دیدن اثاث هیونجین وسط خانه اش بهترین صحنه آنروز بود و بالاخره لبخند به لب کریس نشاند.حالا دیگر زندگی هیونجین بطور کامل با زندگی او بهم آمیخته جای دیگری برای رفتنش باقی نمانده بود!
با شوق داخل شد:"چه زود آوردن!فکر میکردم هنوز تو راه باشند"
هیونجین برخلاف او از رسیدن وسایلش خوشحال نبود:"چیز زیادی نداشتم زود بار زدند"
کریس خود را جلوی دسته تابلوها که بهمدیگر تکیه داده بودند رساند و چمپاتمه زد: "خودم اونقدر چیزای خوشگل برات میخرم که جا پیدا نکنی بذاری!"و تابلوی جلویی را که از یک گلدان گل نقاشی شده بود دو دستی گرفت و بالا آورد:"واو خیلی کارت عالیه!هیچ فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی!"
هیونجین تعریفش را نشنید.دنبال چمدان لباسهایش میگشت:"من تو پانسیون خیلی کار کردم کثیف شدم میرم حموم" و بالاخره بین کارتن ها پیدایش کرد و بیرون کشید.
کریس دوست داشت باقی تابلوها را هم تماشا کند ولی بنظر می آمد وقت مناسبی نبود پس قبلی را هم سرجایش گذاشت و بلند شد:"من میارمش تو برو"
ولی هیونجین اهمیتی به پیشنهاد کمک او نداد و چمدان به دست سمت پله ها رفت. حرص و خشم دوباره به دل کریس برگشت.کاملاً بارز بود لینو افکار هیونجین را نسبت به او سمی کرده بود و او باید دوباره اعتمادش را بخود جلب میکرد.
هیونجین تازه پای پله ها رسیده بود که کریس هم دوان دوان خود را رساند و چمدان را بزور از دستش گرفت:"سنگینه!بدش به من"
هیونجین حوصله کلنجار رفتن نداشت پس فقط فوتی کرد و کنار کشید تا راه کریس را باز کند.نمی توانست جلوی افکارش را بگیرد تا به ادامه شب فکر نکند.با اینکه مطمئن بود کریس کاری نمیکند دستکم آنشب، ولی نمی دانست کجا باید میخوابید تا راحت باشد و برای شبهای بعدی هم در امان باشد؟!
هیونجین پشت سرش بالا می آمد.از صدای پایش میشد خستگیش را حس کرد ولی برعکس کریس با هر قدم که به اتاقشان نزدیک میشدند اضطرابش بیشتر میشد. میدانست دیگر نمیتواند کنارش بخوابد.قضیه مستی دیشب به کنار، با این حال جدید هیونجین حتی میترسید نزدیکش شود خصوصاً آنشب!
به اتاق رسیدند و کریس چمدان بدست داخل رفت ولی هیونجین معذب جلوی در ماند.دوست نداشت در آن اتاق حمام کند و لباسهایش در یک کمد مشترک آویزان شود.به درروبرویی نگاه کرد.کریس گفته بود آنجا حمام اصلی خانه است ولی شرم میکرد فقط بخاطر دور شدن از کریس درخواست استفاده از آنرا بدهد!
کریس چمدان را جلوی کمد زمین گذاشت و درهای کمد را باز کرد.میدانست هیونجین به چه فکر میکند اما هیونجین هم باید میدانست بخاطر بازرسها و اقامت گرفتن،چاره ای جز اجرای روال زندگی متاهلی ندارد پس عمداً پرسید: "میخوایی من چمدون رو خالی کنم؟"
هیونجین از ترس آنکه کریس به حرفش عمل کند داخل شد:"نه نه نیاز نیست!پیژامه هامو بردارم کافیه"با عجله خود را رساند و جلوی چمدان زانو زد.
کریس در حالیکه به سمت تخت میرفت کت را از تنش کند و روی پاف پرت کرد:"تو ویلا اتاق خالی هست ولی بخاطر بازرس ها مجبوریم توی یه اتاق باشیم"
هیونجین میدانست قرار است چنین چیزی بشنود و حرفی نزد.از چمدنش ست پیژامه سرمه ای اش را پیدا کرد و در چمدان را بست ولی تا بلند شد فرم سرخ بسکتبال را در تن کریس دید و نیشخند زد:"مسابقه خوب پیش رفت؟!"
