Cry
# A :)با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم ، حاضر شدم و رفتم بیرون امروز قرار بود خانواده نامجون رو ببینم . رسیدم به رستوران نامجون برام دست تکون داد ، سر میز که نشستم یکم استرس داشتم . ناهار ک تموم شد رفتیم که قدم بزنیم .
_ خب خانم ا /ت تبریک میگم مادرم ازت خوشش اومد
+ واقعا ؟ به نظرت ازم خوششون اومده ؟
_ نه این تازه اولشه بزار ازدواج کنیم اون موقع اون روی مادر شوهر رو میبینی
+ نامجونااااا .... اذیت نکن همین الانشم دارم از استرس میمیرم .
_ باشه خانومی داشتم شوخی میکردم ، حالا کجا بریم ؟
+ من کار دارم باید برم
_ بیخیال امروز شنبه س چه کاری داری ؟
+ دیروز سوفی اومده بود خونه من باهم کار کردیم ، لپ تاپش پیش من جامونده ، میرم اونو میدم بهش بعدش هر کاری که بخوای میتونیم بکنیم .
_ اممم باشه پس برو ، چاره ای نیست .
+ باشه پس من برم دیگه ، خدافظ
_ خدافظ
داشتم از خیابون رد میشدم که یهو گوشیم زنگ خورد . درد شدیدی احساس کردم و ت شدم رو زمین
تنها چیزی که یادمه صدای فریاد نامجون بود ، چشمم رو به اون بود ، داشت میومد سمت من که یه ماشین خورد بهش ، صورتش کامل خون بود ، دستش رو سمتم دراز کرد ، اما هر کاری کردم دستم بهش نرسید . بعدش .... همه جا تاریک شد .
.
.
های لاولی ها
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
سعی کردم با احساس بنویسم ولی اگه بد شده ساری 🥺
خودم کلی عر زدم 😭😭
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم