Dead end of life

Dead end of life

Heart's sound (LQ)

احساسات مختلفی سرتاسر بدنش رو فرا گرفته بودند، ضعف، ناتوانی، باخت، ترس.

حس ترس زمانی به بدنش منتقل شد که صدای تیر ها را از ساختمون روبروش شنید و  اونموقع فقط یک چیز داخل ذهنش ارور داد "اسلحه های ما صدا خفه کن داشتند".

طبق حرف های لیدر، پشت بوم ایستاده بود و به بادیگارد های وزیر شلیک میکرد، در یک لحظه نگاهش به مردی که چند متر عقب تر ایستاده بود و تیر اسلحه‌اش اون رو هدف گرفته بود، خورد، زودتر از اون بهش شلیک کرد و تیری را وارد مغز اون مرد کرد که باعث شد روی زمین بیوفته و چشم هاشو برای همیشه ببنده.

جیک: بمیرید لعنتیا!! بمیرید!!

آخرین گلوله را به مرد هیکلی شلیک کرد و سپس به جسد هایی که روی زمین افتاده بودند خیره شد، نفس عمیقی کشید و خواست خودش رو برای دقیقه گول بزنه که قرار نیست ماشین های دیگه ای که پر از بادیگارد های وزیرن بیان.

باید خوشحال میشد که تمام آدم های اون وزیر رو کشته، اما حس ترس اون رو رها نمیکرد، اونها تنها بودند، مجهز نبودند و از همه مهمتر، جیک نمیدونست که دوستاش زنده اند یا نه! دوستاش باید زنده میبودند، اونها حق نداشتند بمیرند اما، چرا فکر صدای شلیک گلوله از ساختمون روبروش از ذهنش بیرون نمیرفت؟

اسلحه شو بغل کرد و روی زمین پشت بوم نشست، دوباره نفس عمیقی کشید و به خودش دلداری داد تا کمی هم که شده آروم بشه اما، سیاهی که بهش میگفت قراره همشون بمیرند تنهاش نمیذاشت.

جیک: التماستون میکنم زنده بمونید!

اما التماس جیک به چه دردی میخورد وقتی جی جلوی چشم هاش جون داده بود؟ التماسش به چه دردی میخورد اونم وقتی که نمیدونست سونگهون و هیرالی، توی ساختمون روبروش نفس نمی کشند؟

.

جونگوون لعنتی فرستاد و با دستای آلوده شده به خاک، اشکاشو پاک کرد، اونها جی هیونگش رو ازش گرفته بودند! اونها کاری که نباید رو انجام داده بودند! جونگوون قسم خورده بود، قسم خورده بود تا آخرین قطره خونشون اونها رو بکشه!!

جیک ازش دورتر بود و نمیتونست وضعیتش رو چک کنه و فاک .. چرا جونگوون احساس میکرد که تا چند دقیقه دیگه قرار نیست نفس بکشه؟

جونگوون: لعنتیا ..

نمیتونست سمت چپش برگرده، چون جی هیونگش اونجا دراز کشیده بود و نفس نمیکشید، جی هیونگش با هزار آرزوی بر باد رفته اونجا دراز کشیده بود و قرار نبود هیچوقت بلند بشه، قرار نبود که دوباره باهاشون شوخی های بی مزه بکنه، قرار نبود دیگه حضورش رو حس کنند.

.

هه‌ را و سونو، داخل یک اتاقی که چیزی جز پنجره نداشت، روی زمین نشسته بودند و هر دو میدونستند که مرگ در دو قدمیشان ایستاده.

انگشت هاش به سرعت روی دکمه ها می نشست، براش سخت با بغضی که جلوی دیدش رو گرفته بتونه تایپ کنه، از چند لحظه پیش که صدای شلیک گلوله را شنیده بود، چیزی ته دلش افتاده بود و میخواست در رو باز کنه و از خوب بودن حال همه مطلع بشه، اما، شانسی که حتی توی بچگیشان بهشون رحم نکرده بود، الان میخواست بهشون رحم کنه؟

هه را: د-دوربینا هک شدند!

