Cold Bed- 24

Cold Bed- 24

Amy Western

پچ پچ آهسته ای در دوردستهای ذهنش میشنید که به او تاکید میکرد این لبهای کاپیتان تیم بسکتبال دانشگاه ،کریستوفر بنگچان است که آنروز صبح با او ازدواج کرده و حالا در تختخواب مشترکشان دارد میبوسد!حقیقت مثل دریای خروشان،خیلی بزرگ و وحشتناک اما همانقدر هم زیبا و پرابهت بود!احتمالاً یا خواب میدید یا مست بود یا هم...عاشق این مرد جذاب بود!وگرنه این شجاعت و گستاخی برای ادامه دادن عشقبازی هیچ جواب منطقی دیگر نداشت!

مگر در مقابل این لبهای شهوت انگیز که ناشیانه بوسه های سطحی و کوتاه به دهان او میزدند چقدر می توانست بخشنده و صبور باشد؟آنهم وقتی برخلاف دفعات قبلی اینبار با رضایت، هیونجین را در اختیار داشت!پس درحالیکه وحشیانه تن زیبای او را چنگ میزد و لمس میکرد زبانش را با شوق از میان دو لب دلفریب داخل غلتاند و شروع به چشیدن زبان لرزان او کرد.

زبان کریس را حس میکرد!در دهان او میچرخید و همه جایش را میلسید!نفسش را حس میکرد داغ و پرولع در گلوی او پر میشد.دستهایش را حس میکرد روی جای جای بدن او چنگ میزد و درد خوشایندی به او میچشاند.یعنی اینکه لذت میبرد درست بود؟

بوسه های نفسگیر کار خودشان را کرده او را تحریک کرده بودند بحدی که هرآن ممکن بود ارضا شود.دیگر چه میخواست چه نمی خواست کنترل و تحمل خود را تماماً از دست داد و از صورت شیرین معشوق به گردن هوس انگیزش حمله کرد و پوست هلویی او را به دهان گرفت!همزمان دستش را از لای زیپ شلوار او که لحظه قبل باز کرده بود داخل فرو کرد!

هیونجین غرق شهوتی که تن مست او را احاطه کرده بود داشت بخواب میرفت که حرکت چیزی درون شلوارش حس کرد.یعنی این دست کریس بود که عضو جنسی او را گرفته و...لمس میکرد؟!

"هیو...هیونگ!"بزور لای چشمان خوابالودش را باز کرد.

کریس با گرفتن عضو لخت او که از این عشقبازی کوتاه خیس و درشت شده بود به حد دیوانگی ذوق کرد.بالاخره دستش به خصوصی ترین عضو معشوقش رسیده بود! حالا دیگر می توانست تا آخرش برود!نه فقط یکبار چندین بار...تا صبح! و البته شبهای دیگر...تا دم مرگ!

نا نداشت حرف بزند:"هیونگ؟...چکار داری میکنی؟!"به خودش پیچ و تاب ضعیفی داد تا سر کریس را از گردنش، تنش را از روی سینه اش و دستش را از لای پاهایش بیرون بکشد.ولی کریس انگشتانش را دور آن چیز خواستنی سفت حلقه کرد و درحالیکه بالاپایین میمالید در گردنش نالید:"هیسسس ... چیزی نیست...چیزی نیست عشقم"

هیونجین با ناباوری نالید:"نکن...دستتو بکش!"و به سرشانه های درشت کریس چنگ زد و سعی کرد هلش بدهد بلکه از رویش بلند شود.تازه متوجه میشد تن کریس لخت بود!

ولی کریس دیگر درخود نبود.همه خواسته هایش درهم برهم در ذهنش میچرخید و آنچنان او را به وجد می آورد که نمی توانست الویت بندی کند!( دوست دارم بکنمش تو دهنم و اونقدر بخورمش که خودشو روی زبونم خالی کنه و بعد...مال خودمو تو اون باسن قشنگش فرو کنم و پشت سرهم ضربه میزنم تا بالاخره تنش از عشق من پر شه و مال من شه!)

