Cherry
Moonchild 𓏬 𓏲 ִֶָ #Yoonmin 𖥨↳ ּ ִ ۫ @𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏_𝑨𝒓𝒆𝒂 ִֶָ ⩇⩇ ִֶָ ִ
_ خب گایز... رو کنید هر آنچه دارید رو.
جونگکوک خندید و ضربهای به باسن جیمین زد.
_ ادبیاتت واقعا داغونه هیونگ؛ هر آنچه دادید را رو کنید.
یونگی که متوجه مکالمه پسرها نمیشد، پرسید:
_ درباره چی حرف میزنید؟
تهیونگ لیوان آبجوش رو بالا کشید و جواب داد:
_ جشن فارغ التحصیلی سوبین فردا هست و ما باید براش آماده بشیم.
_ در واقع باید پولش رو آماده کنیم.
جونگکوک دوباره خندید.
_ خستگی زیاد روت فشار آورده هیونگ. چرا جملههات همه..
جیمین نذاشت جمله پسر کامل بشه و پس سری محکمی بهش زد.
_ یااااا...
_ معلمی تو رو فقط کم داشتم.
مینهو بعد کلی فکر کردن، پرسید:
_ پول برای جشنش؟
تهیونگ سرش رو تکون داد.
_ آری.
_ خب چقدر باید جمع کنیم؟
جیمین دفترچه و خودکارش رو در آورد و شروع کرد به حساب کردن.
_ حلقه گل و دست گل برای استقبالش میشه دو هزار وون.
ماشین حسابش رو در آورد و عدد رو وارد کرد.
_ بعدش ناهار رو داریم.
جونگکوک سریع گفت:
_ غذا با اون نیست؟
اینبار تهیونگ پس سری بهش زد.
_ انقدر بیشعور نباش بیب.
_ یاااا... سرم. الان اگه بهخاطر ضربه خنگ بشم چی؟!
پسر بزرگتر نزدیک دوست پسرش شد و گوشه لبش رو بوسید.
_ بیشتر عاشقت میشم بان بان.
_ ته...
یونگی که دیگه حالش از رومانتیک بازیهای دو کفتار عاشق روبهروش خسته شده بود، جعبه دستمال کاغذی رو به سمتشون پرت کرد.
_ جمع کنید چندش بازیهاتون رو.
بعد به سمت جیمین چرخید.
_ خب؟
_ غذا میشه حدود سی هزار وون.
تهیونگ داد زد:
_ چییی؟ مگه شام عروسیه؟
جونگکوک دست به سینه گفت:
_ شام فارغالتحصیلی من چند شده بود اونوقت؟
جیمین با پوزخند جواب داد:
_ چهل هزار وون ناقابل.
_جدی؟
مینهو از روی صندلی چوبی زیرش پاشد و داد زد:
_ چییی؟ چرا؟
تهیونگ بالبخند گفت:
_ چون شام خواستگاری هم بود.
مینهو نشست و با لبخند گشادی پرسید:
_ جدی؟ چیشد اون شب؟
جیمین ضربهای به سرش زد و نالید:
_ چرا فقط تمرکز نمیکنید؟
جونگکوک پسر بزرگتر رو هل داد و با ذوق شروع کرد به تعریف کردن.
_ خب هیونگی... بعد از مدرسه اومدیم غذاخوری فیلی.
مینهو ضربهای به بازوی یونگی زد و گفت:
_ هیونگ یادته؟ فیلی!
اون فقط یه غذاخوری ساده بود اما کسی خبر نداشت با شنیدن اون کلمه چه خاطرههایی برای جیمین و یونگی تداعی شده.
تهیونگ ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن. ذوق زده از تمام دردسرهایی که درست کرده بود، حتی اون حلقهای که توی راه گم کرده بود تعریف کرد.
اما یونگی و جیمین نمیتونستن روی حرفهاش تمرکز کنن!
_ باورت میشه هیونگ؟ دقیقا لحظهای که مقابل اون همه آدم زانو زدم و خواستم جعبه حلقه رو از توی جیبم در بیارم، دیدم نیست.
جونگکوک خندید و تایید کرد:
_ منم معذب، منتظر حلقهام بودم. نهایتا وقتی پیدا نشد، همه با هم پاشدیم و دنبالش گشتیم.
فکر کن! من دنبال حلقه خواستگاریم میگشتم. هیونگ؟ حواست هست؟
جیمین از خلسه بیرون اومد و با لبخند مصنوعی سمتش برگشت.
_ آره و درنهایت من پیداش کردم.
_ تو پیداش کردی؟
یونگی پرسید و توی چشمهاش زل زد.
_ آره.
بغض دوباره راه خودش رو به گلوی پسر کوچکتر پیدا کرده بود. چند بار سرفه کرد و رو به بچهها گفت:
_ نهایتا هم یه کادو.
مینهو تکیهاش رو به دیوار پشت سرش داد.
_ کادو با من.
تهیونگ باعصبانیت گفت:
_ صبر کن ببینم. تو چرا سوبین بیچاره رو بوسیدی؟ اون اولین بوسهاش بود.
_ چیی؟
یونگی سمت مینهو برگشت.
_ خجالت نکشیدی که بچه رو بوسیدی؟
_ یاااا... مست بودم!
جیمین سرش رو به میز چوبی کوبید و داد زد:
_ خستم کردییید.
***
_ فیلی رو هماهنگ کردید؟
جیمین با استرس گفت و یقه پیراهنش رو درست کرد. جونگکوک برای بار هزارم توصیح داد:
_ کردم هیونگ. ولم کن دیگههه...
_ گلها هم که آماده است. دیگه، دیگه؛ آهان!
سریع به سمت تهیونگ برگشت.
_ کادو؟ مینهو هیونگ؟
پسر بزرگتر نفس کلافهای کشید.
_ جیمین نیم ساعت زودتر اومدیم؛ متوجهای که؟
جلوی در ورودی ایستاده بودن و بین جمعیت داشتن له میشدن.
_ کوگییی...
تهیونگ از گردن دوست پسرش آویزون شد.
_ کوگی کیوت من... چقدر زود بزرگ شدییی!
جیمین بالبخند نگاهشون کرد. امروز قصد تموم شدن نداشت؟ قلبش تیر میکشید و نفسهاش سخت بالا میاومد.
_ جیمین؟
پسر به خودش اومد و سعی کرد جمع و جور بشه.
_ چی؟
_ حالت خوبه؟
جونگکوک بانگرانی پرسید و یکم نزدیک شد.
_ فکر کنم یکم...
جیمین لبخند زد و سرش رو تکون داد.
_ چیزی نیست بابا؛ خب؟
با چشمهاش اطراف رو نگاه کرد و پرسید:
_ پس کجا موندن اون دوتا؟
_ اینجاییم.
مینهو باخوشحالی دست تکون داد و داد زد:
_ ما اومدیییییم...
_ بالاخره!
یونگی لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو از جیمین دزدید، نمیتونست توی چشمهای پسر نگاه کنه.
_ یونگی هیونگ؟ مریض شدی؟
تهیونگ بانگرانی پرسید.
_ از صبح اینجوریه، ولش کن. خب همه چی آماده است؟
جیمین پوزخند زد و سرش رو پایین انداخت.
_ حال و هوای امروز یکم عجیبه؛ نه؟
_ آره.
چیز دیگهای نداشت که بگه. یونگی خیلی وقت بود که حق هر حرفی رو از خودش گرفته بود.
_ هیووونگ.
سوبین داد زد و از پشت روی کول جیمین سوار شد.
_ دوست پسر عزیزممم.
جیمین خندید و پسر رو از پشتش پایین کشید.
_ کمر برام نموند بچه.
مینهو اخم کرد و با ناراحتی گفت:
_ اینجا چه خبره؟
_ هیونگ؟ توهم اینجایی؟
سوبین باتردید پرسید.