دست هاش ایستادند و تمام سیستم های مغزش برای لحظه ای از کار افتادند، خیره به علامت تعجب روی لپ تاپ بود که نشانه هک شدن بود، پس اینجا واقعاً آخر راهشون بود؟

سونو: هه را!

سمت سونو برگشت، نگاهش به لپ تاپ سونو خورد، روی صفحه لپ تاپ سونو هم علامت تعجب بود، دقیقاً مثل لپ تاپ خودش.

هه را: باید منتظر بمونیم تا ما رو هم بکشن نه؟ اینجا .. دیگه آخر راهمونه نه؟ باید منتظر اون وزیر لعنتی بمونیم تا ما رو هم بکشه نه؟

سونو نفس عمیقی کشید و سعی کرد با مرتب کردن افکاراتش و پس زدن افکارات منفی که بهش میگفتند "صدای تیری که شنیدی، دوستاتو کشته" بتونه فکر کنه.

سونو: ما نمیمیریم هه‌ را! هیچکدوممون نمیمیریم! خودتو جمع کن!! هیچکس نمرده و نخواهد مرد پس دست از گفتن این مزخرفاتت بردار!

سونو موهاشو داخل دستاش گرفت و سعی کرد سردردش رو نادیده بگیره تا بتونه فکر کنه، سونو داشت کی رو گول میزد؟

اونم زمانی که هر دوشون میدونستند دوستاشون مردند.

هه را پوزخندی زد و سردردش فشاری بهش وارد کرد، ناخودآگاه سرشو به دیوار پشت سرش کوبید، احساس کرد کمی از سردردش کم شده پس دوباره سرشو به دیوار کوبید، خواست دوباره اینکارو انجام بده اما دست های سونو پشت سرش نشست.

سونو: هه را خواهش میکنم اینکارو نکن!! ما  باید از اینجا بریم!!

بعد حرفش فریاد هه را بلند شد و گفت: کجا بریم سونو!!! لعنتی خانواده من اون بیرون مردند!! میفهمی؟؟ من کجا باید برم؟؟ من اونقدری نمک نشناس شدم که اونها رو ول کنم و برم؟!

سونو، هه را توی آغوشش کشید و اجازه داد بغض هه را، داخل آغوشش بشکنه.

هه‌ را: ما زنده نمیمونیم سونو!! مردند!! ص-صدای هیرالی رو شنیدم!! سونو من صدای هیرالی که داشت میمرد رو شنیدم!!! اما من چیکار کردم؟ فقط نشستم همینجا و آخرش دوربینا هک شد!! سونو من میخوام همه اینا خواب باشه! سونو!! من میخوام برگردم پیش دوستام!!

سونو دستشو پشت هه را کشید و بغضشو قورت داد، به فریاد های اون دختر گوش داد و کاش کر بود نمیشنید که چطور داشت راجب مرگ دوستاش میگفت.

هه را خواست دوباره شروع به فریاد کشیدن بکنه اما صدای شلیک تیر را شنید، اما ایندفعه صدای تیر نزدیک بود، به حدی نزدیک بود که سونو میتونست حس شروری رو احساس کنه، حس شروری که نفرتش را به واسطه گلوله وارد بدن نیکی کرده بود!

سونو: نیکی!!!!

هه را از بغلش بیرون اومد و گریه‌اش شدت گرفت، سونو از روی زمین بلند شد، یک قدم برداشت لرزید و روی زمین افتاد، شکست نخورد و دوباره بلند شد و سمت دری که فاصله ای با فسیل شدن نداشت حرکت کرد.

سونو: خواهش میکنم نمیر! التماست میکنم نمیر!

زمزمه کرد و دستشو سمت دستگیره در برد اما زودتر از سونو، کسی دیگر در را باز کرد؛ در کامل باز شد و سونو با چشم هایی که از ترس میلرزید به شخص روبروش خیره شد، بدنش خشک شد و حتی نتونست به عقب بره، اون مرد .. چطور تونسته بود تا اینجا بیاد؟

وزیر: چرا زحمت کشیدی؟ خودم داشتم میومدم!

