Daisy
Bananaهیسونگ وارد باغ گل موردعلاقهش شد،یه باغ خیلی خیلی بزرگ با راهرو ها و جاهای مختلف.
داستان ساخته شدن اینجا هم جالب بود، یه زن و شوهری توی همون محله میخواستن که بچه هاشون بیشتر تفریح کنن و از خونه بیرون بیان،برای همین هم این باغ گل رو ساختن،بعدا هم عمومیش کردن تا بقیه مردم هم ازش استفاده کنن.
هرچند که تعداد خیلی زیادی به گل ها علاقه ندارن،گل و گیاه ممکنه فقط برای مدت کوتاهی جذاب و سرگرم کننده باشن،بعدش حوصله سربر میشن.
اما هیسونگ فرق داشت،یه گوشه نشستن و تلویزیون نگاه کردن یا همهش پای موبایل بودن برای چند ساعت متوالی براش خسته کننده بود،اون دلش میخواست بیرون و بین گل و گیاه باشه.
همهی اینا روز بعد از فوت مادرش شروع شد،اون شب هیسونگ خواب سه تا لالهی صورتی رو دید،گل مورد علاقهی مادرش.
اگه خواب گل هارو ببینی نشون دهندهی اینه که یه روزی شادی رو توی زندگیت پیدا میکنی.
و حالا هیسونگ منتظر شادی زندگیش بود،میدونست بالاخره به سراغش میاد.
هیسونگ اونجاها قدم میزد و اینور اونور میچرخید،به گل ها نگاه میکرد و ازشون عکس میگرفت،گل ها هرروز تغییر میکردن،بعضیاشون سرحال تر از دیروز به نظر میرسیدن و بعضیاشون پژمرده شده بودن.
هوا ابری بود و یکم سوز میومد و این آب و هوای مورد علاقهی هیسونگ بود.
وارد قسمتی از باغ شد که نسبت به بقیه جاها خیلی خلوت تر بود،همینطوری داشت قدم میزد،یکم که پیش رفت،پسری رو دید که ایستاده بود و گل های زرد رو به روش رو نگاه میکرد و چندتاشون رو برای دسته گل توی دستش میچید.
پسر چرخید و هیسونگ رو دید،نمیدونست که کسی داره نگاهش میکنه.
"اهممم...س...سلام" هیسونگ گفت و با خودش فکر کرد:
' چرا انقد کیوته؟'
پسر روی نیمکت نزدیکشون نشست،هیسونگ هم کنارش جا گرفت.
"اینجا چیکار میکنی؟ بی ادب نیستم فقط، مردم خیلی نمیان اینجا"
"اممم...تازه اومدم توی این محله"
"اوه،خوش اومدی"
پسر در جوابش هومی کرد،دسته گلی که قبلا چیده رو توی دستهاش گرفته بود،گل هاش رو بو کرد و بیشتر چسبوندشون به خودش.
"چیزی شده؟"
"راستش آره،دلم میخواد برات تعریف کنم،ولی تو غریبه ای و من نمیشناسمت."
"اسم من هیسونگه،حالا باهم آشنا شدیم."
"نچ،هنوزم بهت اعتماد ندارم"
"من کسیو ندارم که براش تعریف کنم،با آدمای زیادی صحبت نمیکنم"
"هیچ دوستی نداری؟"
"نه،بهترین دوستم مامانم بود که چندسال پیش فوت کرد،از اون موقع من مثل خودش عاشق گل ها شدم."
"عه؟گل مورد علاقهت چیه؟"
"لالهصورتی"
"من بابونه دوست دارم." پسر با لبخند گفت.
"راستش من خیلی از اونا خوشم نمیاد"
پسر صورتش رو به طرف هیسونگ با قیافه تاسف باری چرخوند.
"ولی اونا که خیلی قشنگن!به محض اینکه ببینیشون عاشقشون میشی،انگار منتظر تو بودن تا بیای پیششون و عاشقشون بشی"
"میدونی،تو خودتم شبیه بابونه ای،اولش شبیه یه پسر معمولی بودی ولی الان داری سر اینکه بابونه بهترین گل دنیاست با من چونه میزنی.
در ضمن،خوشگل هم هستی،دقیقا مثل گل ها"
هیسونگ گفت و پسر لپ هاش قرمز شد.
"من..." آه کشید و زمین رو نگاه کرد.
"اوکی،برام تعریف کن که چیشده،بهتره به جای زندونی کردن احساسات به زبون بیاریشون."
"جایی که من زندگی میکردم بینظیر بود،ولی بعدش گیر یه عوضی افتادم که مجبورم میکرد اینور اونور برم و کاراشو انجام بدم،انگار بردهاش بودم،یه روز...بدنم رو لمس کرد...از اون روز زندگیم بدتر میشد،هرروز بعد از مدرسه توی دستشویی بهم دست درازی میکرد،شبیه جهنم بود واسه همینم من از اونجا فرار کردم،از پدر و مادرم،از زندگیم،از تحصیل کردن،از همهی اینا فرار کردم و حالا دیگه نمیتونم برگردم.
از بچگی عاشق گل ها بودم،ولی بابونه رو جور دیگه ای دوست داشتم،هر بهار با خانوادهم میرفتیم توی باغ و گل میچیدیم،همیشه اولین گلی که میچیدم بابونه بود."
"واقعا...متاسفم"
هیسونگ غریبه رو بغل و نوازش کرد.
پسر بعد از مدتی تکون خورد تا از بغلش بیرون بیاد،وقتی سرش رو بلند کرد دید که صورت هاشون فقط چند سانتی متر از هم فاصله دارن.
هیسونگ از جاش تکون نخورد،نمیتونست تکون بخوره.
یک دفعه غریبه لب هاش رو به مال هیسونگ چسبوند.
چند ثانیه همدیگه رو بوسیدن و بعد دوباره به چشمهای هم خیره شدن.
"راستی اسم من جونگوونه!"
جفتشون لبخند زدن،جونگوون سرش رو روی شونهی هیسونگ گذاشت و همونطور توی سکوت کنار هم بودن.
چند دقیقه گذشت و هیسونگ دید که جونگوون خوابش برده،لبخند زد و آروم روی موهاش رو بوسید.
سرش رو بالابرد و به آسمون نگاه کرد،ابرها داشتن کنار میرفتن و جاشون رو به آفتاب میدادن.
فهمید که بالاخره شادی به زندگیش اومده،جونگوون گل بابونه ای بود که هیسونگ این همه مدت انتظارش رو میکشید و حالا نمیخواست به هیچ قیمتی از دستش بده...