Chi

Chi


#پارت_۴۳۹

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋



تصمیم گرفته بودم بخاطر خودمم که شده حرفهای ارسلان رو باور کنم....و بپذیرم که نباید قبل از دیدنشون تصویر وحشتناکی ازشون تو ذهنم بسازم....

همین افکار باعث شده بود تا حدودی اون حس گنگ و پر آزار ازم دور بشه.....

دستشو سفت گرفتم و درحالی که محو تماشای اطراف بودم دنبالش به همون سمتی رفتم که قدم برمیداشت.....

همه چیز برام رنگ و بوی جدید داشت....اعتراف میکنم...هیچوقت هیچ زمان فکرشم نمیکردم یه روز بتونم خارج تهرون رو ببینم چه برسه به خارج از ایران...

برام جالب بودن ....حتی زنها و مردهایی که از کنارمون رد میشدن....

خوشبحالشون....آره...هی تو دلم میگفتم خوش بحالشون ...که استقلال دارن اونم از هر نوع و مدلش!

مسخرست....دختری به سن من تو ایران هشتش گروه نهشه اونوقت تو کشورهای غربی جوونها هم به استقلال مالی میرسن هم فکری هم شخصیتی....

از ساختمان بزرگ و گسترده فرودگاه اومدیم بیرون درحالی که من همچنان درحال تماشای دورو بر بودم.

سیمکارت دیگه ای که از قبل توی گوشی موبایلش گذاشت بود رو چک کرد و بعد شماره ی کسی رو گرفت و به زبان آلمانی مشغول صحبت شد....

دستشو محکم گرفته بودم ...عین بچه ای که غرق تماشاست و از طرفی دلش نمیخواد تو ازدیاد جمعیت گم و گور بشه.....

-اوناهاش...اومد...کیفتو بردار !

به سمت ارسلان نگاه کردم و بعد به جایی که اشاره کرده بود....یه مرد خندون از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون....

با زبونی که من اصلا ازش سردرنمیاوردم چیزهایی به من و ارسلان گفت....جتی نمیتونستم واسه خودم زیرنویس یا جمع بندیش کنم... فقط اومد جلو کیفهامون رو گرفت و جلو جلو رفت سمت ماشین..ارسلان دستمو گرفت و همراه هم رفتیم و سوار ماشین شدیم....

گرچه دلم هنوز با ارسلان صاف نشده بود اما من همچنان دلم میخواست همون شانار خوشگل سابق باشم..

آینه ی کوچکی از کیفم همراهم بیرون آورومو خودمو نگاه کردم.....کرم روی صورتم همچنان اثراتش باقی مونده بود اما رژلبم نه...تقریبا محو شده بود....

رو کردم سمت ارسلان و گفتم:

-تشنمه...

یه بطری نوشیدنی بهم داد...ازش گرفتمش و چند جرعه خوردم تا راه گلوم صاف بشه و بعد رژلبم رو برداشتم و یکم رژ به لبم مالیدم.....

دستمو توی دستش گرفت و گفت:

-خسته ای!؟

کیف و آینه ام رو تو کیف گذاشتم و جواب دادم:

خسته نه....بیشتر هیجان زده بودم...و این هیجان بخاطر خیلی چیزا بود...

سری تکون دادم و گفتم:

-خیلی نه....

-وقتی رسیدیم خونه استراحت میکنیم....

-میدونن ما اومدیم !؟

خندید و گفت:

-معلوم که میدونن...مگه میشه ندونن...

-یعنی الان منتظر ما هستن!؟

پشت دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:

-تب هم که نکردی....پس چرا هذیون میگی!؟

چون داشت مسخرم میکرد با اخم نگاهش کردمو بعد دستشو از روی پیشونیم برداشتمو گفتم:

-خودتو مسخره کن....

-خب آخه این سوالا چیه میپرسی....!؟

-سوال سواله دیگه....چه فرق میکنه چی باشه ...

بازم آهسته خندید و ولی دیگه مسخره نکرد... 

منم ترجیح دادم بیرون رو تماشا کنم...شهری که همه چیزش واسم جدید بود...همه چیزش...از آدماش گرفته تا رنگ و لعاب شهرشون....

ماشین که توقف کرد حس کردم که احتمالا رسیدیم....

ارسلان با راننده مشغول صحبت شد بعد هم از من خواست پیاده بشم....

احساس میکردم ضربان قلبم بیشتر شده....

راننده وسایلمون رو از صندوق عقل درآورد و بدوبدو رفت سمت خونه و زنگ رو فشرد....

چسبیدم به ارسلان....حالا وسط اینهمه غریبه اون تنها آشنای من بود....بازوش رو گرفتم...استرسی که کنترلش کرده بودم دوباره اومد سراغم....

نگاهم کرد و با لبخند گفت:

-نگران نباش...همه چی اوکیه!

هیچی نگفتم....چون همون لحظه چشمم رفت سمت شکیل خانم و دختر جوونی که با قدمهای سریع سمت در حیاط میومدن...دیوارهای کوتاه....درهای آهنی بدون پوشش...با وجود اینا حریمی وجود نداشت و همه چیز مشخص بود...

دست ارسلان رو محکمتر گرفتم و پرسیدم:

-اون مادرت اون یکی کیه...؟

لبخند زد و گفت:

-آرزوئه.....

یه نفس عمیق کشیدم....وقت روبه رو شدن به خانواده ارسلان سر رسیده بود....

وقتی درو باز کردن و بیرون اومدن آرزو خواهر ارسلان درحالی که لبخند باشکوه و مهربونی روی صورت داشت اول به ارسلان نگاه کرد و بعد اومد سمت منو دستاشو به حالت آغوش برام باز کرد .

اولش عین گیجا فقط نگاهش کردم ولی بعد فهمیدم که باید بغلش کنمو باهاش روبوسی کنم.....

قلبم همچنان تند میکوبید اما از درون آرومتر شده بودم....خداروشکر که خواهر و مادرش عجوزه و افریطه نبودن....

وقتی ازم جدا شد و گفت:

-خیلی خوش اومدی شانار جان...من آرزو هستم...

-ممنونم...از دیدنتون خوشحالم...

آرزو که سرگرم ارسلان 

من رفتم سمت شکیل خانم صورتش رو بوسیدم و عرض ادب کردم تا از الان بهونه برای دشمنی دستش ندم....

هرچند که خودش عین اسمش زن شکیل و خوبی بود....

گرم تحویلم گرفت و با بوسیدن سرم بهم خوشامد گفت....

همین یکم آرومم میکرد....

اینکه با استقبال بدی رو ب


ه رو نشدم....

Report Page