سونو خواست حرکتی از خودش نشون بده اما زودتر از خودش، وزیر کلتی را روی پیشونیش گذاشت، اگه وزیر تا اینجا اومده بود یعنی، دوستاش رو از بین برده بود؟

وزیر: از اونی که فکر میکردم بهتر هستی کیم سونو!

بعد از حرف وزیر صدای دلخراشی به گوش رسید و اونها رو مخاطب قرار داد.

نیکی: ا-اون کلت فاکیت رو .. از روی س-سرش بردار!!

اون صدای دلخراش متعلق با نیکی بود؟ چرا انقدر ضعیف بود؟ چرا انقدر شکست خورده بود؟ چرا صدای نیکی .. بوی مرگ میداد؟

سونو کمی کنار رفت و به پشت سر وزیر نگاه کرد، نیکی با سر و صورتی خونی و شکمی که مشخص بود تیر خورده، روی زمین دراز کشیده بود و از لابه‌لای موهای بهم ریخته اش به اونها خیره شده بود.

نیکی خودشو بالاتر کشید، لعنتی به خودش فرستاد و بغضشو عقب فرستاد، اون نتونسته بود از دوستاش محافظت کنه نه؟ نیکی اشتباه کرده بود نه؟

اما نیکی قسم خورد، قسم خورد که نمیزاره دیگر عضوی از خانوادش کم بشه!

با نادیده گرفتن درد وحشتناکی که توی ناحیه شکمش بود، اسلحه‌شو بالا برد و وزیر رو نشونه گرفت، خواست شلیک کنه اما صدای شلیک شنید، اون هنوز شلیک نکرده بود پس صدای شلیک .. از کلت وزیر بود؟

دستاش لرزید و به چشم های سونو که تا آخرین حد باز شده بودند و بهش خیره شده بودند، نگاه کرد.

نیکی داشت التماس میکرد، به هر چیزی که میتونست التماس میکرد تا اون گلوله که نمیدونست از اسلحه چه کسی خارج شده به وزیر برخورد کرده باشه اما، بعد دو ثانیه جیغ بنفش هه را بلند شد.

سونو به نیکی لبخندی زد، قلب نیکی ثانیه ای ایستاد و چشم هاش سیاهی رفت، اما دوباره چشم هاش رو باز کرد.

از میان لب های به بالا کشیده شده سونو، مقدار بسیاری خون خارج شد و سونو چشم هاش رو بست و روی وزیر افتاد.

نیکی: ن-نهه! سونو!! چشماتو باز کن!!!!

با کنار رفتن وزیر، سونو روی زمین سرد افتاد و چشم هاش رو برای همیشه به روی این دنیای ظالم بست.

وزیر، سمت نیکی برگشت و تیری دقیقاً کنار تیر قبلی زد؛ نیکی برای آخرین بار به سونو خیره شد، تنها چیزی که اونها میخواستند یک زندگی ساده بود، اینها زیادی بود؟

نیکی به آرامی پلکاشو روی هم گذاشت و آخرین حرفش رو توی زندگیِ ظالمش زد.

نیکی: دوستت دارم.

وزیر، سونو رو به پاهاش کنار زد و وارد اتاق شد و باعث شد صدای فریاد هه را بلندتر بشه.

هه را: پاتو از روی برادرم بکش!

وزیر بلند خندید و دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: ترسیدم عزیزم یکم آروم تر.

هه را احساس میکرد حمله عصبی بهش وارد شده چون دست و پاهاش به طرز عجیبی میلرزید و اما، هه را مطمئن بود که این لرزش بخاطر ترس نیست؟

باید از اینجا فرار میکرد، خواست لپ تاپی که کمی جلوتر بود رو برداره اما تیری روی دستش خراش ایجاد کرد و باعث شد دستشو به تندی عقب بفرسته و جیغی بکشه.