مست بود ولی احمق نبود.متوجه بود چه در جریان است.با اینکه کاری از پیش نمیبرد باز هم بی رمق به شانه های لخت کریس را به عقب فشار میداد سرش را به طرفین تکان میداد و سعی میکرد لگنش را کنار بکشد:"بس کن هیونگ!بهم دست نزن!" از شدت خجالت بگریه افتاد.

کریس ضجه های هیونجین را میشنید.تقلای ضعیفش را برای رهایی حس میکرد ولی دیگر برای دست کشیدن دیر بود.ته دلش امید داشت با پیشروی در عشقبازی بتواند به او هم لذت بدهد تا رامش کند.زمزمه کرد:"هی...آروم باش!میخوام حال کنی! بهم اعتماد کن!"

"نمیخوام!"هیونجین دستش را پایین برد و مچ دست کریس را گرفت بلکه از داخل شورتش بیرون بکشد:"تو رو خدا هیونگ..."

"دیگه بهم هیونگ نگو!"کریس با خشم در گوشش غرید:"بگو عشقم!عزیزم...همسرم ...کریس من!"و بدون توجه به ممانعت ضعیف دست هیونجین به بازی با اسباب بازی جدیدش با سرعت بیشتری ادامه داد.

هیونجین معذب از تغییر حالش که او را به ارضا شدن نزدیک میکرد ضجه زد:"لطفاً نکن...این کار خیلی زشتیه!"

کریس با عشق از معصومیت او بوسه ای به گونه اش نشاند:"خجالت نکش عزیزم! من دیگه شوهرتم!از خودت هم به خودت نزدیکترم!"

هیونجین از چیزی که شنید بغض کرد:"نه!نه ...تو حق نداری بهم دست بزنی!"

کریس سرش را بالاتر آورد و از آن فاصله نزدیک به چشمان خیس او زل زد:"البته که حق دارم!تو امروز صبح روی کاغذ رسماً مال من شدی و حالا وقتشه روی تخت هم مال من شی!"

همین حرف هیونجین را از شرم به گریه انداخت:"اما چرا؟چرا اینطوری میکنی!؟ تو که گفتی بخاطر اقامت مجبور شدی..."فرصت نکرد ادامه بدهد. چیزی که کریس میخواست شد!ناگهان کل تنش لرزید و لگنش منقبض شد!این بدترین زمان و اتفاق ممکن بود ولی نتوانست جلوی خود را بگیرد و...

کریس خیس شدن مشتش را حس کرد و از شوق ارضا شدن معشوقش،دوباره لبهای او را میان دندانهای درنده اش گرفت و شهوت آلود ترین بوسه ممکن را از دهان شیرین او دزدید!

 

بنظر نمی امد لینو قصد برگشتن به ماشین را داشته باشد.همانطور ایستاده در فاصله چند متری به آسمان تاریک خیره مانده بود.هان ماشین را خاموش کرد و از آن خارج شد.

"خیلی گشنمه!"صدایش بلند و واضح بود ولی لینو چیزی نگفت.در حقیقت چنان غرق افکار خودش بود که نشنیده بود.شاید زمان مناسبی برای تصمیم گیریهای بزرگ نبود ولی باید کاری میکرد تا برای ساعات و روزهای بعدی به آرامش برسد.

هان با قدمهای تنبل ماشین را دور زد و از پشت به او نزدیک شد:"منکه شام نخوردم تو چی؟"

لینو اینبار صدایش را شنید ولی نفهمید چه گفت!سرش را پایین انداخت و صبر کرد هان به او برسد و هان خود را رساند:"برگردیم غذاخوری؟از سفارشا اضافه اومده بود میخوریم میریم خونه"

لینو بالاخره به صورت گرد و بچگانه هان نگاه کرد.چه خوب که دوستی مثل او در کنارش داشت.هرچند آنروز تمام معادلات دوستی بهم ریخته بود و روابط، انگار هرچه پشت سر گذاشته بودند ریاکاری و دروغ بوده، دوباره از نو ساخته میشد ولی همین که با وجود همه چیز هنوز هم کنار هم بودند و از هم حمایت میکردند نشان از گره خوردن یک پیوند قوی تر بود!

