسه .


اما لئو با پسرش در کنار اون زن که خودش رو لانا معرفی کرده نشستند ‌.

حالا لئو به جرعت میتونه بگه که ازون وایب بشدت خوبی میگیره!

کمی بعد از اینکه همگی توی خونه اومده بودند ، اون بالاخره جلو اومد و با همه گرم گرفت ولی بیشتر از همه با لئو و رئو صمیمی شده بود .

صدای بشدت نرمش و رفتار مهربانانش ، اونهارو تحت تاثیر قرار داده بود و نمیشد هیچ حس بدی ازش گرفت .


_تو مثل مامانایی !


رئو بی منظور حرفش رو روبه لانا میگه و هیچ نظری راجب چشمهای اشک الود زن نداره .


_اوه خدای من نمیخواستم ناراحتت کنم


رئو با لبهای آویزون میگه و لئوهم دستشو نوازش وار میکشه پشت لانایی که مشغول پاک کردن اشک های جمع شده در چشمهاش با نوک انگشتهاشه ‌.


_اوه نه عزیزم ناراحت نشدم! چیزی نیست .


رئو که خیالش راحت شده ، نفسش رو بیرون میفرسته و میخواد چیزی بگه اما با صدای بلند دام سکوت میکنه .


_خیلی خب پسرا و همچنین خانوما

ما ازین خونه میریم و این پسر بچه ی شرقی هم نمیتونه جلوی منو برای بردنتون و حتی بردن خودش بگیره !


_دام!


صدای اعتراض آمیز راجر توی جمع میپیچه اما لیام با بلند شدنش جای اعتراضی باقی نمیزاره .


_خیلی خب راجبش حرف میزنیم !


دامینیک سرشو تکون میده و سمت آشپزخونه میره .


_این عقل کل رو جمع کنید و بعدش بیاین ناهار بخوریم چون مغز یه مردِ گرسنه درست کار نمیکنه .

بعدش هم میتونیم حرف بزنیم .


خنده ی زین و لتی به قیافه ی عبوس راجر و چشم غره ی لیام ، همزمان شد با بلند شدن لئو و لانا و رئویی که حسابی گشنش بود .


امروز اونا یه ناهار خانوادگی داشتن!


**


تایم صرف ناهار با وجود افراد جدید ، گرم و صمیمانه تر میگذره و بنظر میرسه همشون از این موضوع راضین .


بعد از ناهار طبق حرف دام ، توی سالن جمع میشن و منتظر میمونن تا بفهمن موضوع از چه قراره .

البته بنظر میرسه که افراد جدید از همه چیز خبر دارند اما جزئیاتی هست که باید همشون باهم راجبش تصمیم بگیرن .

البته که رئو پین با اون سن کمش نباید چیزی از این داستانها بدونه بنابراین ، لانا اونو به حیاط میبره تا با ماشین ها سرگرمش کنه .


بالاخره راجر با جدیت روبروی اونها میایسته دستاشو توی جیب های شلوارش فرو میبره و مشغول به توضیح چیزهایی میشه که همه رو با دقت خیرش میکنه .


_الان همه ی ما تحت تعقیب هستیم!

البته باید بگم نه تحت تعقیب سازمانها و ارگانهای دولتی و پلیس های معمولی

ما تحت تعیقب آدم هایی هستیم که نفوذ زیادی در تمام این سازمان ها دارن و به عبارت دیگه ، کشور رو روی انگشت میچرخونن!

حرف من سناتورها و حتی رئیس جمهور هم نیست!

این آدمها به قدری قدرت دارن که حتی حذف یک دولت و یک سیاستمدار براشون کاری نداره!


ما با آدمهای خطرناکی رو به رو نیستیم .

با خود خطر مواجه ایم !

من به اسناد و مدارک مهمی دست پیدا کردم که دام ، تو ازشون خبر داری .

و این چیزیه که تا آخر بین من و تو میمونه و چیزیه که خودمون خواستیم!

لتی ، تو میدونی چرا توی این راه قدم گذاشتیم و لیام !

تو از کارهای وحشتناکی که انجام میدن خبر داری .


ما باند مافیا یا افراد ثروتمند یا قدرتمند نیستیم ؛

فقط یک خانواده ایم!

کشتن ما و از بین بردنمون براشون کاری نداره و اینکه تا حالا منو نکشتن فقط یک دلیل داره .

نمیتونن تا قبل از بدست آوردن دوباره ی اطلاعاتشون کسایی که بهشون شک دارند رو بکشن !

تمام مدارک و اسنادی که جنایت علیه بشر اونها رو ثابت میکنه و من بعد از شونزده سال تونستم این اطلاعات مهم رو از سازمان مخفی خارج کنم!

سالهاست که به این اطلاعات دسترسی داشتم اما عملا نمیتونستم کاریش بکنم اما حالا ، این اتفاق افتاده .


یک رسوایی بزرگ در راهه و دلیل اینکه این موضوع رو براتون گفتم اینه که بدونین که ما در موقعیت خوبی قرار نداریم .

فاش کردن اون اطلاعات درست به اندازه بدست آوردنشون سخته و اگر درست انجامش ندیم تموم عمری که پاش گذاشتیم به هدر میره .


چند تا هارد درایو مهم همراهمون داریم اما زیاد بکارمون نمیان چون چیزی رو ثابت نمیکنن و فقط توضیحاتی راجب جنایاتی که شده میدن و تصاویر و فیلم هایی که مهمن .

اسناد خیلی مهم و اصلی یک جایی توی ابوظبیه !


اونا هنوز ازینکه مدارک توسط چه کسی ربوده شده باخبر نیستن اما به افراد زیادی شک دارن که من ، جزو مهم ترینِ اون افراد هستم.

اگر به چیزهای بیشتری شک کنن به سراغ خانواده ها میرن و تهدید ها شروع میشه و اگر به چیزی نرسن اما همچنان شک داشته باشند ، ما به مهره های سوخته ای تبدیل خواهیم شد که باید حذف بشیم !

تصمیم بر این بود مدتی اینجا بمونیم چون کارهایی مونده بود که باید انجام میشد اما حالا حل شده و بهتره که هممون باهم بریم به جایی که امن تر از اینجا باشه و دلیل اینکه هممون باید باهم باشیم رو هم باید از توی حرفام فهمیده باشین .




سکوت میکنه و بنظر میرسه حرفهاش تموم شدن .

سوالات زیادی باقی میمونه اما کسی مطرحشون نمیکنه و این بار هم راجره که سکوت رو میشکنه و لئویی که عمیقا در فکره رو خطاب قرار میده .


_باید خصوصی باهم حرف بزنیم لئو .


چشمهای نگران لئو از زمین کنده میشن و به صورت مرد دوخته میشن ، و بعد از چند ثانیه بلند میشه و دنبال اون راه میوفته ‌.

بنظر میرسه مقصدش ، اتاق خودشونه پس بی حرف همراهش تا اونجا میره و با وارد شدن به اتاق و بسته شدن در ، سمت مرد برمیگرده .


راجر با قدم های آرومش سمت لئویی که درست وسط اتاق ایستاده میره و در فاصله نزدیکی ازش وایمیسه .

براش عجیبه که لئو عقب نرفته و خودش رو کنار نکشیده اما میتونه درک کنه که اون ، در حال هضم کردن حرفهای چند دقیقه پیششه .


فاصلشون بقدری نزدیکه که نفس هاش ، روی پوست صورت اون پخش میشه و میتونه عطر بینظیری که از بدنش ساطع میشه رو به وضوح حس کنه .

توی چشمهای آبی رنگ لئو زل میزنه و سعی میکنه همین حالا صورتش رو جلو تر ازین نبره .


_دوباره باهام ازدواج کن!




Report Page