وزیر: از اونی که فکر میکردم ضعیف تری! به هرحال کار های مهمتری دارم و باید به اونها برسم.

بعد از حرفش، هه را به سرعت سرشو بالا آورد و دید وزیر سرشو هدف قرار داده، اون نباید به سرش صدمه میرسوند.

تیر از کلت وزیر آزاد شد و هه را خودشو بالاتر کشید و تیر داخل سینه‌اش فرو رفت.

وزیر دوباره تیری زد و ایندفعه اون تیر را پذیرایی شکم هه را کرد.

هه را: م-من نمیخوام بمیرم!

وزیر نیشخندی بهش زد و پاهاشو روی زخم هه را گذاشت و فشار داد و برای وزیر چقدر لذت بخش بود شنیدن فریاد از روی درد این دختر.

با برداشته شدن پای وزیر هه را شروع به گریه کردن کرد و روی بازوی چپش افتاد و چشم هاش رو برای همیشه بست، تنها چیزی که هه را میخواست یک زندگی خوب پیش خانوادش بود، پیش خانواده ای که از یک ژن نبودند.

.

جونگوون روی زمین نشسته بود و به آرامی داشت گلوله ها را داخل اسلحه هاش میگذاشت، کارهاش رو آرام انجام میداد اما کی میدونست چه هیاهویی داخل قلبش به پا شده؟

توجهی به اطرافش نداشت و به همین دلیل متوجه اشخاصی نشد که از پله ها بالا می آمدند.


با رد شدن تیری درست از کنارش، بدنش خشک شد، بعد چند ثانیه سرشو به آرامی بالا آورد و به کسی که بهش شلیک کرده بود نگاه کرد.

جونگوون مگه همه بادیگارد ها رو نکشته بود؟ این همه آدم دیگه از کجا پیدا شده بودند؟

جونگوون: لعنتی .. شماها از کجا پیداتون شده؟ لعنت بهش!!

بادیگارد: خیلی دلمون میخواست باهات بازی کنیم، اما رئیس گفته زودتر کارتو تموم کنیم!

جونگوون طی حرف های اون بادیگارد، نقشه ای کشید که از این پشت بوم به پشت بوم ساختمون کناریش بپره.

بعد از تموم شدن حرف بادیگارد، جونگوون خواست ریکشنی نشون بده اما تیری دقیقاً روی قلبش نشست، قلب نازنینش که چیزی جز درد ندیده بود.

خونی از بین لب هاش جاری شد و دستی که تکیه گاه قرار داده بود لرزید.

تیر دیگری وارد بدنش شد و چشم های جونگوون رو به سیاهی رفت و در آخر، روی زمینِ خاکی پشت بوم افتاد.

بادیگارد ها بعد از مطمئن شدن از مرگ جونگوون، از پشت بوم خارج شدند و از پله ها پایین رفتند.

.

با حس ضربه های متعددی که به بدنش وارد میشد پلک هاش رو از هم فاصله داد، حرف های مبهمی را میشنید.

وزیر: لی هیسونگ!! وقتشه بیدار شی دیگه داره شب میشه.

هیسونگ چند بار پلک زد تا بتونه واضح تر ببینه که موفق هم شد، اما کاش نمیدید؟ چون علاقه ای نداشت وقتی چشم هاش رو باز میکنه اون وزیر لعنتی جلوی چشم هاش نمایان بشه.

بوی عجیبی به مشامش خورد، بوی تند و تیزی که بار ها بوییده بود، بوی تند آهن .. بوی خون!

به سرعت دست هاش رو تکیه گاه قرار داد و بلند شد، جیک توی دیدش قرار گرفت، نگاهشو کمی پایین تر آورد و لرزید.