کریس با حرف او متوجه لباسش شد و نالید:"لعنت!منم باید حموم کنم!نیمه اول که تموم شد خیسِ عرق مسابقه رو ول کردم و..."
هیونجین حرفش را برید:"یادمه گفتی از تیم بیرونت کردند!"
کریس متوجه خرابکاری اش شد و با دستپاچگی خندید:"آره ولی...ولی باورت نمیشه! امروز مسابقه مهمی داشتند و بهم محتاج بودند!تا رفتم باشگاه مربی گفت اگر بازی کنی و برنده بشیم بهت یه فرصت میدم تا دوباره به تیم برگردی پس منم..."
هیونجین باز هم حرفش را برید:"برای شهروندیت چه دروغی داری؟"
نفس کریس برید و لبخندش خشک شد!مطمئن بود روزی لو خواهد رفت اما نه اینقدر زود!"پس لینو واسه گفتن اینا تو رو به خونه اش کشوند!"
هیونجین با اینکه خیلی عصبانی بود اما خونسردانه شانه بالا انداخت:"شاید هدفش همین بوده!"و پیژامه بدست سمت حمام رفت.
کریس از لحن تمسخرآمیز هیونجین فهمید وقتش نیست باز هم به لینو گیر بدهد. مجبور بود رو راست باشد:"میدونی که تو مجبورم کردی دروغ بگم!ازم ترسیده بودی و گیر دادی چرا باهات ازدواج کردم منم خواستم خودتو مدیون من حس نکنی خواستم بدونی منم به تو نیاز داشتم..."به سمت او قدم برداشت.
هیونجین از شنیدن این حقایق شرم کرده بود.جلوی در حمام ایستاد و با ترس نگاهش کرد:"واقعاً بهم لطف کردی کریس ولی حالا میشه راستشو بگی که چرا با وجود داشتن شهروندی باهام ازدواج کردی؟"
کریس جلوی ایستاد و با جدیت به چهره زیبایش خیره شد:"چون نمیخواستم بری! نمیخواستم از دستت بدم!بهت که گفتم...عاشقتم!"
تپش قلب هیونجین تندتر شد.البته که ابراز علاقه کریس را فراموش نکرده بود و او چون باور کرد بود میخواست فرار کند اما حالا مطمئن نبود احساسش واقعی و قلبی بود یا موقتی و جنسی!
"باشه...فهمیدم!"هیونجین به سادگی سرش را تکان داد و وارد حمام شد.باز هم فرار میکرد!چاره ای نداشت ولی کریس هم سراغش آمد.او هم چاره ای نداشت.
"چیه!؟باور نمیکنی؟"و در را قبل از آنکه هیونجین ببندد با ضربه کف دست دوباره باز کرد و عقب کوبید!
هیونجین با دستپاچگی رو به او چرخید:"میشه بری بیرون من حموم کنم؟"
کریس از حرص بخنده افتاد:"مسخره ام کردی یا واقعاً اینقدر بی احساس هستی؟!من اینجا دارم عشقمو بهت اثبات میکنم اما تو بفکر حموم کردنی؟"
هیونجین پیژامه اش را روی روشویی پرت کرد:"من بی احساس نیستم اما اونقدر از این مزخرفات تکراری شنیدم که دیگه خسته شدم!"