"چه نیازه تا غذاخوری خودمون بریم؟همین نزدیکیا یه جای خوب و دنج باز شده میریم اونجا"

هان که امید نداشت لینو جوابی به درخواستنش بدهد با شنیدن چنین پیشنهاد گرمی ذوق کرد:"پس حالت خوبه!"

لینو از صراحت او بخنده افتاد.با این شخصیت صاف و ساده هان آشنایی داشت ولی آن لحظه واقعاً از آن لذت برده بود!"اوهوم"سر تکان داد:"به لطف تو بهترم!"

هان هم با ناباوری و ذوق خندید:"جدییی؟!اوه بالاخره!"نفس راحتی کشید و دست روی سینه اضافه کرد:"حس میکردم خیلی بدردنخورما!"

"نمیدونم اگر امشب نبودی چکارا ممکن بود بکنم"لبخند از روی صورت لینو کمرنگ شد و نگاهش پایین افتاد:"وقتی قضیه هیونجین باشه دیونه میشم"

هان با آهی از روی همدردی گفت:"ظاهرا در مورد هیونجین همه مثل تو هستن!"

لینو با کنجکاوی دوباره رو به او کرد:"تو هم!؟"

هان با دستپاچگی لبخند زد:"میدونی...مثل یه گنج بالای کوه اتشفشان بود!همونقدر چشمگیر و خواستنی و همونقدر هم دور از دسترس و خطرناک!هیچکدوممون جرات نمیکردیم حتی بهش فکر کنیم چه برسه برای بدست آوردنش اقدامی بکنیم!"

لینو از مثال عجیب و دقیق هان شوکه شد:"واو! تو هم بلدی از این چیزا بگی؟!"

هان از حرصش بخنده افتاد:"میدونم خیلی ضد حال هستی ولی الان جاش نبود!"

لینو هم خندید و سر تکان داد:"ولی راست میگی!در واقع چون خیلی لطیف و معصوم بود کسی نمیخواست بهش آسیب بزنه وگرنه..."بی اختیار مکث کرد و کارهایی که میتوانست برای داشتن هیونجین انجام بدهد از جلوی چشمانش رد شد.

هان جمله را برای او کامل کرد:"وگرنه همه کوهنوردی بلد بودیم!"

لینو با چشمان گرد دوباره نگاهش کرد و هان فهمید میخواهد دوباره مسخره اش کند و داد زد:"ایششش خفه شو!"و برگشت و درحالیکه با قدمهای بزرگ به سمت ماشینش میرفت نق زد:"بیا بریم مردم از گشنگی!"

 

با هرقطره،ذره ذره تن بی قرار هیونجین آرام گرفت.پلکهایش روی هم افتاد و اشکهایش روی شقیقه هایش رها شد.دیگر جان جنگیدن نداشت.آبرویش در مقابل کاپیتان بنگچان رفته بود و دیگر نمی خواست چیزی ببیند بگوید بشنود حس کند...

با آرام گرفتن هیونجین، او هم دستش را پس کشید،آرام آرام عقب خزید، لای پاهای باز مانده هیونجین دو زانو نشست و مشغول تماشای شاهکاری شد که مقابلش گسترده بود!موهای مرطوب پریشان روی نیم رخ الهی، گردن و سینه ای به سفیدی برف و...مردانگی که بعد عمری حسرت بالاخره میدید!درشت تر از چیزی بود که فکرش را میکرد و البته خیلی شهوت انگیزتر!

هیونجین متوجه بود دارد بخواب میرود.همینقدرش هم زیادی دوام آورده بود!و متوجه بود در بدترین شرایط ممکن دارد تسلیم میشود.اشتباه کرده بود!این مرد دیوانه را هیچ نشناخته بود و حالا جایی برای فرار نداشت!اما باز هم ناامیدانه دستش را پایین برد و شلوارش را چنگ زد تا بالا بکشد ولی کریس حریصانه مچ دستش را چسبید و زمزمه کرد:"نپوش!...هنوز کارم تموم نشده!"

هیونجین دیگر حتی نا نداشت دست او را کنار بزند. بغض گلویش را بند آورده بود ولی باز هم با آخرین نفس باقیمانده نالید:"تو رو خدا...بهم تجاوز نکن کریس!" و بیهوش شد.

 

 

 

 

 

 

 



Report Page