چندین شکاف روی شکم جیک ایجاد شده بود، هیسونگ سمت جیک هجوم برد و جیک رو در آغوش کشید، دستشو جلوی بینی جیک گذاشت تا مطمئن بشه که اون پسر نفس میکشه اما .. چرا هیچی حس نمیکرد؟ جیکش واقعاً مرده بود؟ جیکش واقعاً ترکش کرده بود؟

وزیر: البته من اینقدر وحشی نیستم، شیم زیادی مقاومت کرد و مجبور شدیم چندین گلوله بهش بزنیم.

هیسونگ به صورت معصوم جیک خیره شده بود و حرفی نمیزد، جیک معصوم که توی زندگیش چیزی جز درد نچشیده بود.

هیسونگ: منم بکش!

وزیر، به پشت بوم تکیه کرده بود و سیگار میکشید که با حرف هیسونگ‌ خنده ای کرد.

وزیر: چی گفتی؟

هیسونگ بغضشو پس زد و سرشو بلند کرد و محکم غرید: منم بکش لعنتی!!

وزیر دوباره خندید و هیسونگ‌ برای هزارمین بار خواست اون مرد رو از روی زمین محو کنه.

وزیر: اشتباه نکن .. من قرار نیست بکشمت!! تو خودت باید بمیری!!

بعد از حرفش سیگارشو روی زمین انداخت و با پاهاش اون سیگار رو له کرد.

وزیر: آخه میدونی .. چون هیچکدوم از دوستات دیگه زنده نیستن!!

هیسونگ خشک کرد، به معنای واقعی کلمه خشک شد، وزیر به وضعیت هیسونگ خندید و سمت در پشت بوم حرکت کرد.

چند سانتی متر با در فاصله داشت که در باز شد و وزیر با این فکر که بادیگارداش هستند لبخندی زد اما در کمال تعجب، یانگ جونگوون مقابلش ایستاده بود، اون پسر زنده بود؟

وزیر: ت-تو .. تو!! اینجا چیکار میکنی؟؟!!

جونگوون بلند خندید و وزیر رو هدف قرار داد و کمی سرشو کج کرد.

جونگوون: سوپرایز!

وزیر قدمی به عقب گذاشت و دستشو سمت دستبندش برد تا دکمه خطرشو بزنه اما، دستی دستشو گرفت.

سمت اون شخص برگشت و با دیدن شیم جیک خون داخل رگ هایش یخ بست.

جیک: پایه باشیا!! میخوام سوپرایزت کنم!

جونگوون: خب من رفتم به بقیه کمک کنم .. خوش بگذره!

جونگوون بعد از حرفش چشمکی به جیک و هیسونگی که پشت جیک ایستاده بود، زد.

.

نیکی، به آرامی پلک هاش رو از هم فاصله داد و به سونویی که دراز کشیده بود و بهش خیره شده بود نگاه کرد.

نیکی: دردت گرفت؟

سونو لبخندی زد و گفت: نه بابا، درست زد تو قسمت ضد گلوله و اون بیلبیلکه.

هه را، از جاش بلند شد و به آرامی سمت سونو حرکت کرد.

هه را: نمیخوایید بلند بشید؟

سونو چشمکی به نیکی زد و دستشو روی جای بازوش گذاشت و شروع به نالیدن کرد.

سونو: د-درد میکنه!

هه را با بی حسی کامل بهش خیره شد و سپس، بی اهمیت از روی اون پسر گذشت.

هه را: زود باشید بریم، باید بادیگاردای جدیدی که اومدن رو بکشیم!

نیکی و سونو به نشانه موافقت از جاشون بلند شدند و بعد برداشتن اسلحه هاشون به سمت پله ها حرکت کردند، بعد از طی کردن پله ها وارد طبقه اول شدند.

نیکی: سونگهون و هیرالی کجان پس؟

ثانیه ای از حرفش نگذشته بود که هیرالی و سونگهون از پشت دیوار بیرون اومدند.

هه را: چی دارم میبینم؟؟؟؟

سونو: ببینم .. داشتید اون پشت چیکار میکردید؟

سونگهون سرشو به معنای تاسف تکون داد چون میدونست دوستای منحرفش به چه چیزی فکر میکنند.