"مزخرفات تکراری؟!"کریس دلش میخواست داد بزند ولی بجایش دندان بهم فشرد: "تو احساسات منو با بقیه یکی میدونی؟"
کریس در شوک چیزی که شنید بناگه آرام گرفت و این به هیونجین وقت داد تا با صدای بغض آلود ادامه بدهد:"چطور شد یهو یادت افتاد من هستم؟!اینهمه مدت جلو چشمت بودم چرا بهم چیزی نگفتی؟اصلاً تا حالا کجا بودی تو؟"
کریس باورش نمیشد هیونجین اینطور صادقانه حرف میزد.دستپاچه شد"من... من جراتشو نداشتم!"صدای او هم لرزید:"ما همجنس بودیم و من ترسیدم اگر نزدیکت شم بترسی ردم کنی...ازم فرار کنی و من تو رو برای همیشه از دست بدم"
"اوه بیخیال!"هیونجین رویش را برگرداند.نمیخواست باور کند ولی کریس که بالاخره فرصت پیدا کرده بود حقایق دلش را بگوید بازوهای هیونجین را گرفت و او را مقابل خود کشید:"حق داری باور نکنی ولی بخدا یکساله دارم تو عشقت میسوزم هیونجین" تکانش داد تا مجبورش کند نگاهش کند:"نمیدونی چقدر منتظر فرصت بودم تا بدستت بیارم!وقتی شنیدم میخوایی بری دیونه شدم و ناامیدانه بهت درخواست دادم نمی دونم اگر قبول نمیکردی چکار ممکن بود بکنم"
هیونجین با چشمان خیس از اشک به چشمان سرخ از خشم کریس نگاه کرد.اگر قبلاً بود شاید از هیجان شنیدن این حرفها پس می افتاد اما حالا نمی توانست لذت ببرد.نه که حرفهای کریس را باور نکند اما دیگر مطمئن شده بود منظور او از عشق، رابطه جنسی بود و بس!
"پس...پس خواسته تو از من اینه که..."جملات بزور از دهان هیونجین خارج میشد: "واقعاً همسرت باشم!؟"
دستهای کریس پایین سر خورد و نگاهش میان دو چشم کشیده معشوقش به تقلا افتاد. خجالت لبخند تلخی به لبهای رنگ پریده هیونجین آورد:"از اولشم...قصد تو از ازدواج همین بود!"
کریس با یک نفس عمیق شجاعتش را جمع کرد و گفت:"آره! تو رو میخوام هیونجین! میخوام که واقعاً مال من باشی!نه فقط بخاطر اقامت...بلکه تا ابد!"
"اوه خدای من!"هیونجین حس کرد دیگر نمیتواند نفس بکشد!دست به گلویش برد بلکه از شر بغضش خلاص شود ولی این خفگی از ترس و اضطراب بود.
کریس با تعجب از تغییر حال شدید و ناگهانی هیونجین اخم کرد:"موضوع چیه؟!چرا اینقدر ناراحت شدی؟"
هیونجین از حرصش خنده ای کرد:"قرار بود خوشحال بشم؟!"
کریس دستپاچه شد.باز هم تند رفته و زیاده روی کرده بود:"نه ولی...زندگی با من اینقدر سخته!؟"
چشمان هیونجین از تعجب گشاد شد:"هیچ میفهمی چی میگی؟! ازم انتظار داری زنت باشم و...این یعنی باهات بخوابم!؟"
شنیدن حقیقت با این لحن زشت کریس را هم مضطرب کرد:"خب...اگر عشق باشه..."
هیونجین ضجه زد:"بس کن!"و با یک تنه محکم به کریس،خود را از حمام بیرون پرت کرد.
کریس هم در پی اش خارج شد:"یعنی تو نمیتونی منو دوس داشته باشی؟حداقل سعیتو بکنی؟"
هیونجین گوش نمیداد. از بس وحشت زده بود نمیفهمید چکار میکند.کنار چمدانش چمپاتمه زد و زیپش را کشید:"من باید برم...من میرم..."
کریس با تعجب به او نزدیک شد:"کجا!؟"
هیونجین دستگیره چمدان را گرفت و بلند شد:"گور بابای آمریکا و دانشگاه و ...اقامت برمیگردم کره"
ولی تا به سمت در چرخید کریس جلویش دوید و راهش را بست:"دیونه شدی؟ تو نمیتونی به همین راحتی بیخیال همه چی بشی و بری...نمیذارم!"
هیونجین با تعجب و خشم به چشمان متعجب و خشمگین کریس نگاه کرد:"من نمیتونم این شرایط رو قبول کنم کریس!متاسفم!"
کریس باورش نمیشد هیونجین قلب عاشق او را اینطور لگدمال میکرد و خوبی های او را اینطور نادیده میگرفت!"ولی تو قبول کردی جینی!"از خشمی ناگهانی بخنده افتاد:"دیگه چه بخوایی چه نخوایی مال منی و هیچ جهنمی نمیتونی بری!"
"چی؟!"هیونجین با ناباوری نالید و کریس عجولانه چرخید و در را قفل کرد!