_ شما باهم؟ یعنی...
علاوه بر مینهو یونگی هم نگران به پسرها خیره شد.
_ نه بابا. امروز نقش پارتنر این بچه رو دارم تا نشون بده با چه آدم خفنی قرار میزاره.
_ یاااا... هیونگ؟
جیمین یکم دور شد و سر تا پاش دو با دستش نشون داد.
_ چه طور شدم؟
سوبین لایک نشون داد و جواب داد:
_ یک عدد دوست پسر.
_ خب پس بریم.
مکنه خودش رو توی بغل پسر بزرگتر انداخت و دستش رو به سمت مدرسه دراز کرد.
_ پیش به سوی جشن.
***
سوبین پایین نشسته بود و همراهان از طبقه دوم بچههارو تماشا میکردن.
_ خیلی خوشتیپ شده بچم.
تهیونگ گفت و تند تند برای دونگسنگش دست تکون داد.
_ ته؟
جونگکوک تیشرت پسر رو کشید و لبهاش رو بیرون داد.
_ پس من؟
تهیونگ با چشمهای قلبی به دوست پسرش زل زد.
_ شما پرنس منی!
جیمین سری از روی تاسف تکون داد و سمت جمعیت برگشت.
_ یونگی هیونگ کجاست؟
مینهو پرسید و اطراف رو گشت.
_ الان اینجا بود!
تلفن جیمین زنگ خورد و پسر از جمعیت خارج شد و از در خروجی بیرون رفت.
_ بله؟
مادرش پشت خط بود و راجب تایم کارش میپرسید.
_ مادر من چند بار میپرسی آخه؟ هر روز از صبح تا شب من کارواشم.
_ پس کلاسهای شنا چی میشه؟
_ خب برای هزینه همون کلاسها دارم خودم رو پاره میکنم دیگه.
این مکالمه هرروزشون بود و جیمین نمیدونست مادرش از روی عذاب وجدان میپرسه یا واقعا قصد بازی با اعصاب و روانش داره.
_ باشه؛ شب زود بیا!
_ چشم. میشه برم حالا؟
و گوشی مثل همیشه روش قطع شد. خانوادهاش هیج وقت اعتقادی به خداحافظی نداشتند.
_ خاله بود؟
جیمین ترسیده به سمت یونگی برگشت.
_ ترسیدم هیونگ.
توی راهرو تنها بودن. پسر بزرگتر چند قدم نزدیک شد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد.
_ آره.
جیمین نمیخواست بیشتر از این با هیونگش تنها باشه و دوست داشت هرچه سریعتر پیش بچهها برگرده.
_ خب... بریم؟ بچهها دنبالتن.
_ معذرت میخوام.
چیزی که ازش میترسید، بالاخره سراغش رو گرفته بود.
_ فراموشش کن هیونگ.
_ قول دادم توی جشنت باشم و برات غذای مورد علاقهات رو بخرم.
تپشهای قلب پسرک شدت گرفت و سرما تا مغز استخونش رسیده بود.
_ بس کن هیونگ.
ناخواسته صداش رو بالا برد.
_ منتظرم... موندی؟
یونگی متوجه لرزش صداش بود اما باز هم خواست بپرسه. میخواست بدونه چی گذشته بر سر دونگسنگش.
_ آره!
جیمین فریاد کشید و جملات بعدیش رو با سرعت بیشتری بیان کرد:
_ وقتی همه داخل نشسته بودن و لوح تقدیرهاشون رو میگرفتن؛ من اینجا ساعتها منتظرت بودم و میدونی چیه؟
بیاراده اشک چشمهاش میچکید و توانایی کنترلشون رو نداشت.
_ من رفتنت رو با چشمهای خودم دیدم و باز اینجا مثل احمقها منتظرت بودم...
نفس بریدهای کشید و آروم گفت:
_ مسخره است ولی به تو بیشتر از چشمهام اعتماد داشتم.
^_^