هیرالی: ببندید اون طویله هارو!! داشتیم این خونا رو پاک میکردیم!!

سونو: تو گفتی و منم باور کردم!!

سونگهون: بچه بازی رو بزارید کنار، وقت نداریم لباستونو پاک کنید .. اول باید بریم جی رو نجات بدیم و بعد بریم پیش ته مین و سانگوو.

بقیه سری به نشانه موافقت تکون دادند و کنار سونگهون سمت در خروجی حرکت کردند.

.

وزیر متعجب به دیوار تکیه داده بود و از ترس داشت میلرزید.

هیسونگ: هنوز نمیدونه دستش انداختیم!

جیک بلند خندید و سمت وزیر رفت و با پاش به قفسه سینه وزیر کوبید، پشت سر هم اینکارو انجام داد تا زمانی که نفس وزیر کم مونده بند بیاد و بعد اصرار های هیسونگ دست از سر وزیر برداشت.

جیک: باید اینو پذیرایی صورت زیبات میکردم اما خب.

وزیر: ت-تو چرا ن-نمردی؟؟!!

جیک خندید و کنار وزیر نشست و دستشو روی صورت وزیر کوبید.

جیک: معلوم نیست دستت انداختیم؟ نکنه فکر کردی که مثلا ما هم منتظر بودیم که بیای و ما رو بکشی؟؟

هیسونگ خندید و گفت: یادم بنداز وقتی برگشتیم ببرمشون تست بازیگری بدن!

جیک با خنده تایید کرد و بلند شد و سمت هیسونگ رفت.

وزیر: ش-شما میدونستید ما قراره بیاییم؟؟

هیسونگ: معلومه که میدونستیم! همه دوستامون تظاهر به کشته شدن کردند وگرنه الان همشون سر و مر و گندن!

مردمک چشم های وزیر لرزید، اونها رو دست کم گرفته بود!!

هیسونگ: حالا بنظرت باهاش چیکار کنیم؟

جیک دستشو زیر چونش گذاشت و ادای فکر کردن در آورد.

جیک: فهمیدم!!!!

وزیر آب دهنشو قورت داد و با ترس به دو پسری که بالا سرش ایستاده بودند خیره شد.

هیسونگ: بگو ببینم چیکار کنیم!

جیک سمت وزیر رفت و پاکت سیگارشو همراه با فندک برداشت، یکی از سیگار ها رو برداشت و روشنش کرد و میان لب هاش گذاشت.

جیک: تا حالا اسم بازیه رولت روسی به گوشت خورده؟

هیسونگ سرشو به معنای "نه" تکون داد و منتظر ماند که پسر کنارش شروع به توضیح دادن بکنه.

جیک: رولت روسی بین مافیاها خیلی معروفه، یک بازیه مرگ و زندگیه! یه هفت تیر میگیریم دستمون و یکی در میون خشاب ها رو پر میکنیم و ماشه را میکشیم!

آخرین مک رو به سیگارش زد و سیگار را به روی پای وزیر انداخت و با پاهاش فشار داد.

جیک: ای وای! ندیدمت ببخشید.

هیسونگ لبخندی زد، کسی که روبه‌روش ایستاده بود جیک نبود، هیولای درون جیک بود!

جیک: خب حالا ... رولت روسی که ما قراره بازی کنیم صد برابر بهتره!! قراره یکی در میون پر کنیم و به یکی از اعضای بدن وزیر قشنگمون شلیک کنیم و فکر نکن چیز راحتیه! چون سیستم های مغزت قاطی میکنه چون تحمل فشاری که قراره بکشی رو نداره!

هیسونگ پوزخندی زد و سرشو تکون داد، اون هیولای درون شیم جیک بود! هیسونگ انتظار همچنین چیزی رو ازش داشت!

جیک سمت کیفی که از قبل قایم کرده بود رفت و زیپشو باز کرد و هفت تیر همراه با تیر را برداشت و سمت هیسونگ رفت.

