Child
سیگارهایی که پشت دست کوچک من خاموش میشد
Photo: Micha Klootwijk/Bigstockphoto.com
معنی سوختن با آتش سیگار را میدانید؟ من میدانم. وقتی خیلی کوچک بودم مادرم هر وقت عصبانی میشد سیگارش را روی تن من خاموش میکرد و پدرم سکوت می کرد.
ما در یکی از خیابان های نظام آباد مینشستیم و یک زندگی معمولی داشتیم. مادرم تا وقتی عصبانی نمیشد یک مادر معمولی بود ولی وقتی عصبانی میشد سیگارش را روی تن من خاموش میکرد و حالا که من یک زن چهل ساله هستم روی دستها ، پاها ، شکم و حتی باسنم آثار سوختگی معلوم است.
اولین بار، یک روز که توی کوچه لیلی بازی می کردم مادرم چند بار من را صدا کرد و من که سرخوش بازی بودم توجهی نکردم. نمیدانم چند ساله بودم ولی مدرسه نمیرفتم البته مادرم قبل از آن روز، چند بارمن را کتک زده بود ولی آن روز آمد توی کوچه، جلوی دوستانم یک کشیده محکم توی گوشم زد ومن را کشانکشان به داخل خانه برد.
سیگارش توی جا سیگاری بود. فکر میکردم همین الان دستم از جا کنده میشود. چند پک محکم به سیگار زد و سیگار را پشت دستم خاموش کرد و با فریاد تکرار می کرد:«آخرین بارت باشه که صدات میکنم دیر جواب میدی.»
درست به خاطر دارم که یک باره تمام تنم آتش گرفت. انگارسیگار را روی همه تنم خاموش کرده بود. فرار کردم تو راه پله پشت بام تا صدای گریهام دوباره عصبانیاش نکند. می سوختم و نمی دانستم چکار کنم. آرزو می کردم کاش بابا زود برگردد ولی انگار زمان دیر می گذشت. صدای در را که شنیدم از پله ها دوان دوان پایین رفتم. پدرم صورت ورم کرده از گریه ام را دید و فکر کرد دوباره مادر کتکم زده است ولی وقتی دست سوختهام را دید بغلم کرد و من را به درمانگاه رساند.
این اولین بار بود ولی آخرین بار نبود. بعد ازهر بار که مادر سیگارش را روی تن من خاموش میکرد او نیز سکوت میکرد. سکوتی که من نفهمیدم از ترس بود یا هر چیز دیگری ولی دیگر پدر را هم دوست نداشتم.
از آن به بعد تا دوم راهنمایی اگر سیر بودم وغذا نمیخوردم یا نمره متوسطی می گرفتم، روپوش مدرسهام لک می شد و یا دلایلی چون این، جا سیگاری مادر من بودم.
من بزرگ شدم و داغ نفرت از پدر و مادرروی دلم تلنبارشده است اگر چه امروز خودم مادرم و مترجم زبان انگلیسی هستم. بعد از استقلال مالی هرگز به آن خانه برنگشتم. همسرم همیشه جای زخمهایم را نوازش میکند ولی من توان بخشیدن مادر و پدرم را ندارم.
پدرم چندین بار به در خانهام آمده یا تلفن زده و با همسرم صحبت کرده است ولی به همسرم گفتهام که حتی خبراین پیغام ، پسغامها را برای من نیاورد وقتی که هنوز مجبورم برای پنهان کردن دست هایم در زمان کار دستکش بپوشم و آن ها را پنهان کنم.
حالا که خودم مادرم گیجتر از گذشته هستم که چطور یک مادر می تواند با دخترش اینطور رفتار کند. هر چند که روانشناسم درباره انواع و اقسام بیماری هایی که مادر احتمالا به یکی از آن ها مبتلا بوده برایم توضیح داده ولی همچنان بار آن روزها و کابوسهای شبانه آن روی دوشم سنگینی میکند.
شخصیت ضد اجتماعی او که همه خانواده را از دور ما دور کرده بود و من پس ازترک آن خانه لعنتی بود که توانستم پدر بزرگ و مادر بزرگهایم را ببینم و بفهمم عمه و خاله و فامیلی داشتم که از دست او به امان آمده بودند ولی هیچکدام فکر نمیکردند که رفتارهای مادرم تا جایی عمق پیدا کرده که دخترش را بسوزاند.
اما آنچه من را ترغیب به نوشتن تجربه ام ازخشونت خانگی کرد تنها گفتن یک داستان یا مظلوم نمایی نبود بلکه هدف من چرایی سکوت افرادی بود که دیدند و حرفی نزدند.
روز اولی که پدرم من را درمانگاه رساند و پزشکی که سکوت کرد و گزارش نداد و روزهای دیگری که اگر جای سوختگی عفونت میکرد یا دیرتر خوب میشد و هر بار پدرم من را برای پانسمان یا دارویی به یک مرکز درمانی میرساند چرا هیچ پرستار یا حتی داروخانهای محل از من به پلیس یا مرکزی که من را حمایت کند گزارش نداد؟
از معلم هایی که سال ها هر کدام به یک شکل می دانستند که من تحت شکنجه جسمی و روحی هستم چرا هیچکدام برای نجات من اقدام نکردند و نهایت حساسیتشان صحبت با پدرم و سکوت بود. همسایههای ما میدانستند ولی در نهایت از مادرم دوری میکردند و همچنان خانه برای من مثل قبرستان باقی ماند.
من از قانون صحبت میکنم که بعدها فهمیدم مراکز درمانی و آموزشی و حتی مردم عادی را موظف نکرده که چنانچه شاهد کودکآزاری هستند به مراکز حمایتی یا پلیس گزارش دهند ویا وجود مکان هایی که ازافرادی چون من برای توقف خشونت حمایت کنند.
من از مسوولیت اجتماعی برای کمک به کودکان و یا حتی زنانی که خشونت خانگی را تجربه می کنند صحبت میکنم و اینکه تک تک ما در برابر این قبیل اتفاقات مسئول هستیم. مسئول تا از دولت، معلم، پزشک و خودمان سوال کنیم که چرا همچنان قوانین مناسبی برای کنترل خشونت خانگی نداریم.