تیر ها رو یکی در میون پر کرد و به وزیر خیره شد، وزیری که از ترس و شوک زبونش بند اومده بود.

جیک: باید به التماس بیوفتی! التماس برای زنده موندن!!

جیک هفت تیر را سمت هیسونگ گرفت و گفت: اول بزرگترا!

هیسونگ با خنده هفت تیر را گرفت و گفت: با پهلوی راستش شروع میکنم!

پهلوی راست وزیر را هدف قرار داد و شلیک کرد، وزیر فریادی کشید اما گلوله ای وارد بدنش نشده بود! این یک بازیه بهم ریختن تمام سیستم های مغز بود!!

جیک هفت‌ تیر را گرفت و گفت: مثل اینکه شانس باهات یار نبود .. پهلوی چپ!

پهلوی چپش رو هدف قرار داد و شلیک کرد، وزیر فکر کرد مثل دفعه قبل قرار نیست تیری وارد بدنش بشه اما، ایندفعه تیری وارد بدنش شد و خون به سرعت از بدنش جاری شد و درد را در تمام نقاط بدنش احساس کرد، بلند فریاد میکشید و متوجه هیسونگی نشد که پای راستش را هدف قرار داده.

هیسونگ شلیک کرد و تیری به سرعت وارد پای راستش شد، دوباره فریاد کشید و خون از پاهاش جاری شد، چشم هاش رو بست و فریاد کشید، فریاد کشیدنش تا زمانی ادامه پیدا کرد که فاصله ای با بیهوشی نداشت.

جیک عصبی شد و با برداشتن آب معدنی سمت وزیر رفت و آب معدنی را روی صورت وزیر خالی کرد، نفس وزیر قطع شد و بعد ثانیه‌ای مثل ماهی که از آب بیرون اورده بودند شروع به دست و پا زدن کرد.

جیک: وقتی داریم باهات بازی میکنیم بهمون نگاه کن!

سمت هیسونگ رفت و هفت تیر را گرفت و پای چپش رو هدف قرار داد.

جیک: پای چپش!

وزیر: ن-نه وای-وایسااا

اما کو گوش شنوا؟ جیک به کلی نمیشنید، نفرت تمام وجودشو پر کرده بود! اون هیولای درون جیک بود!

شلیک کرد و وزیر فریادی کشید اما، تیری وارد بدنش نشده بود! به نفس نفس افتاد و به کل احساس میکرد روانی شده! این چه میدان بازی ای بود که شیم جیک راه انداخته بود؟

هیسونگ هفت تیر را گرفت و قفسه سینشو هدف قرار داد، به وضوح احساس میکرد که پسر کنارش تشنه مرگ اون وزیره پس میخواست هر چه زودتر کارش رو تموم کنه.

هیسونگ: قفسه سینش!

شلیک کرد و تیری وارد قفسه سینش شد، فریاد دردناکش بلند شد و دست راستشو روی زمین کوبید.

وزیر: التماستون میکنم ب-بس کنید!!

جیک اهمیتی نداد، هفت تیر را گرفت و نزدیکش رفت، کنار تیر قبلی را هدف قرار داد و شلیک کرد اما شلیک نشد، دوباره شلیک کرد و ایندفعه تیری دوباره وارد قفسه سینش شد، وزیر ایندفعه، بلند تر از دفعات قبل فریاد کشید و همان لحظه گلوش خونریزی کرد.

جیک: زندگی لعنت شده‌ی ما بخاطر شما سیاه تر شد!! همتون رو قراره بکشم!! همه‌ی اونایی که باعث شدن من و دوستام توی تاریکی خفه بشن رو میکشم!!

آخرین تیر را درست به مغزش شلیک کرد و همانجا، خون ها به سرعت از دهن و سر وزیر خارج شدند.

جیک خواست روی زمین بیوفته اما هیسونگ زودتر اون رو به آغوش گرفت، بهش نگاه کرد و به چشم های بسته شده جیک خیره شد.

هیسونگ: دوباره باید خرابکاریات رو من جمع کنم؟

Report Page